صفحات

درهایی که نبستیم


-->
مادر ِ پدرم اصولا آخوندزاده بود، دو پشتش آخوند بودند. دایی مادرش آیت الله اراکی بود که یک بار وقتی من خیلی کوچک بودم آمد تهران، مادربزرگم که خواهر زاده اش می شد بی حجاب می گشت، آقا از این بابت قهر کرد. تا پیچ شمران پیاده رفت و فحش داد که چرا جلوی من بی حجاب گشته.
مادربزرگم اصلا اینطور بود. یک زن اراکی بود. شوخی بر نمی داشت. نماز می خواند، روزه می گرفت، شبهای ماه رمضان قرآن ختم می کرد ولی لج می کرد. اهل چادر و روسری و محرم نامحرم نبود. جلوی خان دایی هم لج کرد. می گفت قبل از انقلاب زن ها کون لخت می گشتند.
وقتی می نشستیم پای اخبار شبانگاهی و تلویزیون الجز الجز می خواند، مادربزرگم رو می کرد به من می گفت جز جزَ /جز جزَ. بعد صفحه به رنگِ آبی کمرنگ می شد و یک آقایی می آمد دستش را توی هوا تکان می داد، می نشست و مردم عر و زر می کردند و آن آقا ته همه ی کلمه ها را مثل گوز مفتَح ( به فتح تا) ول می داد توی هوا و من پشت سرش تکرار می کردم: نباشهَ، نکنهَ، نگهَ. مادربزرگم حتما هرشب تاکید می کرد: داره با دستش می گه خاک تو سرتون، خاک تو سرتون.
اصلا پدر خودش که رسما آخوند بود. پدرش عماد الذاکرین بود. نگذاشته بود دخترش دیپلم بگیرد. مادربزرگم چشمهاش را گرد می کرد، صداش را کلفت می کرد، لپهاش را باد می کرد می گفت: دختر سواد داشته باشه نامه ی عاشقانه می نویسه. پدرش را دوست نداشت. بابت همین چیزها و بابت اینکه رفته بود روی مادرش، فاطمه خانم، یک زنی گرفته بود که ما بهش می گفتیم "مامان جون". و بابتِ اینکه همیشه مجبور بود با خانوم ِ آقا بحث کند که به مولا قسم تو نمی توانی از من کوچکتر باشی، د آخه پتیاره اگه تو از من کوچیکتر باشی که باید 11 سالگی زاییده باشی!
مامان جون کاملا مدعی بود که یازده سالگی شکم اول را با موفقیت تخلیه کرده! از رو هم نمی رفت. جدا از این ها با هم رفیق بودند. مامان جون سفید و برفی بود، چشمهای آبی داشت و از خلقت اش زاییدن بلد بود و خوابیدن کنار مردی که از خودش خیلی بزرگتر بود و تق تق ، کتلت های یک اندازه می پخت. این اواخر خوب من را با قصه ی نمکی چار درو بستی نمکی، یه درو نبستی نمکی، سر کار می گذاشت. وقتی می آمد پیش ما من مثل میمون وسط دوتاشان می خوابیدم و هرکار می کردند، همانکار را می کردم. قلاب می گرفتم دستم مثلا قلاب بافی می کردم، جانماز پهن می کردم پشت سرش نماز می خواندم. سجده های ستم آلودی می رفت، می رفت روی مهر و دیگر بر نمی گشت، بابت دست دندان اش سین اش هم می زد. توی سرم خون جمع می شد و کلافه سرم را بلند می کردم می دیدم هنوز رضایت نداده. نمی دانم توی سجده هاش از جان خدا و پیغمبر چی می خواست که ول نمی کرد.
مادر بزرگم را "دوتامامان" صدا می کردیم. دلیلش این بود که نوه ی ارشد را می گذاشتند پیش دوتامامان و می رفتند پی کارشان و بچه از داشتن دو تا مامان بطور همزمان کاملا گه گیجه گرفته بود. برای خودش یک سیستم شماره دار راه انداخته بود، ما هم گله ای پشت سرش تکرار می کردیم. دوتامامان مادرش را دوست داشت، اعتقاد راسخ داشت که مادرش دیوانه نبود اگر با گل ها حرف می زد و گاهی گل هارا با نوه هاش اشتباه می گرفت و حتی سکه های پول تو جیبی ِ نوه هاش را توی گلدان ها خالی می کرد. مال وقتی بود که پسر 3 ساله ش، جلال را، دوتامامان، از حوض بلند کردند. انگار یکی از گل ها سرکشی می کرده، یا گوش نمی داده، "خانوم" حواسش پرت می شود، بچه توی حوض خفه می شود. از هژده شکمی که زاییده بود، سه تا مانده بودند. خانوم هیچ عکسی ندارد، راضی نمی شد عکس بگیرند ، می گفت نامحرم می بیند.
روایت دوتامامان این بود که در را روی این مرد می بستیم، می گفت از دیوار میام بالا. چیزی بود که پدربزرگم نه انکار می کرد، نه تایید، پوزخند می زد. دختر آخوند روزی که عاشق موس موس های ( آنطور که خودش تعریف می کرد) پسر عمه ش شد، گفت زن همین می شوم و لاغیر و پدرش گفت زن همین نمی شوی و دوتامامان یک روز با مینی ژوپ ای که تا بالای ران ش بود و یک دسته موهای سیاه که روی کمرش افتاده بودند، رفت نشست توی عکاسی، تا معشوقش دست بیاندازد گردنش و نامزد بشوند. اینطور زنی بود. من برای همین دوستش داشتم، برای اینکه آرزوی دختر داشت و هشت پسر زایید و تن تک تک شان لباس های دخترانه می کرد و عکس می انداخت. برای اینکه می گفت دختر غمخوار مادر است. برای اینکه سه تا از پسرهاش را توی باغچه ی خانه ی خیابان جابری چال کرد و توی خانه ی مملو از مردش، به همه دسته جمعی می رید. پدربزرگم می گفت: خانوم از روزی که عروسی کردیم از این رو به اون رو شد.
نوه ی ارشد زحمت کشیده بود برای پدربزرگمان هم اسم ساخته بود: دوتابابا، قاعدتا.
من هرچی یادم هست حول محور دعواهای این زن و شوهر است. دوتابابا نشسته خوشمزگی می کند و جماعتی به خودشان می شاشند از خنده و از بعضی ها باد در می رود و دوتامامات آن گوشه نشسته می گوید: مرتیکه دلقک. من هیچوقت ندیدم با هم احیانا قهر نباشند. چیزی که بود، دوتامامان یک چیز را نبخشیده بود، اینکه شوهرش براش عروسی نگرفته بود، برای همین با حسرت زل می زد به عکس لباس سفیدِ عروس های طاق و جفت خودش، توی آلبوم ها و می گفت به من دروغ گفت این مرد. از این آرزو هیچوقت نگذشت.
عادت زن های قدیمی را داشت. به نظرش خانه و زندگی ما و خودشان یکی بود، می آمد دست می کرد توی یخچال ما و مامان حرص می خورد. ولی با هم می ساختند. من را بی خبر می برد گردش و مامان نصف جان می افتاد یک گوشه. ولی با هم می ساختند. من از توالت خانه شان می ترسیدم، صداش می کردم می گفتم دوتامامان، پی پی دارم. خودش را مثل دلقک می کرد می گفت چی چی داری؟ بگو شاش دارم، پی پی چیه؟ این سوسول بازیا چیه؟ بعد حالا بیا و جمعش کن اگر می رفتم به مامان می گفتم من شاش دارم! هیچوقت کانِ ما را نمی شست، می گفت ایناها، این شیلنگ، اونم دستت. حتما هر بار بهم توضیح می داد که این کونه، اونم که تو داری شاشه.
وقتی دوتابابا از دنیا رفت، می نشست روی تخت، رو به رودخانه، می گفت: دلا خو کن به تنهایی / که از تنها بلا خیزد. نه خودش می فهمید چرا این شعر اینقدر متناقض است، نه من. بعدها فهمیدم شعر را غلط می خواند: که از تن ها بلا خیزد. از تنهایی می نالید، البرز یکسره پیش دوتی بود. حال نداشت بگوید دوتامامان. اواخر دستش را می گذاشت روی پهلوهاش، راه می رفت، می گفت ضعف دارم. قریب به هفت سال یکسره هر روز همین را می گفت. دکتر اعصاب آرامبخش می داد. می خورد، می گفت توی دلم رخت می شورن. ضعف اش هیچ جور خوب نمی شد. بچه ها از آنسر دنیا براش ویتامین می فرستادند. می خورد. باز دست می گذاشت پهلوش می گفت ضعف دارم. دو روز بعد از مرگش جواب اوتوپسی این بود که سالهاست سرطان دارد، سرطانی که معلوم نیست دیگر سرطان چی چی هست، بسکه به همه ی سوراخ سنبه ها رسیده.
شبی که دوتابابا از دنیا رفت، سه نفری نشسته بودیم پای تلویزیون، آبان سال 70 بود. پرسید خانوم شام داریم؟ تازه دعوا کرده بودند. دوتامامان گفت نه، شام نداریم. بعد از آن خانه ی دوتامان روزبه روز کثیف تر شد. غذا نمی پخت، مرغ فرانسوی یا همچین چیزی می خرید که آنوقت ها خیلی توی بازار زیاد بود و یخ زده بود و همه می دانستند که نسلی که با این مرغ ها بزرگ بشوند، دختر و پسر، ریش در می آورند. اگر هم نمی دانستند الان دیگر مدرک زنده توی هر خانه ای پیدا می شود. مرغ را می انداخت توی یک قابلمه و می رفت توی خیابان ها قدم می زد و مرغ می سوخت و دود همه ی خانه را می گرفت و ما می دویدیم توی راه پله پنجره هارا باز می کردیم با کهنه ی خیس لای دودها، جیغ می زدیم. گاهی هم کته می پخت. کته هاش را نمی شد خورد. دوتابابا همیشه می گفت خانوم با خاک انداز توی غذا نمک می ریزه! کاملا صحبت صحیح و به جایی بود. کته را می ریختیم توی تراس، کلاغ ها نوک می زدند، عق می زدند، می رفتند.
مراسم ختم اش افتاده بود توی جام جهانی 98 فرانسه. روزی که فوت کرد، نوه ها را مثل یک مشت عقب افتاده انداخته بودند توی حیاط. روی تخت فنری می پریدیم شعر می خوندیم: علی دایی، سرتو با چی می شوری؟ با آب خالی! خبر نداشتیم اصلا چی شده. دختر نداشت براش زاری کند. عروس ها فین و فون می کردند. ظهر با بابا رفتیم دم بیمارستان، توی سعادت آباد. گرم بود. بیرون بیمارستان، گروه دوربین مخفی شبکه پنج، یک سکانس می گرفتند. من و البرز وایساده بودیم هاج و واج به یک آدمی نگاه می کردیم که مثل مومیایی ها باندپیچی شده بود و یک عصا دستش بود که یک سرش را چسبانده بود به یکی از دنده هاش و می خواست سوار تاکسی بشود و خب، طبیعتا نمی شد و راننده تاکسی بگا رفته بود. یارو هی تاکید می کرد: با این عصا این دنده ام رو نگه داشتم، ول کنم دنده م می افته. توی آرشیو دوربین مخفی اردیبهشت 77، یک دختری می بینید با مانتوی زرشکی و روسری گل گلی که دست یک پسر بچه ی لاغر مردنی را گرفته و زل زده اند به یک مومیایی.

غلامرضا سال 65 شهید شد.
همان سالی که من دنیا آمدم. قطعه ی شهدا دفن شد.
یک سال بعد، مادرش شد دادای من. دادای بزرگ و چاق و سبزه با موهای کوتاه حنایی که جرات می کرد سوسک را از یک لنگ پا بگیرد و توی هوا تکان بدهد.
غلامرضا را توی مرز، کردها سر بریدند، برای همین من کرد هارا دوست نداشتم، وقتی می گفتند فلانی کرد است من فکر می کردم یک آدمی با شلوار گشاد توی کوه ها با ساطور دنبال آدم های دیگر می کند و سرشان را می برد . من هیچ چیزی از غلامرضا نمی دانستم. تا آبان ماه سال 70 که توی ختم پدربزرگم دادا چسبیده بود به در آشپزخانه و فریادهای عجیبی می کشید و غلامرضارا صدا می کرد و به بنیانگذار فحش می داد. آن شب من خیلی ترسیدم. دادا که هیچوقت اصلا نه عصبانی می شد نه غصه می خورد تمام شب عربده زده بود. فردا رفتم بالای سرش که فرش هارا می تکاند گفتم تو دیشب گریه کردی؟ گفت نه. گفتم چرا گریه کردی. گفت باید بروم برای هردومان بستنی بیاورم. بستنی چوبی پاک که توی کاغذ بود و همیشه نصف کاغذ را باید از توی حلقم می کشیدم بیرون.
آن شب خواب دیده بود پسرش گفته بود مادر اینقدر به اون آقا فحش نده، برای همین هم دیگر به بنیانگذار فحش نداد، فقط می گفت ازش نمی گذرم. دوازده سال برای تولد غلامرضا صبر کرده بود و آخرش پسرش توی 16 سالگی دو قسمت شده بود.
دادا شخصیت ایده آل من بود. وقتی روی زمین با تشت آب و کهنه پهن می شد من با تحسین نگاهش می کردم و فکر می کردم هیچ کاری بهتر از این نیست. عین دادا روسری سرم می کردم و کنارش با سطل و کهنه ی خودم زمین را می سابیدم. با افتخار به همه می گفتم می خواهم مثل دادا بشوم. خدمتکار بشوم. دادا هیچوقت دعوام نمی کرد. من خیلی توی جام می شاشیدم. تا گردن توی شاش خودم بیدار می شدم. می گفت هیچ عیبی ندارد، می گفت خودش هم گاهی اینکار را می کند. بعد همه ی ملحفه هارا عوض می کرد، زیر تشک ها نایلون می انداخت. من هم هیچ وقت از این قضیه ناراحت نمی شدم. هیچوقت از اینکه بشاشم توی جام نمی ترسیدم. یک شب هم از سرم افتاد، دیگر نشاشیدم.
یک عالم ویترین دیواری داشتیم که پر بودند از سرویس های چینی و بلور و این سرویس ها کلی چس و فس داشتند توی خانه ی ما. وقتی همه می رفتند مهمانی، دادا در ویترین هارا باز می کرد، همه ی سرویس هارا در می آوردیم. باهاشان شام می خوردیم، چای می خوردیم. بازی می کردیم. به من نمی گفت مواظب باش نیافته. هیچوقت. می خندید می گفت بیا حالا توی این یکی چای بخوریم. هیچوقت هم نشکستند.
یک بار سر اینکه چه لباسی بپوشم با مامان دعوا کردیم، من گفتم اصلا هیچی نمی پوشم، چهار یا پنج سالم بود، توی اتاق حبس شدم. دادا به مامان می گفت سر به سر این نذار، این لجبازه، لجش رو در نیار. مامان می گفت باید ادب شه. در عوض دادا آمد توی اتاق، به من گفت خب، کون لختی؟ گفتم که کون لختم و خیلی هم خوبه. بعد به من گفت دوست داری پرواز کنی؟
من تمام بچگی فقط یک رویا داشتم: که پرواز کنم. برگ های گلدان را می کندم با چسب نواری می چسباندم به خودم و از روی بلندی ها می پریدم. هرچی همه می گفتند بچه جان نمی شود، از نظر من بدیهی بود که اگر بال داشته باشم هیچ فرقی با پرنده ها ندارم، می شود.
بعد یادم داد اگر روی تخت بپرم دوباره با فنرمی روم بالا. خلاصه من شروع کردم هی پریدن و دستهام را توی هوا تکان می دادم و جیغ می زدم که هورا ! دارم پرواز می کنم. بدین ترتیب من و دادا موفق شدیم تشک های فنری آمریکایی که مایه ی مباهات بابا بودند را طی چند سال بالکل منهدم کنیم. بعلاوه جلوی تخت مامان یک آینه ی قدی بود که وقتی "پَر پَر" می کردم می توانستم به لُپ هام نگاه کنم. یک سِری آویزان می شدند و یک سِری توی چشمهام فرو می رفتند.
از دادا فقط یک عکس دارم، تولد هفت سالگی، نصف سرش از عکس بیرون افتاده. 10 سال پیش سکته ی ناقصی کرد. فلج شد، من یک بار، فقط یک بار دیدمش. حالا که این را می نویسم می دانم چقدر آدم گه ای هستم. من یک بار رفتم دیدمش، روی تخت، قدر یک جوجه شده بود، درست و حسابی حرف نمی زد اما من را شناخت و هی به مامان سفارش می کرد این دختر را سر لج ننداز. من نمی دانستم باید چکارش کنم. باید پشتش را می گرفتیم بلندش می کردیم که چندتا قاشق غذا فرو بدهد و بعد باید برایش پوشک می گذاشتند و اینها همه مغز من را متلاشی می کردند. یک چیزی بود که همان آبان 70 هی می گفت خوش بحال این آقا، شب خوابید و صبح پا نشد، آدم فقط محتاج کسی نشه. آدم کثیف و ضعیفی که من بودم، که من هستم، طوری زندگی کرده م انگار دادا همان 10 سال قبل مرد و انگار نه انگار که اینقدر محتاج و علیل شد.
من اصلا هیچی نداشتم که به دادا بگویم. من نمی توانستم آنجا بایستم و نگاهش کنم و بگویم اشکال ندارد اگر اینطور شد. زورم نمی رسید وسط اتاق بایستم و بگویم اشکال ندارد اگر جایت را خیس کردی.


نی ِ ستان


-->
من گل-گل ِ باباجون بودم، وقتی هنوز حالش خیلی بد نشده بود.
اولین نوه ای بودم که وقت تولدم بالای سرم بود و از این بابت خیلی با من کیف می کرد. چندین سال بود پارکینسون داشت. محض اطلاعتان پارکینسون یک بیماری سیستم عصبی مرکزی است که آنقدر جالب هست که سیستم حرکتی و تارهای صوتی را باهم از کار می اندازد! معلوم نیست این دو تا چه ربطی به هم دارند. برای همین من هیچوقت صدای واقعی باباجون را نشنیدم. صدایش چیز ضعیفی بود که وضوحی نداشت. آخرین دستخطی هم که ازش دارم به مناسبت کلاس اولی شدنم است که هیچ معلوم نیست برایم چی نوشته. چون خب، دستش می لرزید، مثل همه ی جاهای دیگر بدنش. اما انگار می خواسته چیزی بگوید که 3-4 خط نوشته... چیزی ست که هیچوقت نمی فهمم.
باباجون آدم مهمی بود. ریس بود. لر بود. شرکت نفتی بود. بد اخلاق بود. بچه هاش خیلی باهاش حال نمی کردند. من حتی فکر می کنم کتک هم می خوردند. همه معتقد بودند زندگی را به همه زهر کرده بود. گاهی وقت ها که لقوه شروع می شد، اگر نشسته بود دیگر نمی شد بلندش کرد، اگر راه می رفت، یک جا گیر می کرد، بعد دیگر نمی توانست یک قدم دیگر بردارد، با یک زاویه ی ملایم ای، مثلا سی درجه، رو به جلو خم می شد و زور می آورد روی عصاش. باید صبر می کردی. من دستش را می گرفتم و با هم صبر می کردیم، تا حمله تمام بشود. کنار تلویزیون یک صندلی داشت، می نشست روش ، چشمهاش را می بست یا با یک صورت بی حالت زل می زد به ما. مادرجون حرص می خورد، می گفت عین ماسکه. مادرجون خیلی دیر فهمید که صورت ماسکی، تقصیر اخلاق سگی باباجون نبود، تقصیر پارکینسون بود.
آدم خوبی بود اما، دوست نداشت دخترهاش زود شوهر کنند، توی فیلم عروسی مامان و بابا، وایساده یک گوشه گریه می کند. بابا می رود پیشانی ش را می بوسد. بابا آنوقت سبیل بامزه ای داشته. باباجون باز هم گریه می کند. یک شانه ی کوچولوی قرمز داشت توی جیب کتش. مادرجون صداش می کرد موسیو. یک دیکشنری متحرک بود. خودش برای خودش انگلیسی یاد گرفته بود. بعد شده بود معلم زبان مادرجون، بعد عاشقش شده بود، بعد به زور عروسی کرده بودند. مادرجون عاشق مرد دیگری بود. قصه اش را یک جا دیگر می نویسم.
بابا جون با فامیل خودش حال نمی کرد. من کرم شجره نامه ساختن داشتم، یک شب نشستم ازش پرسیدم مامان بابات کجان؟ برادرت کجاست؟ برادرش از سل مرده بود. بعد یک چیزی گفت، که من باور نکردم، یا خوشم نیامد باور کنم. گفت پدر و مادرش را با برادرش برده بودند توی کوهها، ول کرده بودند. حالا باید بگویم شاید خیلی هم آدم خوبی نبود. برای من معلوم نیست. یک پیژامه ی قرمز داشت. روبدشامبر می پوشید روش و می نشست پشت میز تحریرش، با ذره بین تمبرهاش را نگاه می کرد، آلبوم های کلفتی داشت. تمبر باز بود. من را صدا می کرد می گفت گل گل ِ بابا بیا، من می رفتم می نشستم روی پاش. من از همه می پرسیدم چرا باباجون اینطوری است؟ همه می گفتند چون که خیلی آدم بی اعصابی بوده، همه ی آدم هایی که تخمی عصبانی می شوند اینطوری می شوند. مادرجون یک توجیه دیگر هم داشت، می گفت زیادی امضا می زد پای کاغذ ها، شاید برای همین لقوه گرفت.
باباجون سلطنت طلب بود. توی خانه ای که بین چپی ها و کنفدراسیونی ها و مجاهد ها تقسیم شده بود، یک سره قربان صدقه ی سلطنت می رفت. همه چپ چپ نگاهش می کردند. بخصوص خواهر مادرجون باهاش خیلی کج بود. باباجون آدم بدی نبود، سرپرستی همه ی خواهر برادرهای زنش را قبول کرده بود. فقط بدخلق بود. بی اعصاب بود. جوشی بود. دعوا می کرد. وحشی بازی در می آورد. کاری می کرد که دایی م از خانه فرار می کرد گم و گور می شد. مامان من هم توی دوران قهر به دنیا آمد. دایی ام یازده ساله بود. با دوچرخه از تهران تا شیراز رکاب زده بود که برسد پیش مادرش که پا به ماه قهر کرده بود. یک روز دایی م به من گفت: چشمهای مادرت وقتی دنیا آمد آبی بود، من فکر کردم کی توی فامیل ما چشمش آبی بوده؟ هیچکس! می فهمی؟
دایی م بابت این چیزها داشت بالکل چل می شد. برای همین هم ردش کردند برود آنسر دنیا . آنوقت ها این بهترین راه حل بود.
صبح ها مادرجون یک پیشبند می بست به یقه ی باباجون و براش نان و کره می گذاشت. بعد از غذا بهش بستنی و بیسکویت دیجستیو می داد. از اینها که حالا ما می گوییم ساقه طلایی. آنوقت ها شرکت نفت از اینجور چیزها میداد به کارمند ها. باباجون هیچوقت سرما نمی خورد، به خاطر داروهاش بود. زندگی ش واقعا هیچ چیز نداشت. بعضی وقت ها می رفتیم توی کوچه های وزرا قدم می زدیم. آدمی بود که بیست سال با لرزش های روزمره، افسردگی عمیق و نگاه کردن دنیا زندگی می کرد، آدمی که تنیس بازی می کرد و چه پاهای خوش ترکیبی داشت. آدمی بود که دیدم چقدر زجر کشید.
یک دوره ای یک زن کرد با دخترش آمدند آنجا برای کمک به مادرجون. اسم دخترک روناک بود، بچه ی خوب و خوشگلی بود. هم سن بودیم. بازی می کردیم. یک روز نشسته بودیم توی پژوی سبز چمنی، من و روناک عقب بودیم. باباجون برگشت نگاهمان کرد، روناک خم شد پیشانی باباجون را بوسید. من هنوز برای آن لحظه ی توی پارکینگ گریه می کنم.
روزی که دست دندان گذاشت من رفته بودم که تماشا کنم. یک روز صبح هم بیدار شدیم دیدیم دهانش قفل شده. دست دندان مادرجون را اشتباهی گذاشته بود توی دهانش، هیچ جور هم پس نمی داد!
وقتی باباجون از پله ها بالا پایین می رفت، من قلبم داغ می شد که الان می افتد. یادم رفت بگویم که خواهر زنش که می شد خاله ی مامان من، یک شب خانه ی ما، نشست به بدگویی از باباجون. من آن شب تازه دوازده ساله شده بودم. زبانم دراز تر از حالا بود. زبانم طول عجیبی داشت. زهر خوبی هم داشت. بهتر از حالا. نشسته بودم روی نیمکت. گفتم : توی این خونه کسی حق نداره پشت باباجون حرف بزنه. خاله هه خواست بزرگی کند گفت: چیزهایی هست که تو نمی دونی. به طور کلی توی خانواده ی ما خیلی چیزها بود که من نمی دانستم. فامیل پر رمز و رازی بودیم که هر بار هر چیزی کشف می کردم به گه خوردن می افتادم که ایکاش نمی فهمیدم! گفتم: از این در برید بیرون هرچی خواستید بگید.
مامان زرد کرده بود به خودش چنگ می انداخت. بابا یک سری تکان داد یعنی دمت گرم فرزند. بعد از آن خاله هه از تهران تا سانفرانسیسکو و لس آنجلس و واشنگتن و لندن، به همه جا رساند که فلانی بچه ی زبان درازی از آب درآمده و خیلی هم هوای بابابزرگش را دارد.
بعد من با خاله ها و دایی ام و البته مادرگرامی ام دعوای مفصلی کردم. عرض کردم که، بچه ی بی چشم و رویی بودم. به همه شان گفتم که آدم های گندی هستند، که اگر همین باباجون نبود کدامشان می رفتند توی سوراخ های آمریکا و انگلیس هرچقدر خواستند درس می خواندند؟ به من گفتند چیزهایی هست که نمی دانم. من رفتم پیش مادرجون. گفتم چه چیزهایی هست که من نمی دانم. مادرجون گفت که باباجون بهترین سالهای زندگی ش ، یک بار خیانت نکرد، بهترین زندگی را داشتند، که هرجای دنیا را خواسته دیده، که هیچوقت تنهاش نمی گذارد. پیشانی من را بوسید. گفت خواهرش زن نفهمی شده.
وقتی مادرجون مرد، باباجون دیگر نه قرص خورد، نه غذا خورد؛ نه راه رفت. بعد چند شب تا صبح مادرجون را صدا زد، بعد خسته شد. دیگر حرف هم نزد. پشتش را کرده بود به ما. به من گفتند باهاش حرف بزنم. که قرص بخورد. به من گفت دیگر نمی خواهد زندگی کند. این آخرین چیزی بود که گفت. آخرین چیزی بود که توی تارهای از بین رفته ی صدایی که به هیچ صدایی شبیه نبود، طنین انداخت و محو شد.