صفحات

کسی کم نیست


معرفی می کنم،آل کاپون ِ خانواده: خاله میم!
فرض کنید شما از اوان نوجوانی یک دختر داغ مزاج بودید که شومبول دوست داشته اید. بعد رفته اید با یک آقای موقری که از هاروارد دکترا گرفته و صبح تا شب جانماز آب می کشد و توی کتابها دنبال مسالةٌ می گردد، پیوند زناشویی بسته اید. شما اینطوری می شوید خاله میم. یک ته لهجه ی شیرازی هم دارید، همه ی برو بچه های فامیل هم می آیند پیش شما از شما درس شب اول عروسی می گیرند. خیلی هم خوش اخلاق هستید، ماشاالله. بعد شما هی بچه دار نمی شوید، هرچی هم که سعی می کنید، یک جای کار می لنگد و شما و آقای از هاروارد برگشته می روید یک سری آزمایش می دهید و روزی که جواب آزمایش ها می آیند شما می فهمید که شومبول ِ پیغمبر ِ هاروارد صحیح و سالم است. خب شما خیلی غصه می خورید. طبیعتا. به مدت 14 سال شما هی باید از شومبول آقای مومن مقدس توسری بخورید و دستتان را توی حلقتان تا آرنج بجوید که نتوانسته اید یک نابغه تحویل جامعه بدهید و اگر شما نبودید الان چهار پنج تا جوجه هاروادری با عینک دور قاب مشکی خیلی بزرگ در کون شما می دویدند و جیک جیک می کردند. بابت این قضایا و یکسری مسائل ای که حول محور نجاست و آب کشیدن می چر خد – و در آموزه های خانوادگی شما، هیچ نوع جایی جز در کونی ندارند- خاله میم، که شما باشید آقای مربوطه را آزاد می کنید که برود با تولید مثل به خلق لطف ای بکند.
اینطور بود که خاله میم با آقای ح ازدواج کرد که مردی بود بسی خوش قیافه و پر اولاد! اقای ح را من یادم نیست، وقتی حافظه م به جایی رسید که شروع به ثبت خاطرات کرد آقای ح از خانواده ی ما حذف شده بود و حالا هم که من تحقیقاتی به عمل آورده ام سال هاست در یک آسایشگاه روانی بستری است.
شما که خاله میم باشید به خیال تعطیل بودن دم و دستگاه از روش های پر خطر استفاده می کنید و 24 ساعت بعد از اینکه خداوند شمارا به هم حلال می کند، یک پسر کاکل زری تولید می کنید. هنوز پسر کاکل زری کاملا از شما خارج نشده که دوباره یک پسر کاکل زری دیگر هم تولید می کنید و اینجاست که می فهمید که باید حتما به فکر راههای پیشگیری باشید . شما با دو تا کاکل زری به بغل و دو تا توله ی چشم رنگی دور و برتان شروع به تحقیق در رابطه با 14 سال ، هر شب – شومبول - تلاش می کنید . آن مرد مقدس ای که با هیچ زنی دست نمی داد و وقت حرف زدن توی تار و پود گل های قالی دنبال ِ معجزه ی پروردگار می گشت، عجب دروغی به شما گفته بود خاله میم!
آقای ح بنا به روایات آدم خل و چل و بی اعصاب و داغان و مریضی بوده. بنا به همان روایات آقای ح دست کجی هم داشته و اصولا هرچیزی در این ایل و تبار گم می شده، همه توی جیب های آقای ح پی اش می گشتند. خلاصه اینکه آقای ح بد کوفتی بوده و بچه هارا بدجوری می زده و همواره در حالتی بین انفجار عشق و انفجار گه توی فضا، در نوسان بوده.
خاله میم یک روز خرداد ماه سال 69، برای دیدن فیلم گلنار، به همراه دو پسرش از منزل خارج شد و دیگر هیچوقت پیدا نشد.
آن روز آقای ح تلفن مارا از جا در آورد. حدود ساعت 3 شب، در حالیکه ما همه گه گیجه گرفته بودیم که چه بلایی سر این 3 نفر آمده، خودش با صدایی که غرق ویسکی بود از پشت تلفن گفت: فکر میکنم فرار کرده.
واقعیت این بود که هیچکس حتی خواهر خاله میم هم خبر نداشت چه اتفاقی افتاده. هیچکس نمی توانست ارتباطی بین گلنار و آب شدن این 3 نفر پیدا کند. خاله میم نه چمدانی بسته بود نه طلا و پول.... هوم...خاله میم از ماهها قبل طلاهاش را می داد مادرش، لباس هاش را می بخشید به محترم خانوم، چقدر هم مهربان تر شده بود، هرچی آقای ح بلند تر داد می زد، خاله میم لبهاش را غنچه تر می کرد.
در یک تلاش ِ غیورانه آقای ح رد زن و بچه هاش را توی قبرس پیدا کرد،از این هواپیماهای ارزان سوار شده بودند، رفته بودند واشنگتن. آقای ح بدجور رو دست خورده بود . هرشب مست و پاتیل زنگ می زد به مردهای فامیل، پچ پچ می کردند. بعد صبح که مامان می خواست دست مارا بگیرد برویم از آقا ولی ِ کچل مایع ظرفشویی ریکا بخریم ، بابا شترق از جا می پرید می گفت دارید می رید سینما؟! اصلا هیچکس توی این فامیل فیلم گلنار را ندید. قدغن شده بود. یک مدتی اصلا سینما رفتن جرم بود. کار خطرناکی بود. حالا هم بزرگترین تهدید این است که بگویی: می روم فیلم گلنار! این قضیه اصلا شوخی ندارد، یعنی من دیدم که دختر دایی فامیل چمدانش دستش بود و در خانه ی ما توی گوشی داد می زد که: شک نکن که اگه رفتارت رو درست نکنی، میرم گلنار می بینم. بعد از این تماس، شوهرش آمد در خانه ی ما و اعلام کرد که سینما رفتن حرام است و رفتارش را گه می خورد اگر عوض نکند. حالا هم یک دختر خوشگلی دارند که چشمهاش قد ِ سکه ی بیست و پنج تومانی است. از آن قدیمی ها، این جدید ها که قد کون مورچه شدند.
کسی هم اینجا اسم دخترش را گلنار نمی گذارد.
پانزده سال بعد وقتی خاله میم جرات کرد با یکی از کاکل زری ها سفری به ایران بکند و نگران نباشد که شوهر هنوز قانونی اش ممنوع الخروج اش کند، برایم تعریف کرد که با صد دلار وارد آمریکا شده بود و 2 ماه نان و مربا می خوردند تا وحشت ِ فیلم گلنار از تن ش بریزد.
پسرش می گوید هیچ چیز از آقای ح –پدرش- یادش نیست، الا یک جفت چشم رنگی. از روز فرار یا روزهای قبل یا سالهای قبل هم چیزی یادش نیست. می گوید فقط یادم هست بعد از یک تاریکی طولانی توی فرودگاه خیلی شلوغی ایستاده ایم، آدم ها حرفهای نامفهومی می زنند، مامان گریه می کند، من به دستهام نگاه می کنم و فکر می کنم کسی کم نیست، ما از اول سه نفر بودیم. من و مامان و داداش.