صفحات


شب بود ماه بود
سگ بود
گرگ بود
سوپور بود
زر زر رادیو پیام بود
هول و ولای سیگار یواشکی بود
شاش مقطع بود
چراغ مطالعه ی بابا بود
پشه توی سولاخ دماغ بود
حفاری مترو زیر تخت من بود
صدای بوق سگ دریده بود
چشام مثه وزغ بود
جارو برقی بود
زنگ در و مامور آب و برق بود
حال گه من از شهر بود
کوه نبود
لجن توی هوا بود
جا پارک نبود
ماشین روی کول من بود
کول من توی دست انداز بود
سر جاپارک دعوا بود
اونجا جلوی خونه ی ما بود
ساندویچ بهاران هم بود
موش توی حیاط بود
فوتبال نیمه شب و خفه ش کن ِ من و بخواب بابای برادرم بود
همه چی بود
گه ها


نیمه شب از خواب پرید و شهر در خون بود*



تمام سنگفرش ها نارنجی بود
دستم رو گرفت گذاشت روی نیمکتی که ازش موزیک پخش می شد

آفتاب بود
نشستیم جلوی فواره
پر از گل بود
گفتیم لعنت به تمام بچه های دنیا

دیوارای چوبی و زرشکی داشت
گفت زرد بهت میاد

گفت یه چیزی بگو از خودت که غیر منتظره باشه
گفتم وقتی 16 سالم بود
به یکی گفتم می خوام زنت باشم
دماغم رو گرفت گفت اٌه
تاریک بود

صدای زنگ کلیسا
6 صبح بود
قلبم ریخت
گفت مزه ی با مزه ای میده لبهات
گفتم یعنی چی؟

دستش رو از روی دیوار برداشت
گفت تو همیشه اینقدر سرزنده ای؟ خوشحالی؟
گفتم نه
وقتی نیستم، کسی رو راه نمی دم
گفت من رو راه می دی؟
گفتم نه
تازه روشن شده بود
گفت راه بده
گفتم شاید

سرد بود
تکیه داده بود به یه مجسمه ی زشت
تب داشتم
یقه م رو گرفت
گفتم اتوبوس 17
گفت نه،28
گفتم نه...
17 رد شد 
گفت دیدی؟ پشتش داره 28 میاد



*شمیده


همیشه هنگ اور میاد سر کلاس
هیچوخ نه خودکار داره نه کاغذ
همیشه می گه آبنوس
ینی خودکار بده
این تنها مکالمه ی ما بوده تا حالا

امروز دستامون رو کشیدیم روی کاغذ
روش اسمامون رو نوشتیم
هرکسی یه چیزی برای هرکی می خواست می نوشت
ناشناس می ذاشت کف دست طرف

دستخط ش رو شناختم
:
Somehow I get the feeling that I'd like to get to know you better...
Smile more girl.