نیمه شب از خواب پرید و شهر در خون بود*
تمام سنگفرش ها نارنجی بود
دستم رو گرفت گذاشت روی نیمکتی که ازش موزیک پخش می شد
آفتاب بود
نشستیم جلوی فواره
پر از گل بود
گفتیم لعنت به تمام بچه های دنیا
دیوارای چوبی و زرشکی داشت
گفت زرد بهت میاد
گفت یه چیزی بگو از خودت که غیر منتظره باشه
گفتم وقتی 16 سالم بود
به یکی گفتم می خوام زنت باشم
دماغم رو گرفت گفت اٌه
تاریک بود
صدای زنگ کلیسا
6 صبح بود
قلبم ریخت
گفت مزه ی با مزه ای میده لبهات
گفتم یعنی چی؟
دستش رو از روی دیوار برداشت
گفت تو همیشه اینقدر سرزنده ای؟ خوشحالی؟
گفتم نه
وقتی نیستم، کسی رو راه نمی دم
گفت من رو راه می دی؟
گفتم نه
تازه روشن شده بود
گفت راه بده
گفتم شاید
سرد بود
تکیه داده بود به یه مجسمه ی زشت
تب داشتم
یقه م رو گرفت
گفتم اتوبوس 17
گفت نه،28
گفتم نه...
17 رد شد
گفت دیدی؟ پشتش داره 28 میاد
*شمیده