صفحات

Warsaw - 20, Winds of change

حالا درست سه و چهل دقیقه ی بامداد دوشنبه س
توی خونه ی جدید نشستم
از 7 تا نیم ساعت پیش داشتیم تمیز می کردیم و کارتن ها رو باز می کردیم
سالن رو اون چید
روی میز یه گیپور انداخ ، آجیل هارو ریخت توی ظرف، شمع خارو چید اطراف خونه . توی توالت شمع و گل و پروانه گذاشت. خرت و پرت های دستشویی رو چید، حوله ها رو تا کرد. بعد شام پخت.
حالا خوابیده، بی هوش شد.
کتاب ها رو که می چید گفت این کتاب فارسی ها رو ممکنه چپ و چول بچینم، نمی دونم سر و تهشون کدومه
بعدا خودت درست کن
الان نیگا می کنم می بینم همشون رو درست چیده

Warsaw - 19, اونور دریا بازم یه ساحلٌ

 
گفتم سه و نیم می رم جواب بیوپسی بگیرم. مخصوصا گفتم سه و نیم. توی تقویم گوگل نگاه کردم دیدم جوری کلاس داره که از 9 تا 6 هیچ کاری نمی تونه بکنه. گذاشتم اون وسط. لا پای همه ی کلاس هاش. سه و نیم رفتم اونور خیابون وایسادم توی ایستگاه اتوبوس. نم نم می خورد کف خیابون ، بعد آفتاب هم افتاده بود روی قطره ها و من هم داشتم یه موزیک کسشری گوش می دادم. شلوارم لرزید. گفت کجایی؟ گفتم فلان جا. تو کجایی؟ دیدم یه موجودی بسی لاغر، لای کت مشکی، داره می دوه و کوله ش می پره و موهاش یکم پخش می شه توی هوا و این آفتاب هم که می خورد برق های طلایی می زد همه جا. لنگه کفش انداخته بود دهنش. بغلش کردم. واسه اینکه کلاس هاش رو پیچونده بود. 3 تا رو با هم پیچونده بود و هفته ی پیش هم سر همین بیوپسی پیچونده بود. بعد اونجا من بهش گفتم به این زنه بگو من دیگه لخت نمی شم. زنه تا منو دید گفت تو لخت شو. به اون هم گفت خوشحالی دوست دختر خارجی داری؟ جدی همین رو گفت. چونکه ما بطور روتین الان دو ماهه که هفته ای یه بار می ریم پیشش. اون هم رنگ به رنگ  شد گفت بله، دارم آماده می شم واسه ی ترجمه ی همزمان در سازمان ملل. من بهش دویس باری گفتم که باهاس اینکارو دو سال انجام بده. عمر این ترجمه همزمان ها همین 2-3 سال هستش. مفید ها. برای اینکه مخشون قورمه می شه. ولی پول وحشتناکی در میارن. اینم الان کاملا همزمان شده. تاخیر نمیندازه. بخصوص که من لهستانی می فهمم تند تند سر تکون می دم اون تندتر ترجمه می کنه که عقب نیافته . بهرحال من بهش گفتم بیا برو دو سال اینکارو بکن یه خونه ای بخریم سامون داشته باشیم بعد برو دنبال کار اصلیت. کار اصلیش چیه؟

خیلی معلوم نیس. لیسانس خبرنگاری پالیوتولوژی مثلا؟ هرچی هس همش توی پارلمان و رادیو و لای دست و پای سیاسیون وله . بعدم که داره توی یه شرکتی واسه دولت کار می کنه در بخش هیومن ریسورسز. بعدم که فوق لیسانس روانشناسی همین رو می گیره، روانشناسی اقتصادی – صنعتی و منابع انسانی . یه پروژه ای هم راه انداخته در باب واقعیت مجازی. من رو برد آزمایشگاه شون در  قوطی سه بعدی نشستم نیید فور اسپید بازی کردم. حال داد ها. واقعیت مجازی رو می خوان توی تبلیغات و اینا استفاده کنن. جمعه ها می ریم کار با دستگاه نوار مغز و ام آر آی یاد بگیریم. برای اینکه شما رو می ذارن توی محیط سه بعدی مجازی بعد م یخوان ببینن چه حالی می شین تا بتونن بچاپنتون. بچاپ عن تون.  منم می رم چون دوس دارم نوار مغزی رو بتونم بخونم. یه مدتی آلمانی می خوند. به یه حدی رسید که گفت اسم پسره رو بذاریم آدولف. حالا داره روسی می خونه. نظرش اینه که باهاس زبون دشمن رو یاد گرفت. از دید من دشمن جماعت، عربه. از دید اون روس. منم زیاد از روسیه خوشم نمیاد. جک و جنده های خوبی داره . 

از در بیوپسی که اومدیم بیرون حیقتش احساس خوبی داشتم. همینکه دیگه تیر و تخته به ممه فرو نمی کنن. دست کرد توی کوله ش گفت چون خیلی دختر شجاع و قوی و خفنی بودی جایزه داری. یه دسته گل پیچی شده پاستیل بود. بعد من رفتم کلاس اون رفت خونه، گفت سر ساعت 8 و نیم در ایستگاه راتوش باش، همون فواره سبزه. همونکه پارسال همین وختا سرش قرار گذاشتیم بعد شد فواره. فواره . فواره. پشت فواره یه سینما هس، روشنفکرن توش. شبیه مهمونخونه ی ماست سالن ش، ردیف و صندلی هم نداره، بلیط می خری می ری هرجا خوشت اومد می شینی. حالا دو هفته ای بود که این پوستر رو زده بودن روی درش که بیست و یکم اکتبر اکران می شه. هیچوخ نمی گه کجا می ریم. ینی اگه هدف ش غافلگیری باشه امکان نداره بروز بده. ساکت می شه، لباش رو محکم جمع میکنه که نخنده. بعد اگه بهش گیر بدم دست میندازه کمرم می گه کنترل فریک. نمی خورمت که، تاحالا جای بد رفتیم؟ نه خب. منم خوشم میاد. اغلب می ذارم نقشه ش رو اجرا کنه. خیلی خوشش میاد از این قضیه. واسش مهمه بدونه من هیجانزده می شم. بهرحال ما رفتیم نشستیم اون ته سالن. من فکرم این بود که این فیلم نبرد ورشو رو می بینیم چونکه خیلی سرو صدا کرده و پوسترش سایز فجیعی داشت. ظاهرا خیلی هم فیلم تخماتیکیه. داشتم واسش تعریف می کردم که شماره ی چشمم بالا نمی ره دیگه بابا و عینکم رو تمیز می کردم . روی پرده یه "به نام خدا" ی بزرگ افتاد. هیه کِشیدم. نمی دونم آدم چرا اینجور موقع ها اینقد شوکه می شه. یکی از دلایلش اینه که حواسم رو پرت یه چیز بی ربط کرده بود . یکی دیگه ش این بود که اطمینان قلبی داشتم هنوز اکران نشده. یکی ش هم این بود که وسط ورشو بشینی و به نام خدا بیافته روی صفحه و بعد لیلا حاتمی و پیمان معادی دعوا کنن. بعد این هی کج و راست شه که زیرنویس رو بخونه . اینقد اینا گفتن حاج آقا، این یه کلمه رو خوب یاد گرفت. حاج آقاو به امام حسین. این رو یاد نگرف ولی واسش جالب توجه بود. از سمیه هه خیلی خوشش اومده بود. همه خوششون اومده بود. افتاده بود روی دستگاه اکسیژن  پیرمرده هی بازی می کرد ملت ریسه می رفتن. بعد از اون هروخ سمیه توی کادر بود همه زیرزیرکی هرهر می کردن. تهش وقتی تیتراژ رو می رفت، ملت همینجوری نشسته بودن. موزیک شروع شد. ملت نشسته بودن. برگشتم دیدم پشت سرم یه زن و شوهری دستاشون رو مشت کردن زیر چونه. مرده خیره مونده بود کلا. آهنگ خوبی هم بود. توی ایران نشنیده بودم. اینجا هیشکی چراغ هم نزد. نگاش کردم. همینجوری نشسته بود. گفتم خب همین دیگه. از "درباره ی الی" بیشتر دوست داشت. هربار این زنه که اسمش یادم رفته می گفت "شک" دارم، ملت آه می کشیدن که ینی عه بابا بمیری تو با این شک هات. بعدم اونجا که گفت ماشین خورد بهم یه سری شروع کردن تسو؟تسو؟ ینی چی شد چی شد؟ هاها. 

رفتیم خونه گربه ماده هه کف زمین پریود شده بود.
 



واسه منم موی سفید مساله ی جالبیه. به نظرم واسه ی همه زنا مساله س. وقتی اولین تارها رو کشف می کنیم. من اصن با موی سفید موردی ندارم. حتی تا حدودی خوشم هم میاد. مخصوصا حالا که پخش و پلا و یکی درمیون در اومدن همچین بدکی هم نیستن. تنها چیزی که مخم رو گایید این بود که دیدم موهام سفید می شن و هنوز یک چیز از چیزایی که واسه زندگی م می خواستم رو ندارم.