صفحات

از دوست به یادگار

بچه ها 5 روز اینجا بودند. بابک و کسرا و کاوه برای ایام شکوهمند ِ میلاد مسیح که هم خداست، هم پسر خدا، و هم با خدا  دسته جمعی روح القدس هم هستند- پیش ما بودن. کسرا رو قبلا دیده بودم. اما با بابک بسیار خندیده بودم ندیده. روزی که داشت می اومد بهش گفتم یک عکس هم از خودت بفرست لای جمعیت بشناسمت. همون شب اول که نشستیم شام بخوریم بابک گفت تو برای خودت اینجا یک بهشت کوچیک درست کردی. بابک اما شاید این رو نمی دونست که در و دیوار و گلدون بهشت من نبوده. باید بهش می گفتم بهشت کوچیکی که می بینی حاصل ِ تلاش ِ سه نفر بوده که از جاهای مختلف پرواز کردند به ورشو که کنار هم باشیم. باید بهش شاید می گفتم بهشت کوچیک ِ من توی زندگی همیشه حضور دوست بوده. یادم رفت حتی بهش بگم 4 سال پیش وقتی خیلی تخمی و تنها بودم توی همین ورشو، یک شب توی یک چت ِ سه نفره از ورشو - بوداپست - بن ، ساعتی از هم صحبتی با خودش و کسرا چقدر خندیده بودم . امروز که بالاخره بعد از مدتهای زیاد، سال ها، بعد از 22 سال فشار ِ عرف و سنت و آیین ، و بعد از 4 سال فشار خارجی و غریبه و ایرانی بودن وقت دارم به معیارهای ارزش و اخلاقمداری ِ "خودم" و فقط خودم فکر کنم، باید به بابک بخصوص بگم که من فکر می کنم دوست در زندگی من چقدر اتفاق بزرگیه. دوست های زیاد و متفاوت و دور از من-اَم. بابک اولین نفر بود که سوار هواپیما شد و رفت. وقتی از دوست خیلی قدیمی و خیلی عزیزش ( عزیزمون) - کسرا- خداحافظی می کرد رو ضبط کردم. توی اون چهل ثانیه، کسرا دست به ریش پس و پیش قدم می زنه تا بابک بند کفشش رو ببنده، بابک اندازه ی 3 ثانیه سکوت می کنه وسط قولی که داره می ده که دفعه ی بعد مودب باشیم کسرا رو بغل می کنه، می ره.