صفحات

نی ِ ستان


من گل-گل ِ باباجون بودم، وقتی هنوز حالش خیلی بد نشده بود.
اولین نوه ای بودم که وقت تولدم بالای سرم بود و از این بابت خیلی با من کیف می کرد. چندین سال بود پارکینسون داشت. محض اطلاعتان پارکینسون یک بیماری سیستم عصبی مرکزی است که آنقدر جالب هست که سیستم حرکتی و تارهای صوتی را باهم از کار می اندازد! معلوم نیست این دو تا چه ربطی به هم دارند. برای همین من هیچوقت صدای واقعی باباجون را نشنیدم. صدایش چیز ضعیفی بود که وضوحی نداشت. آخرین دستخطی هم که ازش دارم به مناسبت کلاس اولی شدنم است که هیچ معلوم نیست برایم چی نوشته. چون خب، دستش می لرزید، مثل همه ی جاهای دیگر بدنش. اما انگار می خواسته چیزی بگوید که 3-4 خط نوشته... چیزی ست که هیچوقت نمی فهمم.
باباجون آدم مهمی بود. ریس بود. لر بود. شرکت نفتی بود. بد اخلاق بود. بچه هاش خیلی باهاش حال نمی کردند. من حتی فکر می کنم کتک هم می خوردند. همه معتقد بودند زندگی را به همه زهر کرده بود. گاهی وقت ها که لقوه شروع می شد، اگر نشسته بود دیگر نمی شد بلندش کرد، اگر راه می رفت، یک جا گیر می کرد، بعد دیگر نمی توانست یک قدم دیگر بردارد، با یک زاویه ی ملایم ای، مثلا سی درجه، رو به جلو خم می شد و زور می آورد روی عصاش. باید صبر می کردی. من دستش را می گرفتم و با هم صبر می کردیم، تا حمله تمام بشود. کنار تلویزیون یک صندلی داشت، می نشست روش ، چشمهاش را می بست یا با یک صورت بی حالت زل می زد به ما. مادرجون حرص می خورد، می گفت عین ماسکه. مادرجون خیلی دیر فهمید که صورت ماسکی، تقصیر اخلاق سگی باباجون نبود، تقصیر پارکینسون بود.
آدم خوبی بود اما، دوست نداشت دخترهاش زود شوهر کنند، توی فیلم عروسی مامان و بابا، وایساده یک گوشه گریه می کند. بابا می رود پیشانی ش را می بوسد. بابا آنوقت سبیل بامزه ای داشته. باباجون باز هم گریه می کند. یک شانه ی کوچولوی قرمز داشت توی جیب کتش. مادرجون صداش می کرد موسیو. یک دیکشنری متحرک بود. خودش برای خودش انگلیسی یاد گرفته بود. بعد شده بود معلم زبان مادرجون، بعد عاشقش شده بود، بعد به زور عروسی کرده بودند. مادرجون عاشق مرد دیگری بود. قصه اش را یک جا دیگر می نویسم.
بابا جون با فامیل خودش حال نمی کرد. من کرم شجره نامه ساختن داشتم، یک شب نشستم ازش پرسیدم مامان بابات کجان؟ برادرت کجاست؟ برادرش از سل مرده بود. بعد یک چیزی گفت، که من باور نکردم، یا خوشم نیامد باور کنم. گفت پدر و مادرش را با برادرش برده بودند توی کوهها، ول کرده بودند. حالا باید بگویم شاید خیلی هم آدم خوبی نبود. برای من معلوم نیست. یک پیژامه ی قرمز داشت. روبدشامبر می پوشید روش و می نشست پشت میز تحریرش، با ذره بین تمبرهاش را نگاه می کرد، آلبوم های کلفتی داشت. تمبر باز بود. من را صدا می کرد می گفت گل گل ِ بابا بیا، من می رفتم می نشستم روی پاش. من از همه می پرسیدم چرا باباجون اینطوری است؟ همه می گفتند چون که خیلی آدم بی اعصابی بوده، همه ی آدم هایی که تخمی عصبانی می شوند اینطوری می شوند. مادرجون یک توجیه دیگر هم داشت، می گفت زیادی امضا می زد پای کاغذ ها، شاید برای همین لقوه گرفت.
باباجون سلطنت طلب بود. توی خانه ای که بین چپی ها و کنفدراسیونی ها و مجاهد ها تقسیم شده بود، یک سره قربان صدقه ی سلطنت می رفت. همه چپ چپ نگاهش می کردند. بخصوص خواهر مادرجون باهاش خیلی کج بود. باباجون آدم بدی نبود، سرپرستی همه ی خواهر برادرهای زنش را قبول کرده بود. فقط بدخلق بود. بی اعصاب بود. جوشی بود. دعوا می کرد. وحشی بازی در می آورد. کاری می کرد که دایی م از خانه فرار می کرد گم و گور می شد. مامان من هم توی دوران قهر به دنیا آمد. دایی ام یازده ساله بود. با دوچرخه از تهران تا شیراز رکاب زده بود که برسد پیش مادرش که پا به ماه قهر کرده بود. یک روز دایی م به من گفت: چشمهای مادرت وقتی دنیا آمد آبی بود، من فکر کردم کی توی فامیل ما چشمش آبی بوده؟ هیچکس! می فهمی؟
دایی م بابت این چیزها داشت بالکل چل می شد. برای همین هم ردش کردند برود آنسر دنیا . آنوقت ها این بهترین راه حل بود.
صبح ها مادرجون یک پیشبند می بست به یقه ی باباجون و براش نان و کره می گذاشت. بعد از غذا بهش بستنی و بیسکویت دیجستیو می داد. از اینها که حالا ما می گوییم ساقه طلایی. آنوقت ها شرکت نفت از اینجور چیزها میداد به کارمند ها. باباجون هیچوقت سرما نمی خورد، به خاطر داروهاش بود. زندگی ش واقعا هیچ چیز نداشت. بعضی وقت ها می رفتیم توی کوچه های وزرا قدم می زدیم. آدمی بود که بیست سال با لرزش های روزمره، افسردگی عمیق و نگاه کردن دنیا زندگی می کرد، آدمی که تنیس بازی می کرد و چه پاهای خوش ترکیبی داشت. آدمی بود که دیدم چقدر زجر کشید.
یک دوره ای یک زن کرد با دخترش آمدند آنجا برای کمک به مادرجون. اسم دخترک روناک بود، بچه ی خوب و خوشگلی بود. هم سن بودیم. بازی می کردیم. یک روز نشسته بودیم توی پژوی سبز چمنی، من و روناک عقب بودیم. باباجون برگشت نگاهمان کرد، روناک خم شد پیشانی باباجون را بوسید. من هنوز برای آن لحظه ی توی پارکینگ گریه می کنم.
روزی که دست دندان گذاشت من رفته بودم که تماشا کنم. یک روز صبح هم بیدار شدیم دیدیم دهانش قفل شده. دست دندان مادرجون را اشتباهی گذاشته بود توی دهانش، هیچ جور هم پس نمی داد!
وقتی باباجون از پله ها بالا پایین می رفت، من قلبم داغ می شد که الان می افتد. یادم رفت بگویم که خواهر زنش که می شد خاله ی مامان من، یک شب خانه ی ما، نشست به بدگویی از باباجون. من آن شب تازه دوازده ساله شده بودم. زبانم دراز تر از حالا بود. زبانم طول عجیبی داشت. زهر خوبی هم داشت. بهتر از حالا. نشسته بودم روی نیمکت. گفتم : توی این خونه کسی حق نداره پشت باباجون حرف بزنه. خاله هه خواست بزرگی کند گفت: چیزهایی هست که تو نمی دونی. به طور کلی توی خانواده ی ما خیلی چیزها بود که من نمی دانستم. فامیل پر رمز و رازی بودیم که هر بار هر چیزی کشف می کردم به گه خوردن می افتادم که ایکاش نمی فهمیدم! گفتم: از این در برید بیرون هرچی خواستید بگید.
مامان زرد کرده بود به خودش چنگ می انداخت. بابا یک سری تکان داد یعنی دمت گرم فرزند. بعد از آن خاله هه از تهران تا سانفرانسیسکو و لس آنجلس و واشنگتن و لندن، به همه جا رساند که فلانی بچه ی زبان درازی از آب درآمده و خیلی هم هوای بابابزرگش را دارد.
بعد من با خاله ها و دایی ام و البته مادرگرامی ام دعوای مفصلی کردم. عرض کردم که، بچه ی بی چشم و رویی بودم. به همه شان گفتم که آدم های گندی هستند، که اگر همین باباجون نبود کدامشان می رفتند توی سوراخ های آمریکا و انگلیس هرچقدر خواستند درس می خواندند؟ به من گفتند چیزهایی هست که نمی دانم. من رفتم پیش مادرجون. گفتم چه چیزهایی هست که من نمی دانم. مادرجون گفت که باباجون بهترین سالهای زندگی ش ، یک بار خیانت نکرد، بهترین زندگی را داشتند، که هرجای دنیا را خواسته دیده، که هیچوقت تنهاش نمی گذارد. پیشانی من را بوسید. گفت خواهرش زن نفهمی شده.
وقتی مادرجون مرد، باباجون دیگر نه قرص خورد، نه غذا خورد؛ نه راه رفت. بعد چند شب تا صبح مادرجون را صدا زد، بعد خسته شد. دیگر حرف هم نزد. پشتش را کرده بود به ما. به من گفتند باهاش حرف بزنم. که قرص بخورد. به من گفت دیگر نمی خواهد زندگی کند. این آخرین چیزی بود که گفت. آخرین چیزی بود که توی تارهای از بین رفته ی صدایی که به هیچ صدایی شبیه نبود، طنین انداخت و محو شد.




x

Repost*

- آنها رفتند
+ اینجا چیزی نبود؟
- اینجا فقط من بودم

دیدی که دختر لر از اینجا رفت

خیلی دوست داشتم به رامین بنویسم که نگذار تهران تو رو ببلعه.
تهران دوست داشتنی ترین شهر زندگی منه. ولی تهران مثل یک اژدها می تونه آدمی رو در یک صبح تا عصر ببلعه. ببلعه و استخون های دنده ی آدم رو تف کنه بیرون.
رامین برای من یکی از هزار ها تصویر تهرانه. شاید یک تصویر خیلی مخدوش، چون اونقدری که من و رامین همزمان توی تهران بوده ایم زمان ناچیز و مخدوشی بوده. ولی تصویری هست از پل جدید صدرِ نصف شب، نزدیک صبح، توی یک تاریکی گرم و خشک از کنار ردیف چراغ های پل صدر، از زیر تابلو های ثبت سرعت، از کنار دیوارهای صوتی. توی هیچ شهری خروجی های نیایش به سمت چمران، دور نمی زنن وقتی آروم آروم پایین می رن و سمت راست فواره و چمن و جدول از داغی ظهر تابستون بخار می کنه، بخارش از شیشه می زنه توی ماشین و بعد آدم می پیچه توی یک ترافیک ناگزیر جنوب به شمال. اژدهای تهران اما هرروز من رو می خورد و پس مونده ها رو تف می کرد. هیچ شهری یک تقاطع شریعتی - قیطریه نداره. سر چراغ پل رومی و هول و هراس رسیدن به در خونه و ردیف ماشین های پارک کرده کنار شریعتی، در حال گاز زدن به ساندویچ و همبرگر. یک گاز از ساندویچ مغز بهاران، یک تف به جوی لجن مال و نیمه خشک شریعتی، یک هورت از نوشابه ی گازدار که خارت خارت صدا می ده و یک چخه به موش و گربه ها. چه زوج ها و چه خانواده ها که تا صبح چه تفریح ها کنار خیابون های تهران، توی حلق اژدهای دی اکسید کربن-سوز ِ نامردی که می بلعید و تف می کرد.

بابک امشب پرسید فلانی؟ تو آرزو داری؟ سوالش رو نگاه کردم. گوشی رو 90 درجه چرخوندم ببینم سوالش از یک زاویه ی دیگه چه معنی ِ متفاوتی ممکنه بده؟ سوال هیچ معنایی نداشت. گفتم یعنی چی آرزو؟ دست نیافتنی نه ندارم. یعنی دارم. آرزو داشتم یک یهودی سرگردان روی زمین نباشم، مثلا همین امشب همه چیز عوض می شد. ولی نمی دونم چی باید عوض بشه بابک. یعنی من نمی دونم اگر امروز دو تا روانی الله اکبر گویان 12 نفر رو توی پاریس به خون نمی کشیدند، اگر فردا نتانیاهو می مُرد و اسرائیلی ها همه با چمدون و گاری می رفتند ماداگاسکار چون یکی بالاخره کشف کرده بود که تخم ابراهیمِ نبی توی ماداگاسکار بهتر تَرَکه پس میندازه چی می شد؟ اگر همین امشب تا صبح حضرت لوط تمام منابع نفت رو از سر یک شیلنگ می مکید و تف می کرد توی اقیانوس ِ فلان، فردا که پا می شدیم دیگه هیشکی تف هم توی روی ایران نمینداخت. اونا خودشون چمدون به دست از مرزهای فرودگاه ِ امام خارج می شدند می رفتند باهاما. گلدسته های حرم رضا رو هم می دادیم می گفتیم مال شما.ببرید آب کنید، بمالید.
چی می شد بابک؟ اون یکی ها هم پا می شدن در و پنجره های خونه شون رو باز می کردن هوای تازه بیاد تو. پا می شدن از پنجره سرشون رو می کردن بیرون دست تکون می دادن واسه ما، هیشکی همبهشون نمی گفت آخه شما زشتید. زشتید که باید خونه بمونید که کسی شما رو نبینه، که اگه بچه ها ببینن می ترسن، گریه می کنن... پا می شدن می رفتن بقالی، نونوایی، سلمونی. هیشکی نمی گفت شما زشتید.
اگر همه چیز همین امشب تا صبح خوب می شد، ابولا هم خوب می شد، جاش هم فوت می کردن که صبح دیگه نسوزه، چی می شد؟ نمی دونم بابک.  بعید می دونم چیزی عوض می شد. بابک یادش افتاد که یکی از همکاراش توی یکی از فواصل سیگار دم در، بهش گفته بود غصه نخور همه چیز بهتر می شه،دیگه حتی بهش فکر هم نمی کنی.
من هم موفق شدم اونقدر بهتر شم که دیگه حتی بهش فکر هم نمی کنم.

بعد من هم راه افتادم از شیخ پرسیدم تو آرزو داری؟ اول داشت. ولی بعد شک کرد. گفتم یعنی اینی که می گی اگر بشه خیلی خوشحال می شی؟ شیخ که اولش گفته بود آره آرزو دارم، مکثی مجازی کرد که بصورت ِ "مممم" توی گوشی م ظاهر شد. بعد گفت نه، خیلی خوشحال نه.

 من از بچگی دوست داشتم رهبری، ریس جمهوری ،چیزی بشم. حتی نمی دونستم برای کدوم کشور. ولی خیلی دوست داشتم اونطور آدمی باشم. چون عملی نبود از برنامه هام حذف شد. جز این فقط برنامه دارم. برنامه هایی که یک تاریخی دارند، چند حالت ِ جامد ِ قابل پیش بینی یا غیر قابل پیش بینی هم دارند. اگر نشه، برنامه ی بعدی رو اجرا می کنم. اگر اون هم نشه هیچی نمی شه. الان یک ماهه برنامه ای ندارم. ولی واسه دو ماه دیگه یک برنامه ای دارم. شاید بشه، شاید نشه.


ما دیگه زیاد به آرزو گیر ندادیم. در واقع خود این موضوع پل زد به موضوع کابوس های شبانه مون. کابوس ها به راحتی به دو دسته تقسیم می شدند. یک سری کابوس ها مخصوص زمانی بودند که هنوز آرزو داشتیم. بچه بودیم. اینجا نبودیم. بعد بابک گفت یک کابوس هایی هم بود که اینجا که اومد می دید. اینجا یعنی بیرون از ایران. یکی ش رو دوست داشتم. بهش گفتم قشنگه. بابک و هزار هزار آدم توی قوطی های بزرگ کنار هم. توی قوطی ها نرده بون ها اونقدر کوتاهند که بابک نمی تونه از قوطی بیاد بیرون. پس زمینه ی تمام کابوس های هولناک ِ بابک ، شهرام ناظری روی یک لوپ ِ محزون می گه من درد تو را ز دست آسان ندهم. 
حوالی 5 صبح بعد از مراسم سال نوی میلادی، از شدت سرفه های برونشیتی بیدار شدم، رفتم سراغ یخچال ، یک تکه پیتزای شام کاغذپیچ شده رو برداشتم بردم توی تخت. در حالی که پیتزای یخ رو می خوردم، که انصافا از داغش خوشمزه تر شده بود، به قارقار ِ مداوم گوشی م پرداختم. کسرا همزمان با من بیدار بود و داشت فیسبوک من رو شخم می زد. از پست هایی که شخم می زد فهمیدم نوستالژی داره آزارش می ده سر سال نویی. صدام در نیومد  که کارمون به درازا نکشه، اون از جشنی چیزی برای سال نو نیمه مست برگشته و حالا ساعت 5 صبحِ ِ تنهای شهر بُن خوابش نمی ره و می خواد به من بگه که تولدم مبارکه. من از سرفه بیدار شده م و دارم آشغال خوری می کنم و اصرار دارم که این وضعیت ِ وخیم ِ 28 ساله شدن ِ با دست های خالی و آینده ی نامعلوم و تپه های نریده رو به روی خودم نیارم. 
یه لحظه توی سرم نامجو با لحن ِ چه خییییااال ها گفت چه تپه هااااو.
من چندتا ایمیل توی اینباکسم دارم که دلم می خواد جلوی چشمم باشند. یکی از باباست که هربار می خونم احساس می کنم آماده م برای انتخابات کنگره ی آمریکا شرکت کنم، یا برم بزنم زیر گوش آنگلا مرکل و صدر اعظمی رو تصاحب کنم. ایمیل بابا خیلی مساله ی مهمیه، بعدا بهش می پردازم. یکی هم ایمیل یک استاد اسرائیلی م هست. اوهرینگ. آخرین باری که همدیگر رو دیدیم سر نتانیاهو خیلی بحث کردیم، اون کاملا موافق سیاست های اون آشغال بود. کسشر هم می گفت البته. این جمله ی آخر خیلی بیخود بود. یک جلسه که داشتیم روی تراپی کار می کردیم من روی صندلی داغ نشسته بودم. اوهرینگ خیلی چیزها به من گفت وسط اون کلاس. من خیلی بی برنامه رفته بودم روی صندلی داغ، تمرین متدهای تراپی و مصاحبه بود. من مثلا مراجع بودم ولی خودم هم نمی دونستم چمه. از اینها که میان ولی نمی دونن چرا اومدن. اوهرینگ اون روز به من گفت من بعید می دونم تو ازدواج کنی ، من حتی بعید می دونم تو اونقدری که می گی علاقمند به یکجا نشینی باشی. بعدا، شش ماه بعد شاید، برام اون ایمیل رو زد. 
الان که دارم این مقال رو تایپ می کنم یک آدم بسیار بی ملاحظه از ایرانیان ِ ورشو برداشته یک گروپ مسیج زده که سال نو رو تبریک بگه به تمام ایرانی هایی که نصفشون از دید من یک پارچه گه هستند و متقابلا حاضر نیستیم توی روی هم استفراغ حتی بکنیم. این مسیج هی پررنگ کمرنگ می شه . بعد از اتمام این مقال می خوام بهش یک تبریک خصوصی بزنم بگم علی جان، دکتر، در سال جدید یاد بگیر مسیج فله ای نزن. عه.

  امسال با هیچ سالی هیچ تفاوتی نداره. در واقع پارسال بسیار سال ِ متفاوتی بود. از اون دسته سالهایی بود که خداوند و تمام ِ مخلوقاتش روی کون آدم زوم می کنن. تقریبا همه ی پل های کج و معوج زندگی م رو در 27 سالگی با بولدوزر تخریب نموده و روش یک فوت هم کردم که گرد و خاکش بره. همچنین مفتخرم که در این 27 سالگی عاقبت وقت کردم دنبال ِ فکر کردن به معیارهای خودم برم. عاقبت مجبور شدم خیلی جدی به مسائلی چون ازدواج، تعهد، زایمان، داشتن ِ کار ِ کارمندی، خریدهای دراز مدت و وام و قسط فکر کنم. ناگهان اما متوجه شدم که چه دام هایی زیر پای من گسترده بوده و خودم دو پایی توی چه چاههای قدم گذاشته بودم. 
توی روانشناسی بین شخصیت و مزاج تفاوت های تئوریک و تجربی قائل می شیم. اگر فرض بگیریم که مزاج یک بوم نقاشی هست، شخصیت نقاشی روی اون بومه. مزاج یک جوری زیر بنای تمام چیزهایی هست که شخصیت آدم رو در طول زندگی می سازن، تغییر می دن، و یا زیر و رو می کنن. مزاج آدم ها قابل تغییر نیست. حالا بقیه ش رو دیگه علاقمندان لطفا سرچ کنن. بهرحال این سالی که گذشت من متوجه شدم که مزاج ِ خستگی ناپذیری دارم که دنبال دردسر، تغییر و شلوغ کاریه. مزاج ِ برونگرایی که نیازمند ِ محرک های بیرونی مداوم هست و این صحبت ها. هم او اوهرینگ بود که اولین بار به من اشاره کرد که احتمالا یا خودم رو عوضی گرفتم که دنبال یکجانشینی هستم، یا در توقعات ِ دیگران چنان غوطه می زنم که فکر می کنم وظیفه دارم اونی باشم که نیستم. جانکی بودن از خصوصیاتِ من است. البته این خصوصیتی ست که در نگاه اول و دوم و سوم هم معلوم نیست. شاید فقط در ابعادی چون هاری کلامی و رفتاری بروز کنه. مثلا در حد فحش به ممد اصفهانی یا مموتی در یک جمع گرم خانوادگی. اما واقعیت اینه که من تمام این سالها به سان ِ یک جانکی ِ تمام عیار زندگی کرده م. یقینا سطح هیجان من، یا نوع هیجان ِ مورد نظرم بانجی جامپینگ و  بدلکاری و کوکایین نبوده . اصلا هم نبوده. نکته ی مهم همینه.  
در این لحظه خودم رو به یک نگو نگو نمیام مهمون کردم. شاید بعد از اومدن به سرزمینی که هیچی ازش نمی دونستم، و توش مطلقا تنها و تاریک بودم، دیگه جای سختتری جز قبایل آفریقایی نمونده باشه که فتح کنم. حتی ریسِت کردن ِ رشته و درس و مدرک هم اونقدر که فکر می کردم چالش بر انگیز نبود. شاید در مرحله ی بعد زندگی م برم دنبال ِ پرورش ِ عروس هلندی، ولی قطعا دنبال ِ رام کردن ِ هیچکس از جمله خودم نخواهم بود.