صفحات

آفتاب به سر درخت ِ ناربندان است *


 سلام،

نمی دونم بالاخره چی شد زندگی ت؟ امروز 12 بهمن سال نود و سه ست. وضعیت خوبی نداری. بیش از یک ساله که تکلیف آینده ت معلوم نیست. هرروز حالت از خودت بیشتر بهم می خوره. از اینکه بی استفاده هستی و بیشتر از همه اینکه از اینی که شدی خیلی بدت میاد.
هاهاها شاید باورت نشه ولی الان داری یک آهنگی از احسان خواجه امیری گوش می دی به اسم هراس. بدم نیست اتفاقا.
امشب فهمیدی که خیلی دلت می خواست می تونستی این زندگی رو عوض کنی وبه جاش بری یک جزیره ای یا شهری که کنار آب باشه و سی سرفینگ کنی. امروز فهمیدی این یکی از آروزهاته. ولی خب بعد از اینهمه سال از غل و زنجیرِ هیچ چیز توی زندگی ت رها نشدی. در حالت ایده آل دوست داشتی جایی بودی که بدون ویزا و پاسپورت می تونستی بری کنار ساحل و تمام عصر و شب به مردم بستنی و آبجو بفروشی، به جاش روزها سی سرفینگ یاد بگیری. دیگه هم هیچوقت نه به شهر برگردی نه به هیچ جایی که از بوی دریا فاصله داشته باشه.
متاسفانه عقلت دیگه به جایی قد نمی ده و فقط منتظری. منتظر بودن هم داره کم کم وارد تمام نورون های مخت می شه. چند وقته منتظری؟
خیلی.
امیدی هم که نداری.
 از این انتظار ها که تهش یک جوخه ست و یک جام زهر.
انشالله جام زهر رو هم سر بکشن. بلکه وقتی این نامه به دستت می رسه سر کشیده باشن. دولت آن است که محمود بود پایانش.
من نمی دونم تو ، که خود من هستی، سال دیگه 12 بهمن کجایی. من در مجموع واست هیچ آرزویی هم در این زمینه ندارم. می دونم آرزوت بود که توی رشته ی خودت بمونی و شروع به کار کنی. می دونم آرزوت اینه که از اینجا خارج شی، از این نقطه ی جغرافیاییِ پوسیده. که از زیر یوغ آدمهای اشتباهی ای که توی زندگی ت وارد شدن در بیای. طوری ازشون دور بشی که دیگه هیچوقت فرصت نکنن بازی های زشت این مدت رو سرت در بیارن. می دونم خیلی دوست داری می تونستی دستکم بهشون بگی چقدر زشتن...
می دونم آرزوت الان در منتهی الیه یک ایمیل مثبت گیر افتاده. ولی اینم می دونم که با درصد خوبی ممکنه هیچوقت اون ایمیل به دستت نرسه. الان دیگه بیش از یک ساله که آبروت هم دستته . دستته و هی با این آبروی مادرمرده یک کم اینجا دویدی، یک کم اونجا پاره شدی، هرچی جون داشتی هم کندی و تک تک روزهای این 5 سال گذشته، آبروت دستت بوده.
آبروت بدجوری دستت بوده. از این جنگ های نابرابر که 5 سال توش سعی کردی و صدات هم با تقریب خوبی در نیومده. به گونه ای طی کرده ای که 100% آدم های دورت معتقدند تو خوش شانس بودی.  تو هم به صفر درصد شون گفتی چه طور خوارت  جلوی چشمت بوده این سال ها. لزومی هم نداره. ولی می خوام بگم من جدای اون 100% آدمها و دوستان و گلهای باغ زندگی می دونم که اصلا اینطور نبوده که به سمع و نظرشون رسیده. مهم هم نیست.
اگر روزی که این نامه رو می خونی فقط یکی از این گره های امروز رو باز کرده بودی، سرت رو بگیر بالا.
من نمی دونم تو، که خود من هستی ، از هرچی که برات پیش بیاد چطور می خواهی استقبال کنی.

ولی از سرِ بُریده نترس
اگر تو ، که خود من هستی
به عبارتی اگر ما
از سر بریده می ترسیدیم

شاید بعد از 5 سال، خوف-کرده، 
هنوز نمی رقصیدیم. *



*تصنیفی قدیمی- نامشخص