صفحات

شتر گم کرده ام با بارِ کاشی

آخرهفته گیر داده بودم به اوپک. افتاده بودم روی ویکیپدیا و داستان ِ تاسیس اوپک تا به امروز رو می خوندم. اواسطش مجبور شدم در مورد تفاوت های گاز سبک و سنگین و شیرین هم مطالعاتی بکنم. تا رسیدم به ماجرای گروگانگیری آموزگار، نماینده ی ایران در اوپک. به اطرافم نگاه کردم و بابا رو پیدا نکردم که ازش بخوام برام توضیح بده چه اتفاقی افتاده بود. اولین باری که از بابا پرسیدم چه اتفاقی داره می افته کلاس پنجم دبستان بودم. خفاش شب دست به کار شده بود و تعداد قابل توجهی از اناثی که به زعم خودش مایه ی فساد بودند رو کشته بود. وقتی دادگاهش رو تماشا می کردیم همسر زنی که قبل از مرگ یک قابلمه برنج همراهش بود هم توی دادگاه نشسته بود. خفاش شب بعد از کشتن و سوزاندنِ زن، برنج رو خورده بود. اینطور که دادستان می گفت، خفاش شب قربانی هاش رو رندوم انتخاب می کرد و این وضعیت ِ رندوم خفه شدن توی ماشین مسافرکش های شخصی برای من وحشتِ گیج کننده ای ایجاد کرده بود. از بابا پرسیدم چرا؟ توی حیاط نشسته بودیم روی فرشی که بابا انداخته بود تا روش پشه بند بزنیم. برادرم 6-7 ساله بود و قلمدوش بابا نشسته بود و توی هوا پشه می زد و ذوق می کرد. شب بود. من از شب می ترسیدم. همه ی زن ها توی تاریکی سوار ماشین خفاش شب شده بودند. از بابا پرسیدم اگر سوار تاکسی نارنجی بشیم چی؟ بابا گفت در اونصورت احتمال داره که اتفاق بدی نیافته. اما توی شهر تاکسی نارنجی به تعداد کافی نبود و من و مامان گاهی سوار شخصی ها می شدیم. مثل اون مادر و دختری که با هم رفته بودن بیرون و نتونسته بودن مراقب هم باشن و خفاش شب هردوشون رو سوزونده بود. از مامان خواستم دیگه شب بیرون نریم. و تا سالها شب بیرون نمی رفتیم. به محض اینکه غروب از یک گوشه ی آسمون شروع می شد دل من آشوب می شد و اگر مامان عزم خرید یا حرکت دیگه ای می کرد من قاطی می کردم و کاسه کوزه ش رو بهم می ریختم. خفاش شب قیافه ای معمولی و تاحدودی سر به زیر و مظلوم داشت. اونطور که یادم مونده هیچوقت توی دوربین یا توی صورت آدم های دادگاه نگاه نکرد. مرزهای فهمیدن ِ ترس و امنیت بهم ریخته بود. بار دومی که از بابا خواستم برام توضیح بده داره چه اتفاقی می افته کلاس دوم راهنمایی بودم. شب سرد اواخر آذر بود، توی حیاط با هم راه می رفتیم. همه جا تاریک بود. مثل اوقات دیگه که توی حیاط ازش در مورد ته آسمون یا تعداد ستاره ها می پرسیدم ، یک سوالی در مورد علتِ اختلاف شدت نور ستاره ها پرسیدم. چرا بعضی ستاره ها پر نور تر بودند و بعضی ها کورسو می زدند؟ توی مدرسه به ما چیزی از آسمون یاد نمی دادند و هیچوقت هم یاد ندادند.

بابا چیزی گفت که مغز من در اندازه های خودم منفجر شد. بابا اون شب به من گفت که بعضی از ستاره هایی که می بینیم میلیون ها سال پیش مرده اند و حالا نورشون به ما می رسه. دلم گرفت و از شب بدم اومد. با وحشت به بالای سرم نگاه می کردم و باورم نمی شد که بعضی هاشون مرده ن. کدوما زنده بودن؟ مردن ِ ستاره چه شکلی بوده؟ ستاره ها شبیه آدم هایی شدند که هرکدوم نفس می کشیدند و بعد دیگه پیر شده بودند و نفس نمی کشیدند. از بابا پرسیدم چرا دوستانِ یکی از اقوام ما رو توی خونه شون کشتند؟ بابا هیچوفت در جواب سوال هایی که مربوط به امور جاری یا سیاسی بود سلایق شخصی ش رو برملا نمی کرد. هیچوقت معلوم نبود که نظر خودش چیه. بابا فقط اونچه که اتفاق افتاده بود رو توضیح می داد و برای چراهای عدالت-محور بچه ش جواب های کلی می پیچید.وقتی اواسط ِ داستان ِ اوپک و تصمیمات عجیب عربستان سعودی در ترکاندن ِ بازار نفت اوپک رفتم دستشویی، متوجه ی این کلک بابا شدم.

بابای من احتمالا بهترین بابایی هست که من تا به حال دیدم. اون شب توی حیاط ازش پرسیدم که آیا ممکنه بابا هم یک روز بره پنیر بخره و برنگرده؟ من هیچ یادم نیست که چه جوابی به من داد. اما اون شب به نظرم اومد که دیگه توان ِ اینهمه وحشت رو ندارم. با یک گوشه از قلبم باید از بیرون رفتن ِ مامان جلوگیری می کردم و با گوشه ی دیگه باید هربار بیرون رفتن بابا رو تحمل می کردم تا برسه خونه. وقتی خیلی بچه بودیم، بعضی روزها بابا می رفت "شهر". وقتی می گفت می ره "شهر" منظورش مرکز تهران بود. این عادت که مناطق مرکزی و سمت بازار رو "شهر" خطاب کنه به این دلیل بود که سال 43 ، شمرون بخشی از باغ های خارج از "شهر" محسوب می شد. به روایت ِ مادربزرگم روزی که از خیابون یاس و جابری -که الان جایی نزدیک چهارصددستگاه افتاده-، به شمرون نقل مکان کردند، بیرون ِ در بچه روباه هم دیده شده. روزهایی که بابا می گفت می ره "شهر"، معناش این بود که شب دیر برخواهد گشت. بعد من و مامان و برادرم می رفتیم توی حیاط تاب سواری می کردیم تا زمان بگذره و بابا برگرده. مامان می گفت اگر هی با صدای بلند بخونیم "اَلِسون و وَلِسون، بابا رو زودتر برسون"، بابا زودتر برمی گرده. بابا همیشه از "شهر" پسته شام می خرید. من فکر می کردم برای اینکه "زودتر" رسیده، می شه شادی کرد و براش "بابا رو بوس کن که تو دنیای منی" می خوندم! بعلاوه در بوسیدن دماغش با وجود عینک بزرگش هم مهارت پیدا کرده بودم.

اون شب آخرهای آذر ماه سال هفتاد و هفت دیگه می دونستم که السون و ولسون بابا رو از هیچ جایی بر نمی گردونن. فکر می کنم یکی از همون روزها توی مدرسه به بچه ها زل زده بودم، ایستاده بودم گوشه ی آبخوری و کارت بهداشتم رو آویزوون کرده بودم به سینه ام. برعکس اوقات دیگه که با لذت، بچه های خاطی رو از پشتِ مقنعه شون خِرکش می کردم و اسم می نوشتم، بی حال زل زده بودم و مونده بودم که چرا هیچکس نگران ِ ننه باباش نیست؟؟ یعنی واقعا هیچکس نمی دونست که ممکنه همین حالا باباش توی راه نانوایی یا مادرش با کیسه ی میوه و سبزی در حال مُردن باشه؟ به من گفته بودند در این موارد با کسی حرف نزنم. در مورد اینکه فلانی از دیوار خونه ی فلانی ها بالا رفته بود و جسد زن و شوهر رو پیدا کرده بود و وقتی فلانی برای ما تعریف می کرد سفید شده بود و عرق پیشونی ش رو پاک می کرد هم نباید با کسی حرف می زدم. تهِ تعریفش که شبیه پچ پچ بود اضافه کرده بود "گلی گم کرده ام، شاید تو باشی". اون روز رفتم خدمت ناظم بی مصرف مدرسه و کارت بهداشتم رو پس دادم. گفتم که دیگه نمی خوام مبصر آبخوری باشم. معلم زنگ بعد نگهم داشت و پرسید چمه؟ دوتا دست سنگینش رو گذاشته بود روی شونه هام و فشار می داد. احساس می کردم سرشونه هام داره از تنم می افته و به زودی مانتوی زشتِ سورمه ایم از دو طرف جر می خوره. بهش گفتم که من از غروب می ترسم.


اسمش یادم رفته. معلم اجتماعی بود. دماغ کوچیک قشنگی داشت و موهاش رو بالا می بست که زیر مقنعه ش قلنبه می شد. من دوستش داشتم. به نظرم مذهبی بود اما جور باحالی بود. صدای بلندی داشت. گفت والعصر، ان الانسان لفی خسر! متوجه نشدم چی می گه. گفت یعنی قسم به عصر، همانا انسان در خسر و زیان است. بعد پرسید چرا می ترسی؟ بهش گفتم به دلیل اینکه شهر خفاش شب داره، و دلایل دیگه. مطمئن نبودم که می تونم در مورد دلایل دیگه هم بگم یا نه. گفتم چون همه آدم ها توی شب گم می شن و بعد می میرند. بعد دلم خواست بهش بگم که وقتی غروب از گوشه ی آسمون شروع می شه من دلم خیلی می گیره و فکر می کنم دنیا داره تموم می شه. بهم گفت تو بچه ای، چرا به این چیزها فکر می کنی؟ از اینکه من رو پیچوند و به جاش یک سوال هم ازم پرسید حیرت کردم. گفتم من دوست ندارم مبصر باشم. همین. رها کرد. من هم رها کردم. یک بار دیگه هم سال 78 از بابا پرسیدم چرا. اواخر تیرماه بود و با هم توی حیاط درختچه می کاشتیم. شب بود. مامان و برادرم خوابیده بودند و ما از ترس گرمای روز، شب رفته بودیم که کباب نشیم. تند تند خاک رو زیر و رو می کردیم. من نمی فهمیدم "کوی" یعنی کجا. همه جا می خوندم ولی نمی دونستم این کوی کجاست، چه شکلیه؟ می دونستم کوی یعنی محله. ولی نمی فهمیدم چرا اینهمه دانشجو باید توی یک محله بخوابند، در حالیکه اون محله اینقدر جای خطرناکی بود. بابا بیلچه رو کرد توی خاک و برای اولین و آخرین بار در جوابِ من گفت "نمی دونم".