صفحات

* سکوت سرد زمان




دو جا هست که آرزو دارم می تونستم بهشون برگردم. یکی اتاقِ کودکیمه که زیر زمین بود. از زیر زمین هم پایینتر بود. طوریکه پنجره هاش هم سطحِ کف حیاطِ مجاورش بودند. اتاقم آخرین جای خونه بود، چسبیده به موتورخونه. وقتی درش رو می بستم دیگه نه صدایی می رفت و نه صدایی می اومد. همیشه خنک بود و زمستونها به خاطر موتورخونه گرم می شد. اتاقم نور غربی داشت. کمدهای دیواریش رو خودم رنگ زده بودم و هر چندسال باقی کمدها رو خودم با بابا می بردم توی حیاط و رنگ می زدیم. اوایل کمدها کرم رنگ بودند که من دوست نداشتم. برای همین سبز تیره زدم و بعد از مدتی از اون خسته شدم و همه شون رو صورتی کردم. آخرین رنگی که خوردند صورتی چرک و بنفش تیره بود. کمد ها رو دورنگ کردم. هر کشو یک رنگی شد. اتاقم یک آینه ی بزرگ داشت که بعدها روش با ماتیک چیزهایی می نوشتم که حالا یادم نیست. خوشبختاته. وقتی خیلی کوچیک بودم یک غاز داشتیم که توری اتاقم رو سوراخ کرده بود. به قطر نوکِ غاز َم که اسمش امیلی بود همه ی این سالها، روی توری پنجره ی اتاق یک سوراخ بود.


وقتی بچه تر بودم می نشستم کف اتاق زیر پنجره و به گَردی که زیر آفتاب طلایی می شد نگاه می کردم و نمی فهمیدم چرا اینهمه گرد توی هوا هست. از کجا میان؟ چرا تموم نمی شن؟ چرا توی دستِ من نمی مونن؟

اون اتاق هنوز هست. وقتی من از ایران رفتم تبدیل به انباری شد. ولی من هنوز عاشقانه اون اتاق رو دوست دارم. اولین و آخرین جای امنِ خونه برای من توی تموم خونه هایی که توشون طولانی و کوتاه زندگی کردم همون اتاق بوده.

یک خونه هم هست که حالا با اینکه یک سال و خرده ای هم گذشته، گاهی آرزوی برگشتن بهش رو می کنم. اون زمستونِ سال ِ نود و سه ، و بهار و تابستونِ نود و چهار که از سختترین اوقات زندگیم بودند، به نظرم شیرین ترین دورانی بود که توی این سی سال داشته م.

توی اوقاتی که خونه و زندگی ای از خودم نداشتم و وسایلم جاهای مختلف جا مونده بودند و از همه تلخ تر این بود که فهمیده بودم حضور یا عدم حضورم برای اکس م کاملا یکسانه، یک جایی بود که قلبم واقعا یکسره آروم می گرفت. همین دورانی که باید تصمیم می گرفتم یک رابطه ی چندین ساله رو تموم کنم، باید تصمیم می گرفتم مهاجرتِ جدیدی کنم، همین دورانی که می دونستم باید تنها برگردم ورشو، باید تنها خونه رو جمع کنم، و بعد تنها برگردم ایران و از همه چیز بگذرم، همین بهترین دورانِ زندگی من بوده.

من اوایل اسفند سال نود و سه برگشتم ایران. پروازم از ورشو کنسل شده بود. توی استانبول طوفان شده بود و من سه ساعت توی فرودگاه ورشو صبر کردم. بهمون یک ظرف میوه و بیسکویت دادند و نماینده ترکیش ایرویز تند و تند مسافرها رو به دسته های چندتایی تقسیم کرد و بر حسب مقصدِ نهایی توی سبدهای مختلفی گذاشت. من ولی تنها مسافر تهران بودم که موفق شدم بعد از پنج ساعت خوابیدن و نشستن و شنا رفتن کفِ فرودگاه شوپن سوار یک پرواز به وین بشم که می رفت تهران. اون وقتی که توی هواپیما نشسته بودم تصور نمی کردم برای همیشه زندگیم زیرورو بشه. فکر می کردم این یک سفر عادیه که دو ماه طول می کشه. دستکم تصور می کردم کسی توی ورشو توی خونه ای که من بارها زمین و دیوار هاش رو با شوق شسته بودم، منتظرم هست.

یادم نیست اولین باری که رفتیم خونه ی رامین و بعد مهدی و خسرو هم از در اومدن تو دقیقا چه شکلی بود اما بعد از اون، تمام ماههای بعد، تنها جایی که می شد نفس کشید برای من دور همون میز گرد توی آشپزخونه ی رامین بود، درست اون لحظه ای که مهدی و خسرو از در وارد می شدند و باقی ش بین صدای شبپره، ابی، گوگوش، زمزمه های رامین و الکل و سیگارهای توی بالکن حل می شد. انگار که پرنده ای از روی سینه ی آدم بلند شه و پر بکشه.

نمیدونم آیا برای اونها هم این دوران متفاوت بود یا فقط برای من اینطور بود. اغلب آدمهای دیگه ای هم بهمون اضافه می شدند. بارها شد که وقتی ماشین رو روشن می کردم که کمی مست اما بسیار خوشحال برگردم خونه، از مسجد سر خیابونشون صدای اذان صبح می اومد. مینداختم پشت یک کامیون یا یک هژده چرخ و اینطوری خیالم راحت می شد که سرمست و سالم به منزل می رسم.

یادم هست اما اولین باری که به یک نفر گفتم که وجود من توی اون خونه ی ورشو بی معنیه، توی مهمونی ساشا بودیم. مهمونی به شکل خفقان آوری شلوغ و مبهم و دودخورده بود. کنار یک شومینه وایساده بودیم. به نیلوفر گفتم تو می دونی من یک بار همه چیز رو جمع کردم که از اون خونه برم بیرون؟ در واقع دعوامون شد و من گفتم می خوای من برم؟ و بعد دیدم که چمدونم بسته ست و دارم می رم فرودگاه که … نمیدونستم دقیقا که کجا؟ گفتم به این دلیله که دیگه نمی خوام برگردم. بی معنیه. بعد رفتیم توی آشپزخونه لای سیخ های کوبیده نشستیم و با یاشار سر اینکه آیا سلسله ی قاجاریه به ایران خدمت کردند یا نکبت، شروع به بحث کردم. یادم هست به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.

من که قرار بود چهارده فروردین برگردم ورشو، همون چهاردهم فروردین به همراه ِ خانواده سوار مترو شدم و رفتیم وزارت امورخارجه که مدرکم رو در ایران برابر کنم. نه واقعا، من مسخره نبودم؟ داشتم می رفتم مدرکم رو برای کارکردن توی ایران معتبر کنم و بعد برگردم خونه چمدون ببندم که برگردم ورشو. توی راه مامان و بابا گیر مفصلی داده بودند که بلیتت رو عقب بنداز. همون بین سعید هم پیام داد که آیا شب با جمعیتِ عظیمی از دوستان و آشنایان می رم پردیس فلانجا که فیلم گرَویتی رو ببینم؟ بهش گفتم راستش نمی دونم که آیا امشب باید سوار هواپیما بشم یا چی.

مسخره بودم دیگه. یک مقتعه سیاه سرم کرده بودم که یحتمل شش سالی بود توی کمد تا خورده مونده بود و همینطور که پیچیدم که بشینم توی نوبتِ تایید مدارک، فربد رو دیدم که تپه ای عظیم ریش گذاشته بود. وسط سالنِ وزارتخونه همدیگه رو در آعوش کشیده و دوتا ماچ هم چسبوندیم و نشستیم گپ و گفت. شاید مضحک باشه که بگم یکی از دلایلی که اونروز بلیتم رو عقب انداختم فربد بود. با فربد در مورد همزیستی با پارتنر و اتفاقاتِ عجیبی که در طول زمان می افته حرف زدیم. برام تعریف می کرد که با اینکه همه چیز خیلی خوب بود دیگه از انجام دادنِ هیچ کاری با هم لذت نمی بردند. وقتی می خواست بره سینما ترجیح نمی داد که با پارتنرش بره. وقتی چیزی می دید شوقی نداشت که به اون هم نشون بده. چیزی برای تقسیم کردن باقی نمونده بود..
و این برای فربد بخشی از حجتی بود که برای اتمام وضعیتِ همزیستی لازم داشت. صحبت های من و فربد تموم شد و بعد منتظر شدیم تا مادرانمان هم که سخت با هم حال کرده بودند حرف هاشون تموم شه. خداحافظی کردیم و من توی راه به مامان گفتم زنگ بزنه بلیت من رو عقب بندازه. شاید یک سالی بود که دیگه چیزی برای تقسیم کردن نبود. اولین که هیچ، هشتمین نفری هم نبود که بخوام باهاش جایی برم یا چیزی جدید رو کشف / امتحان کنم.

اون شب برگشتم خونه ی رامین. سینما نرفتم. دلم مقداری عرقِ  آلنِ ارمنی می خواست که روی دبه های سفارش ما یک اسمایلی می زد، با میز گرد و شیشه ای آشپزخونه ش و بستنی ای که اون شب بهم داد و شنیدنِ هزار و سیصد باره ی ابی کنار مهدی و خسرو و شاید بقیه. چون متاسفانه بقیه رو به خوبی یادم نیست.
قصد داشتم با تنها حمایتی که داشتم و تاحالا داشته م، اونقدر توان جمع کنم که یک بار برای همیشه چمدونم رو جمع و بعد پهن کنم.
.
.
.
من متوجه بودم که تمام اونچه که در حال انجامش بودم برای همه شون نگران کننده، تا حدودی غریب، یا احتمالا غیرمنطقی بود. ولی رفتارشون علیرغم همه ی اینها باز هم دوست داشتنی بود. یادم هست وقتی دوباره به ایران برگشتم و عقد انجام شد مهدی با یکجور تاکید به آدمهای دیگه می گفت ایشون عروس شده. یا میلاد با اشتیاقی که به چشم من واقعی بود ازم می خواست جزییات همه چیز رو تعریف کنم..

من هیچ جای دیگه ای جز کنار همون بچه ها حس نکردم عروس بودن چیز قشنگی باشه. و هیچ جایی در تمام زندگیم اینقدر خودم نبودم. حالا هنوز وقتی به زندگیم نگاه می کنم زیباترین و سختترین اوقات زندگیم پشت ِ یک میز گردِ شیشه ای نشسته و به من که ازش خیلی دورم نگاه می کنه و می گه همه چیز به کنار، تو خوشبخت بودی. حتی اگه دیگه تکرار نشه.