صفحات

So I took a walk inside

از وقتی این ماجرای کادوهای ناشناس به مناسبت کریسمس راه افتاده قلبم رقیق تر شده. قربانی ِ من یک پسریه که اون سر مرکز ما می نشینه و روز اولی که من رفتم سر این کار، برام روی چتِ داخلی پیام داد که یکی از دوستات سفارشت رو کرده و نگران نباش! یک بار با هم دم در سیگار کشیدیم و در اون چند دقیقه تاکید کرد که از نخست وزیر مجارستان متنفره. ناندی احتمالا بیست و پنج سال هم نداره و موهای بورش رو سیخ سیخ به همه ی اطراف پخش می کنه. اینطور که من تحقیق کردم هرروز پونزده کیلومتر دوچرخه سواری می کنه، تازگی به یک سفر کوهنوردی رفته، و علاقه ی زیادی به موزیک های دهه ی شصت میلادی و راک اند رول داره.

دو ماه پیش باید در راستای فعالیت های مدنیِ کمپانی یک روز کار خیر می کردیم که برحسب ِ اتفاق هردومون مرکز مِنِدِک رو انتخاب کردیم. یک مرکز غیردولتی که اینجا به امور پناهجوها رسیدگی می کنه و ما هم از طرف کمپانی رفته بودیم که بهشون در مورد یافتنِ کار و تهیه ی رزومه و فوت و فن های مصاحبه چیزهایی بگیم. اونجا چندتا از پناهجو با رزومه هاشون اومده بودن و درحالیکه ازمون با هویج خلال شده پذیرایی می شد کمی از خودمون برای همدیگه گفتیم. یکی از آدمهای اونجا یک پزشک پنجاه و چندساله ی سوری بود که ده دوازده سال از عمرش رو در زندان های سیاسی خانواده ی اسد گذرانده بود. حالا سه سالی بود که اینجا دنبال کاری بود که کمی شبیه به چیزی باشه که بلده. کار پزشکی البته، نه فعالیتِ سیاسی. همسرش هم داروخانه چی بود و تازگی با کمک بچه های مندک یک دوره ی کاورزی توی یک داروخانه گرفته بود. نمی دونم چرا داستان ِ این آدم اینقدر غم انگیز بود. درحالیکه باقی پناهجوهایی که دیدیم هنوز توی کمپ بودند یا تازه از وضعیتِ شوکزده در اومده بودند به نظر حال این آقای سوری خوب بود. تمام مدت لبخند می زد و داستانش رو سر حوصله تعریف می کرد
.اما اشک ناندی رو در آورد.
هفته ی پیش که اسم ناندی اومد توی ایمیلم و فهمیدم که من باید به مدت ده روز هرروز با یک کادوی کوچیک بابانوئلِ ناشناسش باشم کاملا مستاصل شده بودم. امیدوار بودم که قربانی م دختر باشه تا بتونم با هزاران ایده ی ریز و درشتم هرروز روی میزش رو پر از کادو کنم بدون اینکه لازم باشه خیلی بشناسمش.
روز اول خیلی محتاط براش یک شکلات توی یک جورابِ قرمز گذاشتم و یکی دوبار تا ته مرکز رفتم تا جاش رو برای خودم نشونه گذای کنم. ولی از سمت دیگه، بابانوئل ِ ناشناسِ خودم همون روز دوم من رو غافلگیر کرد. برام یک پازل فرستاد که باید حل می کردم تا کادوم رو پیدا کنم. وقتی کادوم رو پیدا کردم متوجه شدم که بابانوئل من داره در مورد من اطلاعات جمع می کنه و فهمیده که ما توی خونه گربه داریم. برگشتم سر جام و فیسبوک ناندی رو کمی بالا پایین کردم و بعد اعضای تیمش رو شناسایی کردم و از هرکدومشون در مورد ناندی یک سوال پرسیدم. فکر می کنم روز سوم زدم به هدف. ازش خواسته بودم طبق توضیجاتی که براش نوشته م کادوش رو پیدا کنه. تا این سمتِ مرکز اومده بود و با کمکِ این و اون تونست رمزگشایی کنه که آبجوش رو کجا گذاشتم. یک آهنگ استفان مارلی که خودم خیلی دوست دارم هم به شکل ناشناس فرستادم براش. فرداش که به طور معمول ساعت ِ ناهار رفتم سر میزش - چون اون موقع میره بیرون- دیدم برای بابانوئلش یک کاغذ نوشته. کاغذ رو برداشتم اما قبل از اینکه برگردم متوجه شدم که روی میزش یک لاک قرمزه. فکر کردم راهم رو گم کردم. اما بعد یکی از دخترهای میز بغلی صدام کرد و گفت: آبنوس؟ گفتم بله؟
گفت: il est malad . اون روز مونده بود خونه.
گفتم اُه… و ماجرای لاک یادم رفت. روز بعدش هم براش یک قایق درست کردم که باهاش باید محل کادوی بعدی رو پیدا می کرد. البته باید بگم که من در دسته ی خلاق های این ماجرا نیستم. این روزها بچه ها برای هم ماجراهای خیلی جالبی درست کرده اند. هرگوشه روی دیوار یک علامت و یک نشونه هست که فقط کسی که دستور قبلی رو داره می تونه دنبال کنه، یا تکه های یک کادو رو باید با حل کردنِ مساله ها و پازل های مختلف پیدا کنن… خود من مجبور شدم 6 تا لیلا ی محل کارم رو پیدا کنم و با تک تک شون حرف بزنم تا لیلای هفتم رو پیدا کنم که کادوی من رو پیشش داشت.

بهرحال. امروز که طبق ِ یافته های این هفته م براش تعدادی کاغذ رول گرفته بودم، وقتی رسیدم سر میزش متوجه شدم که سه تا لاک و یک شیشه استون روی میزش گذاشته. اول کاغذی که برای بابانوئلش نوشته بود رو برداشتم که توش نوشته بود چقدر از شنیدن ِ موزیک های دریافتیش خوشخاله. بعد، از یانکا که پشت سر ناندی می شینه پرسیدم این لاکها مال ِ کیه؟ یانکا برام تعریف کرد که ناندی وسواس عجیبی داره که هی لاک می زنه و زود به زود پاک می کنه. بعد گفت که حالا چند روزه دنبال یک لاکِ برق دار طلایی می گرده و اینی که گرفته رو دوست نداره. گفتم یعنی چی برق دار؟ یانکا گفت از اینا که دونه های گلیتر داره. رویِ یانکا رو توی ذهنم بوسیدم و با خرسندی وافری برگشتم سر میزم. باز برای ناندی که طبق آخرین یافته های من بیست و چهارتا ساز می زنه و طبع موسیقیایی ش خیلی شبیه به بابک و مقداری هم شبیه به منه، یک آهنگ از باب دیلن فرستادم که سختتر از بقیه پیدا می شه و من از دوران دبیرستان دوست می داشته ام. نیم ساعتِ بعد دیدم روی فیسبوکِ محل کارمون نوشته که واقعا کنجکاو شده که بابانوئلش کیه که اینقدر حال و احوالش رو خوب می شناسه.

راستش این جمله ش که هنوز نمی دونه برای کی نوشته، یکی از بهترین اتفاق های این هفته ی من بود.

کم کم بین آدم ها و در خودم این لذت و هیجان رو می بینم که برای کسی که شاید اصلا نمی شناسی با کمی هیچان و امیدِ اینکه خوشحال شه چیزهایی می گیری یا با دست می سازی که بسیار ساده ن ولی گاهی دلِ اون آدم رو از شادی فشار می دن. مثل شادیِ خودم از دیدنِ یک قهوه ی خوشمزه وقتی صبح رسیدم سر کار و سردم بود و روی قهوه م نوشته بود "بدون شکر، با یک ذره شیر، برای آبنوس" ، و این دقیقا همونطوریه که من قهوه م رو دوست دارم