صفحات

Maybe You Should Talk to Somebody


دوست دارم بغلش کنم و بگویم غمگین نباش عزیز من. 
هربار که داستانی از کودکی ش تعریف می کند غمگین می شوم. من که مادرش نیستم. نمی شود بغلش کنم و بگویم فکرش را نکن عزیز من. گاهی شک می کنم یعنی اینقدر کودکی تلخ و خطی هم می شود؟ شاید دست چین می کند خطراتش را. شاید تصمیم گرفته که خوب ها را فراموش کند یا ارزش بد هارا بیشتر کند؟ نکند گرفتار بازی ذهنش شده باشد؟ ولی هرچه بیشتر گذشته و بیشتر تعریف کرده و بیشتر کنار هم بوده ایم پذیرفتنِ وقایع آنطور که تعریف می کند، ساده تر شده. چرا؟ چون من حالا شاهدِ "حال" هستم و می بینم که این "حال" و "اکنون" حاصلِ گذشته ای بهتر از آنچه که می شنوم نیست. یادگارهای کودکی/ گذشته شاید به مراتب بدتر از چیزی ست که من تابحال شنیده م و بلدم تصور کنم. 

یکی از اولین شبهایی که دیده بودمش توی خانه ی من بود، شب ِ خیلی سردی بود، بیرون درها زمستانِ سگ کُش ورشو بود که یحتمل هفده درجه زیر صفر بود ولی برف نمی بارید و یخ ِ هوا هیچ جوره شکسته نمی شد. نشسته بودیم توی آشپزخانه ی بزرگِ خانه ی من، فکر می کنم یکی سرِگاز میگو می پخت. لیوان های ودکای زهرماریِ لهستانی و مجاری روی میز پخش و پلا بودند و دود سیگارها توی هم می پیچدند. پرسید: تو رابطه ت با پدرت چطوره؟ دود سیگارم قد کشید و دود سیگارش را به آغوش کشید وقتی گفتم: بابا قهرمان منه. این را گفتم و درجا یادم افتاد به صحبت های استادم، آقای اُهرینگ که توی کلاس تراپی ِ اضطراب گفته بود شاید وقتش باشد بپذیری پدرت قهرمان تو نیست، پدرت سوپرمن هم نیست. اینطور که تعریف می کنی رابطه ی تو با پدرت در خیال ِ تو زیباتر از واقعیت است.

من در تراپی انسانِ بی مقاومتی هستم. در برابر اُهرینگ هم مقابله نکردم. گفتم اُه. همین.

هربار که داستانی از کودکی ش تعریف می کند دوست دارم ازش محافظت کنم. ولی من مادرش نیستم. حتی اگر روی صندلی مشاور هم می نشستم باز هم من نه مادرش بودم و نه محافظش و نه حق داشتم بگویم فکرش را نکن عزیز من.