صفحات

Warsaw - 3

خونه ی من توی یکی از زشتترین گوشه های این منطقه ست. 
اینجا جهودنشین بوده. حالا همه ی پیرزن های ورشو اینجا زندگی می کنن. جدی. امروز شمردم توی یک واگن تراموا، 16 تا پیرزن بودن. بهرحال ما همه روی قبور جهود ها زندگی می کنیم. خونه ی من، توی یه ساختمون زمان کمونیسمه. ساختمونای کمونیستی می دونین چه شکلی ن؟ زشت! 114 تا پله میاین بالا تا میرسین به راهروی ما. یه پدرسگی توی این راهرو زندگی می کنه که در راهرو رو در طول روز نه یک بلکه دوقفله می کنه. چیزی که هست من اگه 3 بار در روز برم و بیام و هربار در رو وا بذارم عینا هردفه با در بسته روبرو می شم. خونه م بدک نیست. دوتا گلدون گیاه آویزون از سقف داره که من باید هرهفته آبشون بدم. یه بالکن کوچیک با یه گلدون داره که تابستون تووش گل می کارم. پنجره و بالکن رو به خیابون اصلی باز می شن. من اینجا می شینم پرده رو می زنم کنار به خیابون نگاه می کنم و کُس صادر می کنم.

چسبیده به خونه م یه کلیساست، جلوش یک آقای عیسی به طول درخت سرو روی صلیب آویزوونه. اینقدر درازه که امروز دیدمش. توی خونه ی من سیگار آزاده. اینم از این.
از اینجا تا قشنگترین و قدیمی ترین خیابون شهر 10 دیقه راهه.



اونجا یه کلیسای خوبی هم هست که من تازگی ها می رم تووش می شینم. اولین بار با یکی از بچه های ایرونی رفتیم، گفتیم بریم بخندیم. ولی نخندیدیم. همینجوری وایسادیم تا آواز بخونن. بعد نشستیم. آمین گفتیم. صلیب کشیدیم. دوباره یه شب دیگه رفتیم. زانو زدیم جلوی محراب. صلیب کشیدیم. خنده داشتیم ولی نمی اومد. بعدها که اون رفت من یه بار دیگه رفتم. زانو زدم همون جلو. باهاش حرف زدم. بهش گفتم من فکر نمی کنم بابای تو خدا باشه. حتی فکر نمی کنم خدایی باشه که بخواد مامانت رو کرده باشه. یا بهش دمیده باشه. ولی الان ازت راضی ام. چون نگاییدی من رو. اینم از من و عیسی مسیح. آمین.



ماهی یکی دوبار از این کوچه می رم بالا به سمت پستخونه، چون تفریح جدید مامان و بابا شده اینکه سوار ماشین شن برای من خرت و پرت بخرن بعد برن پستخونه یکی توی نوبت وایسه یکی بسته بندی کنه و با ذوق و شوق بسته بفرستن و بعد که من بسته رو گرفتم بگن بیا اسکایپ نشون بده چیا گیرت اومده اومد. فرقی نمی کنه که به طور منطقی مردم بسته از خارجه می فرستن به ایران. مامان پوره هم می فرسته. آدامس هم می فرسته. برای مامان اینجا ابرقوئه.

 درگیری اساسی توی این شهر منتظر شدن واسه ی تراموا و اتوبوسه. همیشه ملت عصبانی وایسادن توی ایستگاه که دویست و هفتاد دفعه برن دم تابلوی ساعت ها بعد به زور ساعتشون رو از زیر دستکش بکشن بیرون ساعت رو نگاه کنن، چونه شون رو فشار بدن توی شال گردن و دور بزنن برن لب ریل زل بزنن به اون دور که آیا تراموای بی شعور اومد یا نه. منم همین کارو می کنم. 

حالا هم که یک کاهو پیج گرفتم دستم دارم گاز می زنم.

3 comments:

Gape said...

این عکس بالایی رو از پنجره خونه ات گرفتی؟
خوبه
:)

Medusa said...

تو ورشو...چی کار می کنی؟؟ گذشته از اینکه نثرت جالب و جذابه، چی می خونی اون جا؟

همینجوری said...

man delam vasat tang shode kafshdoozakam
faghat hamin....