صفحات



خونواده ی ما از سال 2010 از هم وا رفت. اول من جدا شدم. روز بیست و سوم سپتامبر سال 2010 از تهران خارج شدم و به افسانه ی خونواده ی در هم تنیده ی ایده آل مون پایان دادم. تا قبل از اون روز، ما 4 نفری تقریبا محکوم بودیم با هم  و دوشادوش یکدیگر همه جا بریم، سفر کنیم، و همه ی وعده های غذایی کنار هم بنیشیم و یک شکل و تا حد ممکن یک اندازه غذا بخوریم. سال های قبل از اون من تلاش کرده بودم جاهایی متفاوت از منزل بخوابم، مثلا خونه ی دوستم که پنج دقیقه با خونه ی ما فاصله داشت. اما اینطور برنامه ها به معنی ایجاد بحران در حلقه ی خونوادگی بود. اگر همون شب دست بر قضا زلزله می اومد و یکی مون از بقیه جدا می مُرد چی؟ من جوابی برای این سوال نداشتم و یک شب موفق شدم خونه ی دوستم بخوابم. مسائل دیگه ای هم بود، مثل سفر های جداگانه. از سال های دانشگاه متوجه شده بودم که هیچ لزوم و لذتی در ریخته شدن همه ی ما در ماشین جهت ِ گذراندن ِ روزهای تعطیل یا زدن به جاده وجود نداره. اساسا جاده رو دوست نداشتم و ندارم و رانندگی های طولانی باعث می شد صرفا خوایم ببره، در حالیکه هربار توی جاده می زدیم کنار دوست داشتم دنیا تموم شه و من با دستشویی های کثافت ِ سرراهی و رستوران های افتضاح مواجه نشم. هربار کنار می زدیم من از خواب بیدار می شدم و با حال بهم خوردگی به مناظر ِ بسیار بی معنی اطرافم نگاه می کردم، دست می کشیدم روی شکمم که به دلیل نشستن طولانی توی وضعیت ِ ناراحت یبس می شد و به زور یکی دو تکه جوجه کباب از زیر دست مگس ها کش می رفتم و می چپوندم توی حلقم. امیدم این بود که این جوجه بتونه غذاهای قبلی رو توی روده ها هل بده و من رو خلاص کنه. بعلاوه هر بار کنار زدن ماشین به معنی ِ طولانی تر شدن جاده ی بی انتها بود. اره ی دو سر طلایی بود که فرو رفته بود و هنوز تمام این داستان توی راه برگشت هم در انتظارم بود. مگر اینکه تصمیم می گرفتم دیگه هرگز بر نگردم. یک بار این فکر خوشمزه از ذهنم گذشت. به دلیل اینکه در حلقه ی خانوادگی ما سفر خارج از ایران به تنهایی برای همه مجاز بود. حالا اینکه در کشور مقصد زلزله بیاد یا نه دیگه محلی از فکر و بررسی نداشت. بهرحال، من 19- 18 ساله بودم و تازه چند ماهی بود دستم توی جیب خودم رفته بود. یک روز به این فکر افتادم که باید مرزهای دورم رو کش بدم، فشار بدم، جا باز کنم. راهش خروج از وطن بود. به نظرم خیلی بدیهی بود که من باید می فهمیدم خارج از اونچه دورم هست چه خبره. و باید حتما تنها می فهمیدم. هرجایی دست می گذاشتم قابل کشف بود اما همه جا در نهایت به یک بن بست ِ مبهم ختم می شد. دانشگاه شبیه به مدرسه بود. سر ِ کار شبیه به میدون جنگ بود. جنگ های بیهوده و مفرح بر سر تعداد سفارش ها، دزدیدن ِ مشتری های همدیگه، دوستی های رختخوابی، دور زدن ِ مالیات ِ شهرداری و حقنه کردن ِ چرند به حلق مشتری های بینوا. بینوا هم نبودند البته، گاهی هم با نوا و پر از خار و تیزی بودند. مثلا آقای حسنی که علاقه ی خاصی به ستارگان و نجوم داشت و جلوی قفسه ی کتاب های کودک می ایستاد و در مورد ستاره ها و اهمیت ِ فال گرفتن با کمک کهکشان ها چیزهای بی انتهایی سر هم می کرد. در حالیکه از اونور فروشگاه رئیس ِ ما داشت توی کت و شلوارهایی که انگار از روی فیلم ایتالیا ایتالیا  براش دوخته بودند توی هوا بال می زد که فلانی، این رو ردش کن بره، مشتری های دیگه دارن دست خالی می رن. دکتر، که در اصل دکتر نبود و احتمالا یک چیزی شبیه به دکترای مکانیک داشت ،در رقابت با باجناق بازاری ش این بساط رو راه انداخته بود که زنش هرروز جلوی همه ی ما سرکوفتش نزنه که تو هیچی نیستی جز یک خرخون که تمام عمرت خر زدی – جدی بال می زد وسط فروشگاه. ولی من تاب ندارم داستان های اونجا رو اینجا تعریف کنم. اونجا، اون کتاب فروشی، پر از قصه بود. هرروز یک بساط ِ جدید توش به پا می شد. احتمالا توی اون 10-12 ماهی که اونجا کار کردم 15-16 نفر اومدن و رفتن. مدت طولانی ای هم هیچ همکار و مدیری بالای سرم نبود. تمام بخش کتاب دست من بود. از انبار تا توی کیسه ی مشتری همه چیز با من بود و اغلب با عزیزان ِ مسئول انبار که اون پشت نشسته بودند و اجناس رو بارکد می کردند سر سفارش و تعداد سفارش ها دعواهای سنگینی می کردم. بعد کتاب هایی به همون سنگینی رو باید از انبار به قفسه ها منتقل می کردم در حالیکه اغلب و از عمد کد قفسه ها با اونچه من تعیین کرده بودم متفاوت بود. کتابی که باید توی قفسه ی پیش شماره ی 7 قرار می گرفت کد ِ 10 می خورد و مثلا می دیدم خاطرات حسنی افتاده توی کتاب کودک. یک بار هم دوستان انباردار از پشت ِ صحنه بیرون خزیده بودند و در یک تصمیم مشابه اونچه در مجلس شورای اسلامی رخ می ده اقدام به چیدمان مجدد کتاب ها بر اساس رنگ ِ جلد کرده بودند. وقتی در منتها الیه ِ شمالی ِ کتابفروشی وایمیسادم حدود 15 متر قفسه در عرض سالن قرار داشت که عین یک رنگین کمون ِ بهم ریخته شده بود. مجلد هفت جلدی ِ آتش بدون دود در هفت رنگ و هفت نقطه ی کل کتابفروشی پخش شده بود. من اون روز یک نفره ناچار شدم سر سه نفر که از من دستکم 10 سال بزرگتر بودند و با چماق ِ سابقه ی کار در کتابفروشی های انقلاب پدر من و دکتر رو با هم در آورده بودند هوار بکشم. بعد از اون ماجرا، برای من همکاری آوردند که بنا بود کمک کنه حجم کاری من کمتر بشه و در ضمن دهان ِ سه انباردار ِ نازنین رو هم به طور مداوم و ساعتی مزین به چوب و تبر کنه. دکتر گشت و یک آقای خوش اخلاق ِ از هفت دولت آزاد ِ 40 ساله پیدا کرد. آقای کاف بود و یک فروشگاه که با ورودش بوی الکل می گرفت. دکتر باید مسئول منابع انسانی ِ کل کشور عزیزمون ایران می شد. آقای کاف تقریبا معقول ترین استخدامش بود. آقای کاف هر یک ساعت از توی ماشینش سوختگیری می کرد و گاهی لای قفسه های وسط فروشگاه گره می خورد و کتاب ها رو می ریخت و با دسته کلیدش گوشش رو پاک می کرد و از فاحشه های خوش اندام روسی در مسکو تعریف می کرد. این بود خلاصه ی مرزهای دنیای من در اولین تجربه ی شغلی م. مرزهای دیگه ای هم بود که خسته م می کرد. ولی حالا دیگه انگشت هام درد گرفته و از تایپ و نشستن پشت ِ این میز خسته م. فکر می کنم اینکه خسته م نشونه ی خوبیه مبنی بر اینکه دلایل کافی برای از هم گسستن ِ کانون گرم خانواده داشته م.