صفحات

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی


کلید انداختیم در رو باز کردیم
گربه ها اومدن جلو
یکی شون پرید توی بغلم
پشماش توی حلقم بود
گفت: اینجا رو یادته؟"
گفتم آره
گفت :"یه هفته نبودی اینجا...خیلی بود."
گربه پرید رفت
همه ی لباسامو با خودش برد

Warsaw - 2






جا افتادنم بین بچه ها 2 هفته هم طول نکشید. سریع پذیرفته شدم. سریع تبدیل شدم به اون دختری که از ایران اومده، از ماها بزرگتره و خیلی آرومه، خیلی می شه بهش اعتماد کرد. نمی دونم چرا، ولی حالا که باید به هم فیدبک بدیم، من شبیه اون مجسمه ی روی فواره ی کنار ایستگاه مترو هستم که خیلی امنه. تووم اما عدم امنیت ترکیده. پاشیده. خون راه انداخته.
یه روز صبح تعطیل گفت بریم بیرون یه جایی نشونت بدم. رفتیم پارک اصلی، نشستیم جلوی دریاچه ش، هنوز اینجا گل داشت، آفتاب داشت، بچه ها با ننه باباهاشون ریخته بودن توی پارک. نشستیم زل زدیم به مجسمه ی اون نویسنده هه که نوبل گرفته. اسمش هم یادم نیست. برام داستان کتابش رو تعریف کرد. انگشتمون رو فشار دادیم روی دکمه ی پلی ِ نیمکت، یه سونات از شوپن شروع شد. گفت زرد بهت میاد.
رفتیم دم برج شهر، ساختمان فرهنگ و فلان. نماد وروشو، بلیت خریدیم. رفتیم طبقه ی اول، یه موزه از موجودات زیرآبی بود. دور زدیم گفت خب تموم شد، بریم. چپ چپ نگاش کردم گفتم همین؟ 20 طبقه رفتیم بالا، چشمم رو گرفت، وایسادم لب ِ نرده ها، گفت باز کن، آفتاب افتاده بود روی ورشو.
 شب اول بهش گفتم من دوقطبی ام. توی رستوران مکزیکی نشسته بودیم، تولد یه خری بود یه ور دیگه، چراغا خاموش شد، تق تق تق صدای هفت تیر اومد و توی تاریکی یه کیک ظاهر شد. من نیمه گرخیده از صداها، زل زده بودم به انعکاس لیوان ها توی نور شمع.
باهم برای هالووین لباس خریدیم، می خواست زن ِ پیر لهستانی باشه، یه پیرهن داغونی براش خریدیم که پر از منجوق بود و رفت هالووین. دوست نداشتم برم، می خواستم بشینم خونه به رابطه ای که به گا رفته بود و رابطه ای که داشت تخمی تخیلی شکل می گرفت فکر کنم.
نشسته بودم روی زمین، سیگار می کشیدم، به کارهام فکر می کردم. به اینکه کی می دونه توی چشمهای یه آدمی که یه برقی هست، چقدر امنیت پیدا می شه؟ 5 صبح بود، در زد، پاتیل بود. کلاه گیس بلوند رو در آورد گفت توی تاکسی گفتم فاک ایت، برو بونیفراترسکا. ساختمون 16.
وید کشیده بود روی ودکا ، جمله ش تموم نشده بود بیهوش بود.
یه شب 11 شب از خرید بر می گشتم، کیسه هارو دنبال خودم می کشیدم، با خودم فکر کردم نمی ترسم؟ یهو جا خوردم، گفتم هوی نمی ترسی؟ با خودم بلند بلند حر ف می زدم. نمی ترسیدم. خیابون سیاه بود.
گفتن باید واکسن آنفولانزا بزنی، مثل همه. گفتم خب. تب کرده بودم، یقه ی کاپشن ام رو کشید بالا گفت حالا باید بهت یه شام خوب بدم. شر شر عرق می ریختم.
یکی از همون شب ها بود که نشسته بودیم براش قصه های ایران رو می گفتم. ویدیو ها رو نشون می دادم. از تاکسی سواری های مصیبت بار و دستمالی شدن تا همون مردمی که برای هم توی خیابون سپر می شدن و کتک می خوردن. فکر می کنم ختم امیر جوادی فر رو نشونش می دادم که گریه م گرفت. قبلا ندیده بودم. پاشدم رفتم دستشویی، گفتم شکل عن شدم. گفت بهت افتخار می کنم. گفتم چون آدمای دیگه موندن من دررفتم؟ اومدم نشستم اینجا آبجو می خورم ؟ گفت چون هنوز بلدی بخندی.

من الان کسی رو نمی خوام که باهام دوست باشه
رفیق باشه
بتونم باهاش حرف بزنم
همچین چیزی نمی خوام
گفتم خودت رو بذار جای من
توی 4 ماه من وارونه شدم
هیچ اثری از من 5 ماه پیش نیست
هیچ اثری از اون زندگی نیست
خودم رو بند می زنم انتظار ندارم کسی بیاد بشینه باهام دوستی کنه
ولی چجوری جلوت ادا در بیارم که یه آدم دیگه م؟
مثلا بیام بشینم بهت بگم چی؟ بگم آقا من خونه و زندگیم عوض شده، هنوز هضم نکردم، هرروز بیام بگم توی مملکتم فلان نفر آدم اعدام شدن؟ بگم من اونجا که بودم یه آدمی بودم که یه چیزایی داشت ولی اینی که الان تو می بینی هیچی نیست؟
واقعا اینی که اینجاس هیچی نیس ها، گیرم که من دویست صفحه شعر فارسی بلدم، گیرم که سیاست دوست دارم، گیرم که یه مدرکی دارم، اصن ساده ی ساده
من اونجا راننده ی خوبی بودم
اینجا چه مفهومی داره؟
من اینجا عن هم نیسسم.
چه دخلی به تو داره اینا؟
حالت بهم نمی خوره؟
رابطه ینی چی؟ ینی بشینیم حرف بزنیم، من حرف از کجام در بیارم وقتی همه ی حرفام به توبی ربطه،
وقتی پایه و اساس من ِ اینجا هنوز عن هم نیس
هیچی نیس
چی بگم؟
شدم شنونده
انگشت به دهن
ناظر

که چی؟
که چی؟

Warsaw - 1


من عملا از هواپیما جا موندم. روی برد هیچی نزده  بودن. شانسی رفتم سمت پاسپورت چک و بعد دیدم یارویی که با نامردی تمام دهنم رو سر گرفتن بار سرویس کرده بود و سوال پیچم کرده بود داد زد بدو. وقتی رسیدم در گیت گفت خوبه نذارم بری؟ پیش خودم فکر کردم درک. تو آخریش باش. توی هواپیما گریه کردم. نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم. آخرین اس ام اسی که داشتم یه کلمه بود: فلای.

فرودگاه رم رو از سر تا ته دویدم. پرواز تاخیری و پرواز کانکشن فقط بیست دقیقه فاصله داشتن. وقتی رسیدم ورشو احساس کردم چه شهر زشنی. ریدم سوار یه تاکسی نما شدم که ازم بابت یک ربع مسیر صدوهفده زولوتی گرفت . یه چیزی توی مایه های 40 هزار تومن. زبون بلد نبودم و نیستم. چی می گفتم؟ چمدونم 20 کیلو اضافه بار داشت. 10 کیلو روی دوشم بود. مرگ داشتم. توی حیاط هاستل بچه های مدرسه ی کاتولیک ها می دویدن. گیگی نشسته بود سیگار می کشید. در جا اومد کمکم. دوشب اول می افتادم توی اتاق. تا اینکه یه شب شنیدم در موردم حرف می زنن. رفتم پایین. جلوی در محل استعمال دخانیات بود. یه یارو بود که اسمش دیگه یادم رفته. گیر عجیبی داشت بیاد توی اتاق من بخوابه. بعد از اینکه یه دختری رو راه دادم بخوابه توی اتاقم، این گیر رو پیدا کرد. به هوگو گفتم. با هوگو از همه بهتر بودم. برای اینکه معتمد جمع بود. یادمه یک علامت داشتیم که هروقت آدمهای جدید شروع می کردن به گیر دادن به دخترها، می زدیم روی دماغمون. اونوقت پسرها باید بعنوان دوست پسری ، چیزی میومدن نجاتمون می دادن. با آدمای زیادی آشنا شدم توی اون یک هفته. باهاشون مست کردم. دسته جمعی خوابیدیم اون وسط. کلاب رفتیم. شاید 40 نفر بودن. می رفتن و می اومدن و همه با بدبختی دنبال خونه می گشتیم. 
همون شب های اول رفتم دور همی ِ بچه های دانشکده. 5 نفر بودیم. وقتی نشستم فقط بارتوش رو می شناختم. از چندماه قبل توی فیس بوک دانشگاه پیداش کرده بودم. از اینا بود که تک تک سوالای آدم رو با حوصله جواب می داد. اون شب بهم مسیج زد که امشب بیا ماهارو ببین. اولین سوالی که ازم پرسید این بود که نظرم در مورد ریس جمهور چیه. خندیدیم. اون شب رفتیم قشنگ ترین خیابون شهر رو دیدیم. تمامش رو پیاده رفتیم. وجب به وجب اش رو بهم نشون داد. بعد رفتیم خونه ی اولیویا ودکا خوردیم. بهم کتاب های درسی رو دادن. گفتن گرونه نخر. وایساده بودیم دم پنجره، بارتوش برگشت به اولیویا گفت ببین این خوشگله نه؟ گفتم من؟ صورتم رو گرفت چرخوند رو به اولیویا گفت می بینی؟ وقتی می خواستم برم یه برق دیدم.
3 روز بعد خاله م اومد. 5 روزی که ورشو بود خونه گرفتیم، حساب باز کردیم، اسباب کشی کردیم، خرید خونه کردیم. روزی که می رفت نمی دونستم ازش متنفرم یا دوستش دارم. تمام اون 5 روز دعوام کرده بود. اعصاب نداره خاله م. قبلا هم ذکر کردم! ولی بهش مدیون بودم. خیلی. بابت این پاسپورت تخمی 11 ساعت توی بانک های مختلف دویده بودیم تا یکی از تخمی ترین هاش حساب باز کرد واسم. وقتی خاله م رفت اولین کاری که کردم این بود که زنگ زدم به بارتوش گفتم بریم آبجو بخوریم. اون شب تا صبح توی بارهای مختلف حرف زدیم. بعد من رو رسوند خونه، گفتم میای بالا چای بخوری؟ نشستیم چای خوردیم، حرف زدیم. حرف زدیم. وقتی هوا روشن شد یه برق دیگه دیدم.
 اولین باری که رفتم دانشکده کارای اداریم رو بکنم، 5 ساعت راه رفتم. گم می شدم. بی سر و ته گم می شدم. نمی دونستم کجام. نمی دونستم غذا از کجا بخرم. نمی دونستم. شب نهم رفتیم مهمونی رسمی دانشکده. با استادا آبجو خوردیم. برام عجیب بود. بچه ها یکی از اون یکی سیب زمینی تر بودن. زدیم بیرون. اون شب گم شدم. زنگ زدم به بارتوش، گفتم خیلی خری. من گم شدم. چرا وسط راه رفتی؟ گفت باید خودت پیدا شی. پیدا شدم. بعد زنگ در رو زد، این عجیب ترین چیزیه که اینجا دیدم. نصف شب بود. گفتم چی شده؟ گفت خواستم بدونی که اینجا رسم اینه که غریبه رو وسط خیابون ول نمی کنن. یکم خنگی. دوبار اشتباه پیچیدی. ولی بازم خوبه. 

هیشکی اسم من رو درست یاد نگرفت الا پاول. اونهم برای اینکه صبح تا شب بهم یادآوری کنه که چقدر ازم متنفره. پاول دریای آرامشه. بعدتر مارتا رو دیدم. خواهر پاول. سال آخره. یه طرف صورت پاول سوخته. یه چشم مارتا هم مشکل داره. اما قشنگن. بارتوش ای دی اچ دی داره. وقتی راه می ره بایدبدوی دنبالش. وقتی زیاد می شینیم اول اون روانی می شه، بعد من که تمام مدت داشتم پام رو تکون می دادم از نشستن و روان ِپریش اون روانی می شم. بعد پاول از جمع روان ماها روانی می شه.

 توی دانشکده هیچکس از سال اولی ها انگلیسی حرف نمی زد. وقتی فهمیدن از ایران اومدم قضیه بدتر شد. دو نفر انگلیسی حرف می زدن و بقیه بخصوص جلوی من لهستانی جواب می دادن. تخمم نگرفتم. میهاو اولین نفری بود که باهام حرف زد. توی یکی از کلاس ها باید واکنش خودمون رو توی یه موقعیت تحلیل می کردیم. اونروز میهاو گفت تو مهربونی. از اونروز همیشه از من خودکار می گیره. حتی وقتی لازم نداره. من خوشحال می شم. بعد مایکل شروع کرد من رو سوال پیچ کردن. حالا داره فارسی یاد می گیره حتی. ازم در مورد ولایت فقیه می پرسه. در مورد قوانین حقوقی در ایران. مفاد قانون اساسی. چیزایی که من نمی دونم. من آدم خوش شانسی بودم اینجا. ماتِئوش یک روز برای همیشه میخ لهستانی حرف زدن جلوی من رو کوبید. یک نفر هست که از من واقعا بدش میومد. طوری که همه می دونستن. توماس. دلیلی نداشت. یه شب با چندتا دیگه و توماس رفتیم بار آبجو خوردیم. حرف زدیم. حالا باهم پروژه انجام می دیم. ی. کنراد هم هست. سر بعضی کلاس ها باهم نقاشی می کشیم. خوب می کشه. یه روز نشسته بودم وسط راهرو، اومد گفت من از تو خوشم میاد. بعنوان یک انسان. گفتم خب؟ گفت بقیه هم کم کم باهات آشنا می شن. گفتم خب.

اولین قسمت این نوشته برای کسری ست.
که همزمان با من توی غربت بود
که توی غربت توی  خیابون خوابید.


بهش می گم گاهی دلم می خواد به زبون خودم بگم دیِر
می گه بگو
می گم عزیزم
سکسکه ش می گیره

تا یه ساعت بعد نشسسیم هارهار به سکسکه ش می خندیم
کپیده بودم یکی تق تق زد به در دیدم یه دختره وایساده داره با وحشت ترتر لهستانی حرف می زنه
گفتم نمی فهمم
بستم رفتم تو تخت
دیدم بیچاره داره بقیه درهارو می زنه
پاشدم رفتم گفتم چته بابا یواش بنال بفهمم
موهاش وغ زده بود هوا
یه چیزی گفت توی مایه های اینکه بچه م مریضه آسم داره
اسپری هامو دادم بهش گفتم بیام کمک؟
هرچی می گفتم می گفت آره
رفتم دیدم بچه افتاده هن هن می کنه
نشسسیم بچه رو ماساژ و آب یخ و هی بهش می گم بچه با من بشمر نفس بکش
بربر منو نیگا می کرد
تق زدم پشتش یهو رید به خودش شروع کرد شمردن
می گم رید ینی واقعا شاشید اونجا
راه نفس آدما از اونوره