صفحات

Warsaw 30- Had to Roll a little spliff for my head*


بار سومه مرگ قسطی رو می خونم. بهش حالتی دارم که مومن مقدس ها می رن دارن، می رن سر سجاده، این در سجاده رو وا می کنن با نوک انگشت پنجول های نکبت رو میذارن روش. می رم درش رو وا می کنم. کلا با پنجول پا بدم. از پای خودم هم عنم می گیره. اونجایی بود که روی کشتی افتاده بودن به استفراغ. دستکم سه صفحه وصف محتویات قی و استفراغ بود. بلند بلند می خندیدم. شاهکاره. واسه همین از هرچی که تشریفات زیادی داره بدم میاد. با همین فکرا توی ذهنم خوابم برد. یه جاش هست که باد می خوره گوجه فرنگی و لوبیای مستفرغ یه زنه می پاشه توی دک و دهن سلین. بعدش دیگه خوابم برد. بعد که زنگ زد دیدم توی گوشی صدای باد میاد. گفت خواب چی می دیدی؟ گفتم استفراغ. اومد افتاد توی تخت گفت نصف بطری از اون شراب آشغاله خوردم همش می خوام بالا بیارم. خوبیش اینه که وقتی خوابش بگیره وسط حرف خودش خوابش می بره. عصر کیک شکلاتی پختم. قدر یه پیش دستی. نصفش رو خوردم، نصفش رو ریختم دور. مزه ی شکلات حالم رو بهم می زنه کاملا. هی به خانواده هشدار دادم برن مایحتاج بخرن . هی گفتم اینا به چین و هند بدهکارن جنس نمی اد. مامان توی یاهو دودِل وا کرده بود خونه می کشید. ایزاکمون خودش رو کشید. با عینک. نوشت "های!". بعدا بابا اومد هویدا رو کشید. از هویدا خوشش میاد. نه یه جور خیلی شخصی یا سیاسی. کلا از مدل هویدا و اون بله قربان و شعار همه باهاس روزی یه قالب کره بخورن و پیکان سواری ش و پیپ اش خوشش میاد. منکه بچه بودم یه بار توی یکی از مهمونی هامون صحبت دادگاه هویدا بود. که یارو خرعلی یا یکی دیگه که قاضی بود تلفن رو از برق کشیده بود گذاشته بود توی یخچال. بعد می گفتن که حتی نذاشتن برسه به پشت بوم. توی راهرو با یه تیر زده بودنش. به نظر من خیلی دوران مخوف و جالب و پر هیجانی بود. همون موقع هم یه حسرتی داشتم که چه چیزایی از کفم رفته. کلا یه حالت پارتیزانی داشتم بچگیم. عشقم این بود بشینن واسم از روز رحلت بنیانگذار و شروع جنگ و فرار بنی صدر و مخلفات دیگه بگن. هنوزم همچین حالی دارم. هیچ حس مبارزه جویی، بی اعصابی، نفرت، یا چیزای اینجوری ندارم. فقط خوشم میاد. هیجانزده می شم. رفتیم واسه یکی از ایرونی ها که دو ماهه اومده اینجا و هایر انرژی و فیزیک خفن می خونه کادوی تولد گرفتیم. دختره اصلا کرم و کچل نیست. از من کوتاه تره، با مزه س، اهل بزن و برقص و بخون و الواتیه. کاملا به مجالسمون رنگ و حال می ده. خونه ی من بنفشه آی بنفشه ای م یخوند و بشکن ای می زدیم و ایزاکمون با نیش وا نگاه می کرد. بهش گفتم ببین این مهمونی های ما اینطوریه. از تحلیل های خیلی جدی سیاسی و اقتصادی در ابعاد ملی و بین الملل شروع می شه. در همین مسیر ملت شروع می کنن فحش و بعد جوک و مسخره بازی و هارهار و کر کر و دوتا گیلاس اینور و دوتا سیگار اونور و بفرما از این شیرینی، بفرما از اون آجیل ها. بعدم یکی رنگ می گیره، یکی بشکن می زنه، یکی صداش رو ول می ده و خلاص. اینطوری دیگه هیچوقت ایرونی ها انقلاب نمی کنن. پروسه ی تبدیل انرژی به ماده مون همین شکلیه. درست اون نقطه ی اوج که پیک انرژی ئه، جوک های توپی که مردم واسه همه چی می سازن نجاتمون می ده. کونمون خنک می شه، فشار خون ها عادی می شه. همه می گن ای بابا، کون لق فلانی و فلان. اصن وضعیت شوخ طبعی ما ایرونی ها مقدسه. بدش هم نیومده بود ایزاک. اون سری همه یه قری هم به کون ها انداختن. والا بخدا از تجمعات تخمی اینا بهتره که . یه مشت تاپاله می شینن، روزی میز بعضا چیزی نیس اگه هم باشه چیپس و کثافته. ودکا رو سر می کشن. روش آبجو لیتر لیتر میرن بالا. صحبت مهمی نمی کنن. چون از همه ی سیاسیون مملکت خویش متنفرن. ینی هم از کمونیسم متنفرن. هم از نظام فعلی. هرچند که اقتصادشون خیلی ردیفه. بازم چس ناله دارن. بعدم کم کم مست می شن کس گویی شون بدتر می شه. بالا میارن. نمیارن. دستشویی ها صف می گیره. آبجو شاش همه رو در میاره. کلیه ها مثه موتور کشتی کار م یکنن. مثانه ها مثل قلب شاش پمپاژ می کنن. تا می شاشی باهاس بری آخر صف. سیفون خونه م یه جوری خرابه. یه سره ازش آب می ره. مجبورم هر دفه شیرش رو باز و بسته کنم. یه سری کنتور هم نمی نداخت. مادربزرگ لهستانی توی فیس بوک ادم کرده. یه آقایی رو پیدا کرده که دقیقا ده سال از خودش کوچیکتره. با هم معاشرت می کنن. هنوز هیچکس این اقا رو ندیده. هرچی سوال می کنیم می گه خوش تیپه. نمی دونن که توهم زده توی این سن یا واقعا همچین آقایی وجود داره که تمام خریدهای مادربزرگه رو در این هوای منفی 30 درجه انجام می ده.  جنوب لهستان زندگی می کنه. اونجا کوهستانه. شبا می ره تا منفی 32 درجه. چقد زر زدم بازم خوابم نگرفت .