صفحات

هرروز اون دور ته آینه، 
زنی رو می بینم که می تونه به سادگی
از ته دل بخنده 
ولی اون زن همیشه از من خیلی دوره
بلد نیستم دست بکنم توی آینه و دستش رو بگیرم که من از اینجا ببره

رفتم نشستم سر توالتِ محل کارم و با مراقبت ِ فراوانی برای اینکه خط چشمم نریزه پایین مقداری توی لبه ی دستمال گریه کردم. چرا که نه؟
دنیای اطرافم تبدیل به یک مسخره بازی شده که هر لحظه همه چیزش داره می ریزه پایین. یک چیزی می گی که طرف مقابل خوشش نمیاد یا فکر می کنه که اه دیگه حوصله ندارم این بحث رو ادامه بدم و اولین گزینه ش اینه که پایانِ صحبت رو اعلام کنه.
از این جایی که هستم با خودم، از این آدمی که داره درونم تولید می شه، نه تنها منزجرم بلکه با تمام توانم قصد دارم نگذارم پا بگیره. زنی که کارش این باشه که حساب کنه کجا بهتره دهنش رو ببنده و جلوی شر بعدی رو بگیره به نظرم بهتره مال فیلم های صداوسیما باشه، و توی وجود من نباشه.
این جایی که هستم فقط محصولِ کنش های یک نفره ی من نیست. من توی یک فرایند ِ تعامل بر اساس فهم خودم و بازخوردهایی که می گیرم و حس های بسیار بسیار بدی که توی این تعاملات تجربه می کنم، دارم شبیه زنی می شم که متاسفانه مردانِ سرزمینم روزی صدبار با خونِ دل می سازن و دوباره زمین می زنن و می شکنن تا بیشتر شکل ِ گهی بشه که می خوان.