صفحات

جان شما

پارسال تابستون یک روز قبل از سفرم به ایران باید می رفتم سفارتِ ایران در ورشو. حالا اگر کسی از من بپرسه واسه چی یادم نمیاد. جدی یادم نمیاد چرا باید می رفتم ولی باید می رفتم. بهرحال حدود 30 ساعت قبل از پرواز پوشه هام رو زدم زیربغلم  و با حال غم انگیزی رفتم سفارت. حالم چرا غم انگیز بود؟ چون پارسال تابستون من فقط می خواستم زودتر برم ایران و قیافه ی بابام و دوستانم رو ببینم و با هم بازی های جام جهانی رو تماشا کنیم و مدتی هم ریخت ِ نحس ِ منشی ِ نکبت ِ دانشکده رو نبینم.  تز ام به شکلی شبیه به تمام شده و غیر قابل دفاع روی دستم مونده بود. چرا؟ علت داشت. علتش این بود که من تز رو زودتر از موعد آماده کرده بودم ولی منشی ِ دانشکده، اون خانمی که مسئول امور پایان نامه ها بود قبل از اتمام سال تحصیلی رفته بود مرخصی تابستانی . لذا من نمی تونستم پایان نامه رو تحویل بدم و تاریخ دفاع تعیین کنم. با چنین وقفه ای دفاع من می افتاد اواخر ماه سپتامبر. ایرادش چی بود؟ ایرادش این بود که اقامتِ تحصیلی من اواسط سپتامبر تمام می شد و جهت ِ استفاده از قانون ِ طلایی ِ یک سال اقامت پس از تحصیل جهت ِ یافتن کار- باید حتما مدرکِ تحصیلی م رو می بردم اداره ی اقامت. اصل خود مدرک رو. اصل خود مدرک کِی آماده می شد؟ در خوش بینانه ترین حالت بیست و یک روز پس از دفاع.

 از اونجایی که همه ی این کثافتکاری ها روی سرم خراب شده بود و راهی نداشتم، تصمیم داشتم برم ایران بشینم جام جهانی رو ببینم و عرق بخوریم و روی ماه دوستانم رو ببوسم و همین. بهرحال وقتی رسیدم سفارت داشتم تباه می شدم. هوا گرم بود و من یک چیزهایی سر هم کرده بودم به عنوان مانتو و روسری پوشیده بودم. پوشه رو در آوردم دادم خانم مهربانِ منشی و بعد هرچی گشتم پاسپورتم رو پیدا نکردم. کلافه تمام راهی که از دم تراموا تا سفارت رفته بودم رو برگشتم ولی روی زمین نیافتاده بود. رسیدم دم ایستگاه تراموا و با اداره ی راه آهن ورشو تماس گرفتم گفتم من فکر می کنم پاسپورت من توی تراموای شماره ی ده افتاده. آقایی که پشت خط بود گفت تراموا الان داره برمی گرده همون ایستگاه فرانتوسکا و می تونم برم بگردمش، بعد هم قرار شد به راننده ی تراموا اطلاع بده. من سوار شدم و وجب به وجب تراموا رو لیسیدم و چیزی پیدا نکردم. راننده ی تراموا طبق وظیفه ش یک جایی وسط خط ایستاد و از اتاقکش اومد بیرون، خانمی بود در ابعاد 16 در 16. داد زد کسی یک پاسپورت ندیده؟ ملتِ همیشه مبهم و بی مصرف ِ لهستانی در سکوت به جلوشون زل زدند. جلوی هرکسی رو به یک جایی بود. بعضی ها به گوشی هاشون زل زده بودند، بعضی ها به کف تراموا، بعضی به بیرون، تنی چند هم توی چشم راننده ی غولتشن در سکوت نگاه می کردند. با همون تراموا برگشتم خونه و هرآنچه داشتم و نداشتم رو بیرون ریختم. پاسپورتم نبود و پرواز هم روز بعد بود.

 این وضعیت رو یادمه که رفتم نشستم توی دستشویی، در رو برای گربه نیمه باز گذاشتم. دیوان اقبال لاهوری روی ماشین رختشویی کنار دستم بود. درش رو رندوم باز کردم. یادم هست یک جایی از اون صفحه نوشته بود ای جوانان عجم جان من و جان شما. بعد همونجا زنگ زدم به سفارت ایران و با رایزن ِ فرهنگی ِ عزیزمون که بسیار شبیه به حدادعادل بود صحبت کردم. گفت برو اداره ی پلیس گزارش بده. بعد هم گفت خب شما نمی تونی اینطوری بری ایران که. صدای رایزن از توی دماغش در می اومد. پدرم بهم زنگ زد و گفت که به اون رایزن بگو می تونه بهت لسه پسه بده. گفتم چّه؟ بابا گفت لسه پسه. Laissez passer. رایزن گفت حالا تو برو گزارش بده. فردا هم که تعطیلی رسمیه، ببینیم خدا چی می خواد. بهش گفتم آقای ... خدا می خواد که من برم ایران. پیش بابام. شما هم بخواهید حله. به نظرم آقای رایزن پشت تلفن توی صندلی ش لیز خورد، لبخند ِ محوی زد و گفت توکل به خدا.

درحالیکه توی دلم نذر کرده بودم که اگر امروز و فردا بگذره و من پس فردا وطن باشم، یک معامله ی خداپسند با بندگان خدا بکنم، رفتم ایستگاه قطار ورشو. طبعا در اداره ی پلیس وسط ایستگاه قطاری که در قلب اروپاست و شهرهای مختلف اروپا رو بهم وصل می کنه کسی انگلیسی حرف نمی زد. من رو مثل ایتام هدایت کردند که بنشینم یک گوشه ای تا مترجم رسمی بیاد. هم حرف پلیس رو می فهمیدم، هم می تونستم بهش بفهمونم چی شده اما گزارش رسمی بدون مترجم غیرقانونی بود. پرسیدم آیا می تونم برم یک چیزی بخورم؟ گفتند که برو. من هم رفتم یکی از کافه های تخمی داخل ایستگاه، یک ساندویچ گرفتم با گالونی پر از قهوه. وقتی شروع به خوردن کردم، دوست داشتم به یک نفر بگم که چه اتفاقاتی افتاده. به یک نفر که جلوم بنشینه و باهام ساندویچ و قهوه بخوره و بگه غصه نخور، جام جهانی رو با بابات می بینی.

 مدتی هم توی ایستگاه پلیس منتظر نشستم، به تماشای خانمی که شونزده تا کیسه ی خرید از برند های گرون قیمت دستش بود و به خودش هم احتمالا نیم قیرات الماس وصل بود. پلیس مخفی ِ تراموا که گاهی سوار وسایل نقلیه می شن و با اعلام حکومت نظامی از همه می خوان بلیط هاشون رو در بیارن ( و من که همیشه بلیط دارم مثل سگ می ترسم که من رو بگیرن) خانم رو با خودش آورده بود توی ایستگاه که معلوم بشه ایشون چرا کارت حمل و نقل یک آقای سیبیلو رو توی کیفش گذاشته. اول اون آقای صاحب کارت برادرش بود، بعد که به عدم تشابه فامیلی شون گیر دادند تبدیل به شوهرش شد، و بعد که مثل مجسمه ی بلاهت از دهنش در رفت که شماره ی شوهرش رو نداره، معلوم شد از کف زمین برداشته و داره حالش رو می بره.

 بهرحال مترجم من سر رسید و بعد از مقداری خوشمزگی در مورد مهارت های زبانی ش به من کاغذی دادند که باهاش می تونستم برم سفارت و درخواست لسه پسه کنم. وقتی دوباره سوار تراموا شدم زنگ زدم به رایزن و گفتم حالا دیگه جان من و جان شما. فردا صبح زود یک ساعت بیایید در سفارتخونه رو باز کنید من بیام لسه پسه بگیرم. به نظرم رایزن در اوج خودش قرار داشت. در مراحلی بسیار بالا از انسان بودن باد کرده بود که گفت 8روز تعطیل صبح بیا دم سفارت. تا گوشی رو قطع کردم آقایی که روبروم نشسته بود گفت ببخشید می تونم بپرسم این چه زبانی بود حرف می زدی؟ گفتم فارسی. گفت اُه.

 بهش نگاه کردم. نور آفتاب در حال غروب می زد یک ور صورتش و موهای طلایی ش شبیه خورشید شده بود. گفتم می دونی چی شده؟ و کل داستان رو بدون وقفه براش تعریف کردم. تمام مدت با دهان باز و مقداری شعف به دهان و چشم های من زل زده بود. بین این سه نقطه دو دو می زد. برام آرزوی موفقیت کرد و من با حال بهتری رفتم خونه که چمدون رو ببندم. روز بعد من با چمدون هام رفتم سفارت. پرواز ساعت دو و پنجاه دقیقه بود و ساعت نه آقای رایزن در رو باز کرد. یک ساعتی طبقه ی بالا لخ لخ کرد و بعد برگشت و بهم گفت که این نامه به لهستانیه و من بلد نیستم. اینطوری نمی شه. باید منشی باشه. گفتم ولی من بلدم برات ترجمه کنم. گفت آخه شما که مترجم رسمی نیستی. گفتم اگر شما بخواهید هستم.بعد صبر کردم تا بخواد. روی صندلی ش صاف نشست و گفت بنویس. ساعت 11 دوان دوان رفتم فرودگاه.

 نیمه شب که رسیدم فرودگاه امام خمینی، اولین نفری بودم که رسیدم دم باجه ی کنترل گذرنامه. یک لوله ی آب توی مستراح آقایون ترکیده بود و آب فواره می زد. من رو همراه چندین نفر دیگه که پاسپورت نداشتند جدا کردند و مدارکمون رو گرفتند. بلبشوی عظیمی به پا شده بود. پروازی از کربلا نشسته بود که اعصاب و روان ِ پلیس های گذرنامه رو بهم ریخته بود. متوجه شدم که از این دست مسافرها به شدت عاصی هستند و در گروه های 5 نفره مهر می زدند که زودتر برن. پلیس های گذرنامه آدم های خوبی بودند، بدون وقفه تلاش می کردند کار ما مصیبت زده ها که اونور خط زرد رنگِ فرضی مرز داشتیم از هم وا می رفتیم راه بیافته. اما هیچکس نبود اینهمه اتفاق رو مدیریت کنه. کاغذهای ما لای همدیگه گم می شد، خودکار کم می اومد. مسافرها شاکی می شدند. یک مسافر قاچاق هم از لای جمعیت گرفته بودند که از عراق اومده بود و بهش دستبند زده بودند و کنار ما بسته بودند به میله های اونور مرز فرضی. مسافر قاچاق اول پیشنهاد 300 دلار رشوه داده بود و بعد که بهش گفته بودند پول رو بده بلیط بگیریم برگردی همون جهنم دره ای که بودی ، وجود هرنوع پولی رو انکار می کرد.

پدرم طبقه ی پایین منتظر من بود. این رو می دونستم ولی راهی نداشتم باهاش تماس بگیرم. سه ساعت بود نشسته بودیم. بابا من رو چندباری پیج کرد. به سرگرد داودی که ترکمن بود و اونور مرز نشسته بود گفتم ببین بابام داره کلافه می شه. سنش بالاست. یک خانمی گوشی ش رو که هنوز باتری داشت داد بهم. به بابا زنگ زدم. گفت داره از تلویزیون فرودگاه فوتبال تماشا می کنه. بعد کم کم ما رو راه دادند که بریم برگه ی بازجویی پر کنیم. همه ی اوراق قاطی شده بودند. ما با انگشت های جوهری هرچی که جلومون بود رو انگشت می زدیم. بعد گفتند حالا کار نیروی انتظامی با شما تمام شد ولی نهاد رهبری با شما کار داره. ساعت دیگه به جاهای باریکی رسیده بود و نوبت ما که شد نهاد اساسا داشت می رفت نماز صبح و شیفت جدید. من احساس می کردم دیگه توی مانتوم جا نمی شم. سینه هام از طول پرواز و خستگی ورم کرده بود و حس می کردم با این وضع از نهاد سالم بیرون نخواهم آمد. به داودی گفتم لطفا به اینها بگو نرن نماز. به میزش آویزون شده بودم و خیس عرق بودم. سعی می کردم تصور کنم بابام بعد از 4-5 ساعت انتظار چه شکلی شده. اصلا چمدون های من کجاست؟ بهش گفتم شما پادرمیونی کن. خودکاری که معلوم نبود مال کی بود توی دستم عرق کرده بود و جوهرش مالیده بود به جانم. یک آقای کت شلواری لاغر که سرش رو ژل مالی کرده بود مثل یک کتاب ِ نازک و مرتب از پلیس گذرنامه رد شد، پاسپورتش رو گرفت و با صدای بلند به باجه گفت: صبح شما بخیر و روزخوش. بعد اومد کنار من ایستاد. به سرگرد داودی که از من پاره تر بود گفت جناب ببخشید سوزن ته گرد دارید؟