صفحات

بتهوون یه موومان یا همچین حرکتی داره به نام آداجیو اون پوکو موسو . کاکرو ناکازاکی فلان فلان.
خواب دیدم که من و برادرم توی این اتاق مانندی که پشت آشپزخونه بود نشسته بودیم کف زمین چون که آمریکا حمله کرده بود و من دیگه چمدون هام رو هم بسته بودم که برگردم ورشو ولی خیلی راکت و بمب می خورد زمین. بعد هم یه مشت سرباز ریختن توی خونه ی ما و ازتوی آشپزخونه به همه جا شلیک می کردن و ایزاکمون اون جلوی همه بود و با یه اعصاب خوردی همه تیرهاشو به در و هوا می زد و من داشتم نگاش می کردم و فکر می کردم خیلی راحت می تونه من رو بزنه، یا برادرم رو بزنه. بعد نگاه کردم دیدم داره می گه نگران نباش، نترس. و هی این رو می گفت و رو به چپ من شلیک بیخود می کرد و خیلی اخماش توی هم بود .
بعد من بیدار شدم دیدم که تمام این شلیک ها و تاراق توروق ها به دلیل اینه که گربه ها دارن روی بنده با هم دعوا می کنن.
بعد من پاشدم اومدم پای لپ تاپ و اسکرول کردم و دیدم که سین برای بار هزارم دهن دنیا رو با خبری در باب رژیم های کارساز و یا کارنساز سپوخته است. یکی از مباحثی که من الان دوسال و خرده ایه باهاش درگیری مداوم دارم علاقه ی وحشیانه ی آقای پ و خانم سین به مساله ی رژیم و وزن و ماهیچه و چربی و ورزش و مزه ی غذاست. به همین ترتیب شد که من به تدریج نسبت به غذا عنم گرفت. از این جهت که هروقت با هم بودیم مزه ی غذا رو به شکل میکروسکوپی تحلیل می کردن. بعد مقدار زیادی در مورد کالری ش و اینکه اصولا چربی خیلی چیز خوبیه و همه چیزای کم چرب خیلی بدن حرف می زدن. بعد اینکه اوی ولی اون دسری که می خواین کوفت کنین خیلی سنگینه و ... و بعد هر از گاهی سین سکته های ورزشی می زنه، یعنی یهو ویرش می گیره هرروز 2 ساعت با سیندی کرافورد ورزش می کنه، و این رو توی رادیو پولسکا هرروز اعلام می کنه که ورزش خیلی خوبه، ورزش کنین و هی به کون و کمرش دست می زنه و می گه که هر دو ساعت که ورزش می کنه ماهیچه مند تر می شه. ولی ورای این ها سین یه باور داغونی داره که غذاهای ارگانیک از غذاهای معمولی سالم ترهستن و این الان دیگه مسجل شده که هیچ برتری بین ارگانیک و غیره نیست. تنها تفاوت اینه که یه عده " سالم بخوریم و سالم زندگی کنیم" ِ بی کار و بی عار و کسل از زندگی و وسواسی و روانی که نمی دونن با پولشون چکار کنن، راه می افتن می رن 3 برابر پول می دن همون عنی رو می خورن که من می خورم. و این واقعا روی مخ منه، یعنی واقعا دوست دارم برنیم بهش و بخندم بهش و حتی بگم خری بیش نیستی. ولی سعی می کنم بشینم دستام رو بذارم روی زانوام یوگا کنم که آروم شم. گفتم یوگا و این هم یه بدبختی دیگه ای هست که سین هر از گاهی وارد فاز خود روان درمانی و یوگا و تبت و بودا و خلوت گزینی و سر انگشت شست و سبابه می شه. در هرصورت از این که بگذریم دیدم که حدود یه ساعت قبلش هم خیر جهان-زیر و رو کن ِ ازدواج آقای هفنر ( پدرخوانده ی پلی بوی) رو با یه فاحشه یا اصلا یه خانوم محترمی 40 سال از خودش کوچیکتر به عنوان یک خبر جالبناک گذاشته. این است اولین خبر سال 2013 که توجه این آدم رو جلب می کنه. فاک می که مراودت اجباری دارم.
بعدم من دیشب خیلی بی اعصاب بودم چون رفته بودم یه اتاق دیده بودم که خیلی بیریخت و کمونیستی بود و توالتش دوش نداشت و زنه می گفت باید دوش رو بگیری دستت و خودت رو بشوری و ظرفشویی ش به قدری توی دیوار بود که یه لیوان هم توش جا نمی شد و بعضی کابینت ها نیمه افتاده بودند و زنیکه ی نکبت می خواست خدا زولتی هم پولش رو بگیره. و بعدش من نمی دونم چرا اینقدر به ایزاک مون گیر دادم. واقعا توی حالتی بودم که از خودم و از اون عصبانی بودم و الان که فکر می کنم نمی فهمم چرا اینقدر گهی بودم. و نتیجه این شد که نشست با من حرف زد که بفهمه چه مرگمه و این حرف زدن تا 3 صبح طول کشید چون که باید به من تفهیم می کرد که اینکه آدم ها باهم توی رابطه کنار میان یا برای هم یه کارایی می کنن هیچ چیز عجیبی نیست و تو اصلا عادت نداری که کمک قبول کنی، یا همواره نگران یه بحران اینویزیبل هستی و غیره و این صحبتی بود که صبحش مشاوره محترم هم با من کرد. فرموده بود من نمی دونم این مساله فرهنگیه یا تجربه ی شخصی ولی به نظر من تو هرچیز خوبی در رابطه رو نه به عنوان یه اصل بلکه به عنوان یه لطف مازاد از طرف مقابل می بینی.
کورشم اگه بازم ببینم.