صفحات

Walking with Maria






ماریا... ماریا.. اگر برگردی و حرفهایت را پشت هم و مرتب بچینی، اگر برگردی و دوباره آدم ها را نگاه کنی و جای تمام زنجیر زنجیر کلماتی که پشت هم ردیف می کنی یک قدری نفس بکشی، یک ویرگول و یک نقطه ته این جمله و وسط آن جمله بگذازی... ماریا اینطوری من می فهمم داستان تو چی بود. ماریا اگر یک بند حرف بزنی و کلمه ها توی هوا دور تو پرواز کنند و از نفس نیافتی.. ماریا...هیچکس آخر نمی فهمد. ها.


پایم را توی سالن ِ بستری که می گذارم یک صندلی از توی اتاق پرواز می کند و از جلوی من می جهد و صدای جیغ کریستیا بلند می شود که فحش های رکیک می دهد و صندلی را توی هوا می قاپد. از توی اتاق صدای فریادهای قاطی به خنده ی ماریا بلند است. این شد وضع ماریا بعد از 2 ماه درمان ِ فشرده ی آنتی سایکوتیک و آرامبخش ها؟ صندلی را بر می دارم می برم می گذارم سر جایش توی اتاق. دو نفر روی تخت های کناری ولو افتاده اند. یکی با مادرش توی خیالش حرف می زند و صحبت خوبی هم دارند. مادرش از 70 سال پیش آمده کنارش روی تخت نشسته. ماریا من را که می بیند لبخند درست و حسابی می زند که امروز پیاده روی پا بر جاست؟ ساعت 8 صبح هم نشده. 57 ساله، درشت هیکل، موهای مشکی با رگه های تک و توک سفیدش را از فرق وسط باز کرده و یک شیشه مربای آلبالو دستش گرفته و مسلسل ِ کلماتش را روی سر من می پاشد: خوبی؟ هه هه ناراحت نشو> دعوامون شد. چیزی نیست. من خوبم. خیلی وقته باید برم بیرون. این دکترها قبلا مرخصی می دادند. من از سال 1976 از این بیمارستان بخ ون یکی بیست و 6 بار بستری می دونی اون هم بعد از مرگ شوهرم. شوهرم رو ک گ ب کشت، 4 سال براش نامه می نوشتم. آلمانی بود. وقتی کشتنش همه گورشون رو از دور و برم گم کردن. نگاه کن ببین وقتی مامورها گرفتنمون دست راستم رو چطوری جر دادن ایناها جای بخیه ها، اونوقت ها اینطور بود می دونی اونوقت ها ارتش سرخ قوی بود و من ماشین تایپ خریده بودم و همه ی پولش رو خودم دادم و روزی 10-15 ساعت تمرین می کردم ..می خواستم پول در بیارم و باید همه چی بدون غلط تایپ می شد و لهستانی ها... آی لهستانی های وحشی شما شوهر من رو کشتید.

ماریا...

ماریا باز گیر زنجیر کلمه ها افتاده و راه نمی دهد. نگاهم می کند. اصلا زل زده اما وقتی خوب نگاه می کنم یک چیزی پشت سر من را می بیند، پشت دیوارهای بیمارستان، نگاهش یک جای دیگر است. بهش می گویم ماریا، نباید صندلی پرت کنی. یک لحظه مکث می کند. سرش را تکان می دهد می خندد .. آره آره می دونم. نه اینطور نیست که من پرت کنم. اینها خل شده اند. اسکیزوفرنی چیز بدیه. می دونی پولانسکی یک زن جوون حامله داشت، یه یارویی که اسکیزوفرنی داشت رفت یک شب زن و بچه رو با هم کشت. این ها هم همینطورند. شیشه ی مرباش را می دهد دستم و یکی از تی شرت هایش را که لایه لایه پوشیده در می آورد.  
یانوش، دکتر ِ ماریا توی جلسه ی صبحگاهی لب هاش رو می چلونه به هم و نگاه می کنه به پرونده: صندلی؟ امکان نداره. دیگه نمی دونم بهش چی بدم. ماریا؟ دوباره داد می زد؟ امکان نداره.

با ماریا دیالوگ کردن هیچ راهی نداره. همه رو احمق و الاغ می بینه. راست هم می گه. دوست داره پیاده روی ساعت 2 بعد از ظهر رو حتما با هم و تکی بریم. از گروه حالش بهم می خوره. به آندره می پره که ده روزه حموم نرفته و بوی گه می ده. وقتی یولیا در مورد ِ فال ِ روزانه ش حرف می زنه بهش می خنده می گه تو عقل نداری که فال رو باور می کنی. به تلویزیون زل می زنه و به من می گه آره آره می بینی توی سوریه چه خبره؟ توی کشور شما هم انقلاب شد. من یادمه چه کشوری. چه کوههایی. چه کویری. چه شاهی داشتید. دین ... با انگشت می زنه به پیشونیش : دین، همینه. شوهر من 
رو به خاطر دین کشتن.

ماریا شوهرت رو ک گ ب...

وسط حیاط بیمارستان داد می زنه: لهستانی ها شوهر من رو کشتن.
من به صورت هایی که با یک جور وحشت و تعجب بر می گردند نگاه می کنم. با افتخار. کسی حق نداره فکر کنه ماریا خله. ماریا حتما چیزی می دونه که نمی تونه بگه. داره می گه اما اینقدر می گه که دیگه هیچکس نمی دونه ماریا چی می گه.
3 تا مدرک ِ دانشگاهی و 20 سال تدریس ادبیات و زبانشناسی روسی و ترجمه ی مقاله ، من اینم. من یه بازنشسته ی درس خونده م. من با پول خودم ماشین تایپ خریدم... من 20 سال درس دادم. من معلم بودم که حالا اینا به من می گن ساکت شو. من 4 سال برای نامزدم نامه نوشتم . توی مسکو شلوغ شد شوهر من رو کشتند. من تنها بودم. همه  فرار می کردند از اطرافم.

ماریا... ماریا آستینم رو می کشی و حتی امان نمی دی بپرسم چته؟ بریم پیاده روی؟ بریم. نه نباید برین. تا داروش رو نخوره نمی شه برین. سر پرستار ِ بخش با سینه هایی به بزرگی دو تا خربزه ی آویزوون، سر نیمه کچل و موهای سیاه کلاغی ِ رنگ شده داد می زنه: ماریا اول داروت رو می خوری. تو داد می زنی که هیچ دارویی نمی خوری. گروه با یکی دیگه از روانشناس ها می رن برای پیاده روی. ماریا، من صبر می کنم با تو برم ولی باید این دارو رو بخوری. توی می شینی می گی نه! نه!  صندلی می ذاری روبروی پنجره همینجا خوبه، چه هوای خوبی بود بیرون و از دست دادی ماریا. تو اینجا می شینی که... من اینجا می شینم بگین تلویزیون بیاد از من فیلم بگیره. من یه مریض 5 ستاره م. می دونین چرا؟ چون دیگه 5 تا دکتر میان هرروز بالا سرم بفهمن باید چکار کنن باهام.

هر 5 تا دکتر بخش توی راند ِ صبحگاهی وایسادن بالای تخت ماریا. پچ پچ. ماریا گیر ِ خنده افتاده و ریز ریز ریسه می ره. دکترها وز وز می کنن و از جلوش رد می شن. می پرسی چی شد؟ دکتر ها جوابت رو نمی دن. چرا جوابت رو نمی دن ماریا؟ همه می دونن تو از همه ی ماها باهوش تری ماریا. تو شروع می کنی دوباره همون چرت و پرت ها رو گفتن. تو از عمد شروع می کنی. بهشون دهن کجی می کنی که اگر با تو حرف نمی زنن تو هم تا ابد حرف می زنی. به ما دخترها می گی نگاه کنین من 5 ستاره شدم. توی ارتش 4 تا ستاره هم بسه. برید 5 تا ستاره بیارید بدوزم به سر دوشم.

نگهبان ِ بخش کنار تو جلوی پنجره وایساده. ماریا جان پاشو بیا داروت رو بخور. نه بیان از من فیلم بگیرن. مصاحبه کنین. من ماریا هستم. من بچه ندارم. می دونی چرا؟ چون شوهرم رو کشتن. من بچه ندارم.

صندلی رو می کشی کنار خودت می گی بشین. من می شینم. من مدتهاست که فقط به تو گوش می کنم. همه سعی می کنند با تو دیالوگ ایجاد کنند. من فکر می کنم تو همه ی این هارو می دونی و می فهمی. تو یکهو می خندی و می گی که می ری توی دستشویی و قایم می شی. به من می گی که جوونم و نباید با دکتر ازدواج کنم چون دکترها یکسره با پرستارها لاس می زنند مثلا همین یانوش  و اون پرستاره مارتا با هم دیگه مافیای خودشون رو دارن . من می خوام این نشستن ِ تو رو کِش بدم. بهت می گم نه ببین من نامزد کردم. دکتر نیست. خوشحال می شی می گی آره آره خوبه و بعد یکهو از من و اون صندلی و اون پنجره چنان دور می شی و صورتت رو همون ماسک ِ دیوانه ی دوردست  می پوشونه. می ری تو دستشویی و باز می خندی و در رو می بندی. من اونجا نشستم کنار پنجره. پروتکل ها می گن باید بهت شک کنم. من شکی ندارم ماریا. تو ازهمه ی ماها باهوشتری. بیا یک روز توی جلسه ی بخش و ببین همه چطور به هوش و مغزت حسرت می خورند. سرپرستار بخش دو نفر نیروی ویژه و دوتا بهیار آورده. من نشستم روی صندلی جلوی در دستشویی. نیروهای ویژه دوتا نوار نارنجی شبرنگ روی بازوهاشون دارند. حتی کلاه ایمنی هم دارند. دوتا نیروی ویژه، دوتا بهیار، یک سرپرستار. می کوبند به در. ماریا؟ بیا بیرون. می خندی از پشت در که برن گمشن. من دستم رو می زنم زیر چونه م و به در نگاه می کنم. سر پرستار بریده از دست تو، نیروهای ویژه می ریزن توی دستشویی 5 متری. از دوطرف می گیرنت. روی زمین نیستی دیگه ماریا. روی هوا می کشنت توی سالن ِ بستری. توی سالن غلغله ست. تلویزیون زر زر می کنه. اونهایی که بالای 100 سال سن دارن افتادن روی کاناپه ی وسط کوریدور. بقیه وسط سالن الکی از اینور به اونور راه می رن. در اتاقت رو باز می کنن. تو داری داد می زنی و می خندی که: جلوی مریض ها نه! جلوی مریض ها نه ! چراغ مهتابی اتاق روشن می شه و در پشت سرتون بسته می شه.  مریض ها مثل آونگ از اینور به اونور سالن می چرخن. انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. از اتاق هیچ صدایی نمیاد. دور می زنم. بر می گردم سالن ِ آبزرواسیون. بر می گردم توی اتاق روانشناس ها. آنیا، هدِ روانشناسی می پرسه چی شده؟ سرم رو میندازم پایین. می ترسه می گه ماریا ؟ اشک هام می ریزن روی پاهام. آنیا می گه دیگه بعیده دارویی مونده باشه که روی ماریا جواب بده. خیلی مریضه. فقط آرامبخش روش کار می کنه. یکی در می زنه. ماریا با شیشه ی مرباش و یک لبخند ِ تاریخی می گه: بریم پیاده روی؟

پاییز شده. حیاط چندین هکتاری ِ بیمارستان زرد و نارنچی و سبزه. توی چمن ها راه می ریم. می گی حرف بزنیم. حرف می زنی. اسم درخت ها رو یادم می دی. خم می شی از لای علف ها یک برگ می کنی این شبیه اسفناجه، اما اسفناج نیست ، ترشه، بخور. می جویم. ترشه. بهت می گم خوشمزه ست. می خندی. نگاه کن اون درخت خشکیده می میره امسال . همه ی برگهاش قهوه ای شدن می بینی؟ یه دسته گل سرخ می چینی. اسم گل هارو یادم می دی. گل هارو توی راه برگشت توی پنجره ی وسط راه پله می ذاری. در بخش رو قفل می کنم. خداحافظ تا فردا ماریا.

تا فردا که وسط پیاده روی دم کیوسک هوس نوشابه می کنی و می گی حتی سه زلوتی هم نداری که نوشابه بخری چون دکترها بهت مرخصی نمی دن بری حقوق بازنشستگی ت رو بگیری و شروع می کنی از ما پول خواستن و ما اجازه نداریم بهت پول بدیم و تو یقه ی مشتری های کیوسک رو می گیری و ما به مشتری ها لبخند می زنیم و اونها وقتی روپوش سفید و کارت ِ ما رو می بینن که از بخش روان هستیم به تو لبخند می زنند و دور می شن. تو ژاکت ات رو در میاری و روی چترت علم می کنی و کنار کیوسک می گیریش هوا و داد می زنی این یه اثر هنریه، هنر پست مدرن. فقط 3 زلوتی!
آنیا زنگ می زنه به دکتر ، دکتر از راه می رسه و جیب های خالیش رو نشونت می ده و ژاکت ات رو از سر چترت بر می داره و بر می گردیم بخش. دکتر یانوش می گه شاید برگردوندن ِ ماریا به وضعیت ِ متعادل 6 ماه طول بکشه. قبل از رفتن به خونه میام بهت سر می زنم. نشستی روی تخت. موهات به هم ریخته. همیشه موهات رو شونه می کنی. مدتیه اعصابت بهم ریخته که حتی نمی ذارن بری سلمونی. کلافه ای. داری غر می زنی و در ِ کمدت رو بهم می کوبی. چی شده ماریا؟ جورابم، جورابم رو نمی تونم بردارم. ته کمدت افتاده. می دم بهت. تموم می شه. تمام اون حال ِ خرابت تموم می شه.


ساعت 3 بعد از ظهر 29 آگوست


ماریا من دارم می رم خونه. دیگه نمیام. یک ماه مرخصی دارم. پس وقتی بیای من دیگه نیستم. امیدوارم نباشی ماریا. نه نیستم. می خندی. به همه ریدی جز من. چرا ش رو نمی دونم ماریا. وسط بخش وایسادیم. تی شرت قرمز پوشیدی. آدرس خونه م خیابون گرابووسکی، شماره ی 33، آپارتمان 113، فهمیدی؟ سر کوچه یه مغازه ی کفاشیه که ازش این کفشارو خریدم. بغل ساختمون یه رستورانه که غذاهاش خیلی بده، نری ها. شاید 10 سال دیگه به من احتیاج داشته باشی بیا پیشم و من بهت کمک می کنم. شاید بتونم یه روزی کمکت کنم فهمیدی؟ گرابووسکی شماره ی 33. فهمیدم ماریا. میام. مواظب خودت باش. دستم رو محکم می گیری. فکر می کنم باید حتی بغلت کنم. وسط بخش ممکن نیست. دستم رو نگه می داری. می خندی. من دستت رو ول می کنم. تو راهت رو می کشی و می ری . توی راهروی بخش با بلوز قرمزت دور می شی و داد می زنی ارتش لعنتی سرخ شوهرت رو کشتن. 

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

جوابیه به جهان دیگری که پیدا شد


یکی از بهترین خاطره هام از ایران در یک پارتی اتفاق افتاد. یهو این آهنگ خانوم مهستی رو گذاشتن و همه با هم زنجیر شدیم و همصدا خوندیم - آقامون در اون لحظات یکی از حلقه های زنجیر بود.

من دوبله جلوی بیمارستان شهدا توی خیابون شریعتی بین آنچه اخیرا یه مشت آدم ِ عجیب میدون قدس می نامند و سر پل ِ تجریش، وایساده بودم و منتظر بابام بودم که از پاساژ البرز یه چیزی تحویل بگیره. ظهر بسیار داغ تیر ماه بود و ایزاکمون همراه مامان ام عقب نشسته بودند. خانم هایده شروع کرد به یادآوری اینکه آلاله غنچه کرده و من صدای ضبط رو مقداری بلند کردم و برای بار ششصدهزارم ماشین رو جابجا کردم و ایزاکمون برای بار شاید ششم متذکر شد که این وضعیت که ما یه ردیف ماشینیم که دوبله وایمیسیم و پلیس که میاد " مثلا" می زنیم توی دنده که بریم و باز اونورتر وایمیسیم خیلی پدیده ی جالبی ست. متاسفانه وقتی من گازش رو واقعا گرفتم و رفتم که بالکل سر پل رو دور بزنم کبوتر ها بچه کرده بودن و من در تلاش بودم که این متن ترانه رو برای ایزاکمون ترجمه کنم. با اینکه خیلی این پدیده ی " هیوندا راه بیافت" هیوندا راه بیافته، هیوندا یه گوشه وایسه – پدیده ی روی مخی بود لکن این یکی از لحظات خوبی بود که آلاله های همه جای مغزم می شکفتند.

در واقع روز 24 خرداد به مبارکی رفع شده بود. من پس از ساعات طولانی مذاکره با ایزاکمون، همینجا مانتو و شلوار سفید و شال آبی فیروزه ای بر سر همراه با میم که پایه ی رای دادن بود راهی سفارت شدیم. در سفارت من را به عنوان " همون خانوم میم که بی حجابه؟" می شناسند. انگار مثلا ایرونی های اینجا همه تُراب ِ کربلا رو سَق می زنن.  در سفارت از ما پذیرایی خیلی خوبی شد. یک آقای عکاس لهستانی یکسره از ما می خواست لبخند بزنیم و چیلیک چیلیک عکس می گرفت. میم مقداری دست پاچه شد و زیر لبی به من گفت شاید من نخوام ؟ گفتم بخواه بابا این عکسا موردی نداره. ایزاکمون اون گوشه وایساده بود و به شدت از خانم چادری سمت راست و خانم مقنعه ای ی هیولای سمت چپ حذر می کرد. ما گفتیم که این کد ی کاندیدا چیه توی برگه ی رای نوشته؟ اون آقایی که مهر می زد در حالیکه واقعا کم مونده بود پاشه بشکن بزنه از شدت خوشرویی و جگر بودن گفت شما نگران نباش دخترم اون لازم نیست. من هیچ از این وضعیت حال خوشی نداشتم. خودکارم رو گذاشتم زمین گفتم یعنی چی؟ کد کاندیدا چیه؟ کد دارن دوباره؟ آقاهه حتی مهربون تر شد و با اون خانومه سمت چپ به من گفتن که فدای ریخت من بشن اولا واسه ی عکس لبخند بزنم ثانیا نگران نباشم. میم کلا معطل بود که من یا همونجا روسری از سرم بکنم و بگم یا حسین یا بگم چشم و بنویسم. گفتم دوباره مثه دفعه ی قبل نمی شه سر کد و اینا؟ بریم بفهمیم کد بوده؟ آقای خدا می دونه کی گفت نه شما خیالتون راحت اینجا ناظر هست از شورای نگهبان جناب آقای مرض. آقای مرض اصلا تا به حال رویت نشده بود ولی همونجا نشسته بود و کمی سرش رو به سمت چپ چرخوند و ما رو دید و لبخند زد. آقای اصلی گفت خیالتون تخت. من واقعا در وضعیت ابهام بودم. احساس می کردم باید بگم الان واقعا دیگه خیالم راحت نیست. انگار ناگهان درک کرده باشم که خاک بر سرت واقعا فکر کردی مهمه؟ ایزاکمون دست من رو از ناحیه ی آستین مانتو کشان کشان برد اون پشت که از انواع شربت ها و شیرینی ها باید نوش جان می کردیم و من و میم نشستیم و من یک مقداری به کاغذ نگاه کردم و گفتم بنویسیم واقعا؟ میم گفت من واقعا نگرانم تو بنویسی غرضی! لحظه ی انداختن رای ما در صندوق با سلام و صلوات عکاسی شد. ما هم راه افادیم رفتیم و من دیدم که صلیب ایزاکمون تمام مدت قدر 5 انگشت کف سینه ش افتاده و نصف دکمه هاش باز بوده.

شب شمارش آرا بیدار بودیم. همراه ایزاکمون در یک گروپ چت با تعدادی از غربت نشین ها در حال دریافت و مخابره ی آرای صندوق های پراکنده و بررسی توییتر عارف و انواع خبرگزاری ها بودیم. حوالی 6 صبح خوابم برد. دیگه حالم از وضعیت اعلام آرا بهم خورده بود. لکن چون سری اول رو با اختلاف بالایی اعلام کردن نسبتا آرامش برپا بود. عصر حوالی 6 به وقت اینجا از خونه زدم بیرون که با بچه های ایرونی آبجو جهت خداحافظی میل کرده و دفع هیجان سیاسی کنیم. ساعت 6 توی خیابان پاپ ژان پل دوم سر تقاطع همبستگی، در حالیکه می خواستم از عرض خیابون رد بشم خبر رو یکی برام مسیج کرد. وقتی از 4راه رد می شدم همه چیز محو و خیس بود. انگار یکی بهم خیانت کرده بود که درست امروز، بالاخره امروز، بعد از 8 سال ِ کوفتی، که می شد بالاخره خوشحال باشم، نبودم و هیچوقت امروز رو نمی دیدم . واقعا عنم گرفته بود از حسادت. متوجه شدم که اونموقع همچین خبری می خواستیم و جاش چی شد و من درست امروز باید سوار تراموا می شدم و دستم به هیچ جا نمی رسید، همینجوری می رفتم و می رفتم .

بعد از اون عصر، خیلی زود رسیدیم به سالن فرودگاه امام. توی توالت مردونه یکی از لوله ها ترکیده بود و آب فواره می زد. به محض اینکه روی پله ی های برقی وایسادیم مامانم رو دیدم . از لای جمعیت همدیگه رو پیدا کردیم و بعد رسیدیم دم ماشین و بابام پیاده شد و ما رو بغل کرد. بابام انگلیسی بلغور می کرد. اون شب توی راه خیلی گم شدیم و حوالی نازی آباد ایزاکمون با خوشحالی یه چیز برق برقی نشونمون داد که همانا یک مسجد منور به نورهای سبز و آبی بود.

اگه بخوام به پست قبلی م جوابیه ای بنویسم می گم برو عکسای ایران رو ببین. عکسی که سر پل رومی گرفتیم و کنار باغچه ی فندق ایزاکمون شال من رو سرش کرده. عکسهای تولدش خونه مون. عکس مامان باباهامون وقتی دارن آلبوم عروسی مامان بابام رو می بینن. عکس ایزاکمون و بابام که کنار هم جلوی دو تا کامپیوتر نشستن دارن کاراشون رو می کنن. وقتی دارن کوبیده به سیخ می کشن. عکس ِ افتضاحُ الکیفیت ِ لحظه ای که حلقه ی نامزدی رو به دستم می کنه.