صفحات

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

جوابیه به جهان دیگری که پیدا شد


یکی از بهترین خاطره هام از ایران در یک پارتی اتفاق افتاد. یهو این آهنگ خانوم مهستی رو گذاشتن و همه با هم زنجیر شدیم و همصدا خوندیم - آقامون در اون لحظات یکی از حلقه های زنجیر بود.

من دوبله جلوی بیمارستان شهدا توی خیابون شریعتی بین آنچه اخیرا یه مشت آدم ِ عجیب میدون قدس می نامند و سر پل ِ تجریش، وایساده بودم و منتظر بابام بودم که از پاساژ البرز یه چیزی تحویل بگیره. ظهر بسیار داغ تیر ماه بود و ایزاکمون همراه مامان ام عقب نشسته بودند. خانم هایده شروع کرد به یادآوری اینکه آلاله غنچه کرده و من صدای ضبط رو مقداری بلند کردم و برای بار ششصدهزارم ماشین رو جابجا کردم و ایزاکمون برای بار شاید ششم متذکر شد که این وضعیت که ما یه ردیف ماشینیم که دوبله وایمیسیم و پلیس که میاد " مثلا" می زنیم توی دنده که بریم و باز اونورتر وایمیسیم خیلی پدیده ی جالبی ست. متاسفانه وقتی من گازش رو واقعا گرفتم و رفتم که بالکل سر پل رو دور بزنم کبوتر ها بچه کرده بودن و من در تلاش بودم که این متن ترانه رو برای ایزاکمون ترجمه کنم. با اینکه خیلی این پدیده ی " هیوندا راه بیافت" هیوندا راه بیافته، هیوندا یه گوشه وایسه – پدیده ی روی مخی بود لکن این یکی از لحظات خوبی بود که آلاله های همه جای مغزم می شکفتند.

در واقع روز 24 خرداد به مبارکی رفع شده بود. من پس از ساعات طولانی مذاکره با ایزاکمون، همینجا مانتو و شلوار سفید و شال آبی فیروزه ای بر سر همراه با میم که پایه ی رای دادن بود راهی سفارت شدیم. در سفارت من را به عنوان " همون خانوم میم که بی حجابه؟" می شناسند. انگار مثلا ایرونی های اینجا همه تُراب ِ کربلا رو سَق می زنن.  در سفارت از ما پذیرایی خیلی خوبی شد. یک آقای عکاس لهستانی یکسره از ما می خواست لبخند بزنیم و چیلیک چیلیک عکس می گرفت. میم مقداری دست پاچه شد و زیر لبی به من گفت شاید من نخوام ؟ گفتم بخواه بابا این عکسا موردی نداره. ایزاکمون اون گوشه وایساده بود و به شدت از خانم چادری سمت راست و خانم مقنعه ای ی هیولای سمت چپ حذر می کرد. ما گفتیم که این کد ی کاندیدا چیه توی برگه ی رای نوشته؟ اون آقایی که مهر می زد در حالیکه واقعا کم مونده بود پاشه بشکن بزنه از شدت خوشرویی و جگر بودن گفت شما نگران نباش دخترم اون لازم نیست. من هیچ از این وضعیت حال خوشی نداشتم. خودکارم رو گذاشتم زمین گفتم یعنی چی؟ کد کاندیدا چیه؟ کد دارن دوباره؟ آقاهه حتی مهربون تر شد و با اون خانومه سمت چپ به من گفتن که فدای ریخت من بشن اولا واسه ی عکس لبخند بزنم ثانیا نگران نباشم. میم کلا معطل بود که من یا همونجا روسری از سرم بکنم و بگم یا حسین یا بگم چشم و بنویسم. گفتم دوباره مثه دفعه ی قبل نمی شه سر کد و اینا؟ بریم بفهمیم کد بوده؟ آقای خدا می دونه کی گفت نه شما خیالتون راحت اینجا ناظر هست از شورای نگهبان جناب آقای مرض. آقای مرض اصلا تا به حال رویت نشده بود ولی همونجا نشسته بود و کمی سرش رو به سمت چپ چرخوند و ما رو دید و لبخند زد. آقای اصلی گفت خیالتون تخت. من واقعا در وضعیت ابهام بودم. احساس می کردم باید بگم الان واقعا دیگه خیالم راحت نیست. انگار ناگهان درک کرده باشم که خاک بر سرت واقعا فکر کردی مهمه؟ ایزاکمون دست من رو از ناحیه ی آستین مانتو کشان کشان برد اون پشت که از انواع شربت ها و شیرینی ها باید نوش جان می کردیم و من و میم نشستیم و من یک مقداری به کاغذ نگاه کردم و گفتم بنویسیم واقعا؟ میم گفت من واقعا نگرانم تو بنویسی غرضی! لحظه ی انداختن رای ما در صندوق با سلام و صلوات عکاسی شد. ما هم راه افادیم رفتیم و من دیدم که صلیب ایزاکمون تمام مدت قدر 5 انگشت کف سینه ش افتاده و نصف دکمه هاش باز بوده.

شب شمارش آرا بیدار بودیم. همراه ایزاکمون در یک گروپ چت با تعدادی از غربت نشین ها در حال دریافت و مخابره ی آرای صندوق های پراکنده و بررسی توییتر عارف و انواع خبرگزاری ها بودیم. حوالی 6 صبح خوابم برد. دیگه حالم از وضعیت اعلام آرا بهم خورده بود. لکن چون سری اول رو با اختلاف بالایی اعلام کردن نسبتا آرامش برپا بود. عصر حوالی 6 به وقت اینجا از خونه زدم بیرون که با بچه های ایرونی آبجو جهت خداحافظی میل کرده و دفع هیجان سیاسی کنیم. ساعت 6 توی خیابان پاپ ژان پل دوم سر تقاطع همبستگی، در حالیکه می خواستم از عرض خیابون رد بشم خبر رو یکی برام مسیج کرد. وقتی از 4راه رد می شدم همه چیز محو و خیس بود. انگار یکی بهم خیانت کرده بود که درست امروز، بالاخره امروز، بعد از 8 سال ِ کوفتی، که می شد بالاخره خوشحال باشم، نبودم و هیچوقت امروز رو نمی دیدم . واقعا عنم گرفته بود از حسادت. متوجه شدم که اونموقع همچین خبری می خواستیم و جاش چی شد و من درست امروز باید سوار تراموا می شدم و دستم به هیچ جا نمی رسید، همینجوری می رفتم و می رفتم .

بعد از اون عصر، خیلی زود رسیدیم به سالن فرودگاه امام. توی توالت مردونه یکی از لوله ها ترکیده بود و آب فواره می زد. به محض اینکه روی پله ی های برقی وایسادیم مامانم رو دیدم . از لای جمعیت همدیگه رو پیدا کردیم و بعد رسیدیم دم ماشین و بابام پیاده شد و ما رو بغل کرد. بابام انگلیسی بلغور می کرد. اون شب توی راه خیلی گم شدیم و حوالی نازی آباد ایزاکمون با خوشحالی یه چیز برق برقی نشونمون داد که همانا یک مسجد منور به نورهای سبز و آبی بود.

اگه بخوام به پست قبلی م جوابیه ای بنویسم می گم برو عکسای ایران رو ببین. عکسی که سر پل رومی گرفتیم و کنار باغچه ی فندق ایزاکمون شال من رو سرش کرده. عکسهای تولدش خونه مون. عکس مامان باباهامون وقتی دارن آلبوم عروسی مامان بابام رو می بینن. عکس ایزاکمون و بابام که کنار هم جلوی دو تا کامپیوتر نشستن دارن کاراشون رو می کنن. وقتی دارن کوبیده به سیخ می کشن. عکس ِ افتضاحُ الکیفیت ِ لحظه ای که حلقه ی نامزدی رو به دستم می کنه. 

1 comment:

بهروز said...

خوبه . اون عکس ِ افتضاحُ الکیفیت از همه بهتر باید باشه .‏

جاتون خالی بود . جای همه تون که نبودید خالی بود . جای همه که دیگه نیستن هم خالی بود .‏