صفحات

* Thus if one keeps on walking everything will be all right.


وقتی بچه ی آدم توی هواپیما یا قطار یا از این دست یک سره عر می زنه، در واقع به اون مرحله رسیده که دیگه اشک هم نمی ریزه، فقط بنفش می شه و هوار هوار می کنه، به نظر شخص من آدم بچه ش رو ورمیداره می ره از واگن قطار بیرون مثلا. ولی این همسفر ما بچه ش رو بغل گرفته در طول قطار راه می ره که خدایی نکرده کسی بی بهره نمونه. گربه ی ما هم عصب زده و توی ساکش داره پشم های خودش رو گوله گوله می کنه و می خوره. برای اینکه تا همین الان که ما تازه سوار قطار شدیم 3 ساعت اسکول اون تو مونده .

 طبق یک رسم بسیار تخمی هر سال پس از کریسمس حجت الاسلام کلیسای محل، با دو عدد قلمان راه می افته منزل به منزل، آب مقدس می پاشه به سر اعضای منزل، همه باهم دعا می کنند که خداوند و عیسی مسیح گه هایی که منزل خورده ند رو ببخشند و در نهایت حجت الاسلام توی دفترشون نگاهی می اندازن و تذکر می دن که فلانی شما پارسال کم اومدی خدمت ما، غیبت زیاد داشتی، و اینکه یک پولی هم می دن جهت مخارج مسجد محل. امروز هم این آقا آمدند و مادر ایزاکمون خیلی از این بساط عن ش می گیره ولی پدر ایزاکمون کلیسا برو هست و یک صلیب بالای مطبش داره، یک صلیب هم سر در ناهارخوری و یکی هم سردر مهمونخونه نصب کرده. من هم عرض کردم که علاقه دارم مراسم رو ببینم. و این آقا آمد و از توی پله ها کس می بافت و همه ی کس ها رو هم با یک وزن آهنگینی می بافت و می نواخت و سلام و علیکی کردیم و همه وایسادیم دور میزی که روش شمع و آب مقدس و یک چیزی مثل گردپاک کن بود که باهاش آب رو بپاشن به در و دیوار. من هم وایسادم کمی عقب و خدمت آقا تشریح شد که ایشون " بی اعتقاد و غیر مسیحی" هستن.
 ایزاکمون وایساد کنار خانواده و تعدادی دعا خوندند و ایزاکمون با اون شلوار و تی شرتی که به تنش زار می زنه، دستاش رو بهم قفل کرده بود به طوری که عضو شریف ش رو از گزند هرنوع حمله ی حجت الاسلام در امان بداره و واقعا مثل یک بچه ی سر راهی دعا می خوند. بعد همه صلیب کشیدند و من نکشیدم. بعد یک عیسی نقره ای رنگی را حضرت آقا در آوردن و دادن همه بماچن، و چون می خواستن خیلی بامزه باشند رو کردند به من و فرمودن چه دخترک ناز و خوشگلی خوبه که این دخترک هم مسیح رو ببوسه. و من البته بوسیدم و در همین لحظه بود که حضرت ش دستی به سر من کشیدند و از ایزاکمون پرسیدند که آیا من متعلق به ایشان هستم، در تمام این لحظات مادر ایزاکمون در حال بخار کردن بود چرا که خیلی از اینکه من مجبور به بوسیدن تن لخت یه مرتیکه ی اجنبی شده بودم، ناراضی بود. ایزاکمون تصحیح کرد دوست دخترم. حضرت دستی به لپ ما کشیدند. بنده در گوش مادر ایزاکمون سوال کردم ایشون بچه بازن؟

 ما نشستیم دور میز و حضرت حضور و غیاب سالانه کردند و از حال پسر بزرگ خانواده پرسیدند که چند سال پیش در عملیاتی ناگهانی اسم خودش رو از کلیسا حذف و اعلام بی دینی کرده بود. حضرت به مثابه یک آخوند
" خوب و صمیمی و بانمک" بودند که ممکن بود از زور طنازی یک جوک ِ دوول دار هم بمالن در پاپ بندیکت. در راستای همین بامزگی دوباره رو کردند به ما و گفتند که ایشان چقدر ماشالله چشم هایی دارند و ایشان معلوم است که خارجکی هستند و بعد گفتند، خانم اهل ِ... که بنده تکمیل کردم ایران.

خیلی باحال گفتم ایران. یعنی اگر یک بمب انداخته بودم توی جیبش، یا گفته بودم عیسی زنازاده بود به این شکل دهن حضرت آقا صاف نمی شد. بسیار طنازی شون ماسید و با اینکه پدر ایزاکمون در حال توضیح بودند که بنده دو سال هست که اینجا هستم و لهستانی هم حرف می زنم و غیره حضرت موضوع بحث را به واقعه ی اخیر دزدیده شدن تابلوی " مادونای سیاه" از کلیسای فلان جا، کشوندند. من خودم این تابلوی نقاشی رو دوسال پیش رویت کردم و خیلی جا خوردم که مریم مثل اوپرا وینفری بود و هیچ شباهتی به مادونا نداشت و یک نوزاد بسیار سیاهی در بغل داشت که حتی محض رضای خدا دورگه هم نبود آدم فکر نکنه حتما خدا هم سیاه پوسته. حضرت نهایتا دست بردند پول اهدایی به کلیسا رو خیلی شیک مثل یه میوه فروش از توی پاکت خارج کردن توی نور بررسی و سپس در جیب فرو کردند. من و مادر ایزاکمون به هم نگاه کردیم و ایشون مجددا دستی به لپ بنده نواختند و رفتند. اصواتی که توی پله ها خارج می کردند با یاالله یاالله های خودمون مو نمی زد.

شب قبل از روز اسکی مامان ایزاکمون به ما نفری یک زولپیدم دادند چونکه ما عادت کرده بودیم همه دسته جمعی تا 6 صبح رام با تخم مرغ خام و وانیل بنوشیم و زر بزنیم و دست آخر حدودا مست بیهوش بشیم. و این اولین بار بود که من زولپیدم می خوردم و خیلی ذکر خیرش رو از بقیه شنیده بودم. بر اثر یه زولپیدم به هذیون افتادم. یعنی همینطور که خوابیده بودیم، اول های خواب، من شروع کردم به حرف زدن و هرچی که توی خواب و بیداری می دیدم رو تعریف می کردم و کاملا به اینکه دارم زر می زنم آگاه بودم. مثلا یادم هست که رفته بودم توی یک مغازه که آدم می فروحتن و همه ی آدم ها رو مثل شیرینی توی جعبه چیده بودن و من همه ی این هارو که با فلش های ناگهانی به صحنه های دیگه ای وصل می شدن برای ایزاکمون تعریف می کردم و ایزاکمون هی می گفت ها؟ فلانی بیداری؟ حالت خوبه ؟ و من کاملا عمدی تخمم می گرفتم و ادامه می دادم و بعضی وقتا فارسی حرف می زدم که شرایط رو برای ایزاکمون پیچیده تر کرده بود و بعد از مدتی فهمیده بود که من توی خواب دارم حرف می زنم و من حتی بهش گفته بودم که یعنی چی که به جای عبارت های "من"، از عبارت های "تو" استفاده می کنه و همیشه همه چیز رو به بقیه وصل می کنه و مثلا وقتی که با چاقو می ره پشت سر مامانش و مامانش چون نمی دونه اون با چاقو پشت سرش وایساده و یهو بر می گرده، به مامانش می گه مواظب باش چاقو دستمه؟ در حالیکه ایزاکمون باید یادش باشه و حتما می دونه که در آشپزخونه های حرفه ای وقتی یکی داره با چاقو یا یه سینی داغ از جایی رد می شه بلند بلند می گه دارم از پشتت رد می شم، چون آدمها چشم ندارد پس کله شون. و ایزاکمون گفت که دستش رو زده بود زیر چونه ش و به من گوش داده بود و خیلی از این قضیه خوشش اومده بود و فرداش ه من می گفت مای پِرس، یا همون ایرونی من. یا همچین چیزی.

بعد ما صبح توی تخت تعداد زیادی کاغذ شکلات مچاله شده پیدا کردیم و تنها توجیهی که می شد کرد این بود که من نصف شب راه افتادم رفتم طبقه ی بالا و توی مهمونخونه از هر شکلات یک عدد انتخاب کردم و اون شکلات زهرماری پرتقالی رو انتخاب نکردم و بعد خیلی آروم برگشتم توی تخت و همه رو دونه دونه خوردم و کاغذ هاش رو انداختم دور و برم و خوابیدم. و فرداش من فکر می کردم چه خوب که من نرفتم مثلا چاقو بردارم و بیارو توی تخت و دونه دونه اعضای ایزاکمون رو قاچ کنم و بخورم. 



Soren Kierkegaard

-11


یک صبح خوب زمستونی که هوا منفی 11 درجه ست و از شیر ظرفشویی آب نمیاد و من زنگ می زنم به لوله کشی که اسمش روی بورد ساختمونه و ایشونم میاد و منم تازه از حموم اومدم و البته ملبس ام. لکن نصف موهام خشک و نصفی هم خیسه. یارو یه دستی به شیر آب می کشه و میاد که یه دستی هم به من بکشه و اون بکش و من هل بده. خبر مرگش اگه جوون بود، اگه خشن بود، اینقد اسهال نمی شدم که پیر و شیکم دار و سبیلو و ک – س لیس بود. هی بیاد و توروخدا و خواهش و استدعا و آخه مرگ من یه ماچ و یه ممه و ... ابن بود صبح من.

 خودم متوجه نیستم چطور موفق شدم بدون هیچگونه خشونت و وحشی بازی بندازمش بیرون. لکن بعدش نشستم روی کاناپه، مدتی فکر کردم. پاشدم لباسام رو انداختم توی ماشین رختشویی، سر و صورتم رو شستم، بازوهام رو شستم. زنگ زدم به بارتِک. صداش برید. گفت که الان از سر کار میاد بیرون. نگاه کردم به ساعت دیدم که وقت رفتن به کلاس میکولای ئه. توی دانشکده توی اتاق کپی، بارتک زنگ زد و گفت که میاد منو برمیداره و می ریم اداره ی پلیس. و من رفتم بالا و مشق هام رو دادم به میکولای و گفتم که باید برم اداره ی پلیس، و اون که تازه سرش رو از ته زده، و ریش بزی ش بلند شده، و چفیه میندازه گردنش و مثل یه جهودِ حدودا انتحاری شده، از من پرسید که چی شده و آیا خالم خوبه؟ گفتم که حالم خوبه و بهش ایمیل می زنم. و بارتک توی راهرو وایساده بود و من رو بغل کرد .

 من خیلی آروم بودم و به اینکه چرا میکولای متوجه نیست که با مو خیلی خوش قیافه ست فکر می کردم و بارتک کلا 4 ستون نازک بدنش شاراق شوروق می لرزید. اول به 110 لهستان زنگ زدیم و اون ها گفتن که بریم پلیس محل و ما رفتیم اونجا و اونا گفتن بریم اداره ای در خیابون ویلچا که پلیس مونثی داره مسئول امور جنسی. جنسی فیلتره در ایران؟

هوا گه تر از قبل بود و ما سیگار دیگه ای روشن کردیم و رفتیم و اونجا منتظر ما بودن. خانم پلیس زن درشتی بود با مقدار خفیفی شیکم و موهای بسیار کوتاه که با ما صحبت کرد و بعد گفت که قانونی هست که اگه تجاوز نشده باشه، یا خشونتی به کار برده نشده باشه، هم جرم محسوب می شه. لذا من باید صبر کنم که مترجم قانونی بیاد و پرونده تشکیل بده، چونکه من ممکنه چیزهایی رو اشتباه بگم یا بفهمم. ما هم رفتیم اونور خیابون و نشستیم که غذا بخوریم.

 من خیلی شاش داشتم، مدتهای طولانی بود که نشاشیده بودم. در واقع یادم رفته بود که چیزی به نام شاش هم هست. رفتم طبقه ی پایین رستوران و چون همه جا شلابه بود و چکمه های من هم گه آبه بود با کون از 5 تا پله ی سنگی رفتم پایین. کمرم خیلی درد می کرد، کونم خیلی درد می کرد. سرم و معده م خیلی درد می کردن. رفتم توی توالت واقعا مثل یک مثلا ناتالی پورتمن خم شدم روی سینک دستشویی، بعد خودم رو برانداز کردم و یه مدتی موهام رو از اینور به اونور، دم اسبی و بعد ول کردم و کلا نمی دونستم با موهام چکار کنم. بعد از شاش رفتم نشستم جلوی بارتک و بارتک هنوز بخار می کرد و هراز گاهی می گفت مادر فا-ک-ر. حالا فاکر فیلتر باشه و جنسی نباشه. تصور من اینه الان.

بعد ما برگشتیم اونجا و مترجم نیومده بود. برای همین من روی نیمکت ها دراز کشیدم و خوابیدم و حدود 5 بار دیگه هم شاشیدم. مترجم من رو برد طبقه ی بالا با یک تایپیست و بارتک رو راه ندادن و از من خیلی سوال کردن. اول به من گفتن که بر اساس بند فلان قانون 233، 234، و 238 اگه زر مفت بزنم تا سه سال زندان دارم.  تقریبا هر جمله ای رو به سه شکل متخلف می پرسیدن. منتها من خیلی جدی بودم. در واقع مثه یه روانی بی اعصاب خیلی جدی، شاید مثلا مثل مارگارت تاچر بهش نگاه می کردم. برای همین هم بعد از مدتی با یه جور ترسی به من نگاه می کردن. بعد از اینکه برای بار سوم تمام ماجرارو تعریف کردم، به عنوان حسن ختام از من پرسیدن که آیا من ایشون رو به نوعی تحریک کردم؟ چشم های من از سایز معمول بدنم مقداری بزرگترن، مثلا برادرم می گه مثل گاو می مونن. خیلی گِرد شدن. فکر کرد می خوام جرش بدم مقداری رفت عقب و گفت که این فرمالیته بود. بعد من رو ول کردن و گفتن که دادگاه نامه ای می فرسته و بعد تصمیم بگیرم می خوام ادامه بدم یا بی خیال شم.

شب، مهمونی کریسمس دانشکده بود و یه پسری بود که با دهنش مدت نیم ساعت انواع موزیک هارو اجرا کرد حتی یک سمفونی هم نواخت و من از رفیقش سوال کردم که از کجا نفس می کشه و اون گفت که نمی دونه و من گفتم یقینا از کونش نفس می کشه. خیلی چپ جپ نگاه کرد.  و بعد از مدتی رول توالت کلاب تموم شد. من از خانم محترمی خواهش کردم قاچاقی بهم یه رول بده و اون داد و من رول رو توی کیف سارا قایم کردم. آخر شب بهم زنگ زد و پرسید که آیا من رول توی کیفش گذاشتم؟ من خیلی ناراحت شدم و بهش گفتم که رول رو بهم پس بده . 

California dreaming on such a winters day

نیم ساعت دیگه باید از این در برم بیرون. مِه غلیظی بر شهر حاکم شده. مه طوریه که همسایه مون سگ پاکوتاهش رو توی باغچه گم کرده بود و بعد ما بهش گفتیم اونجا که مه چگال تر شده یقینا محل تبخیر سریع شاش سگ شماست. البته من همچین زری نزدم چون آمادگی اینکه ساعت 7 صبح حرف بزنم ندارم.  من خودم تازه فهمیدم یکی از مهمترین آهنگ های دوران بچگیم که روی یه کاست کنون ضبط شده بود، یعنی بابام سلکشنی از Old Songs درست کرده بود و این یکیش بود، من فهمیدم اون رو نات کینگ کول نخونده بلکه یه بابایی به اسم اِرل گرانت خونده. ناراحت هم نشدم فقط به بابا گفتم این صدای مخملین مال یه آقاییه که ما نمی شناختیم.

من خیلی سر این ترجمه ی رسمی مدارکم به زبان لهستانی جر خوردم. سفارت محترم اومد به من لطف کرد حدود 1/5 قیمت معمول گرفت ، خود شخص آقای کنسول پای تلفن به من گفت اینقد بدی که حق الزحمه ی مترجم باشه. بعدم م یه خانومی پیدا کردم که شوهرش ایرونیه و اسم دخترش هم آناهیتا ست و مترجم رسمیه و گفتم بیا مهر کن.  از اونور اون آقای مترجم سفارت جناب میخالاک، به بنده ایمیل زد که این اموال منه، سفارت به من پولی نداده، من حق کپی رایت دارم، بدی کس دیگه " افدام مقتصی" رو انجام می دم. صبح اول صبح. میخالاک اقدام مقتضی انجام می ده. پدرسگ خوب هم فارسی تحریر می کنه. لکن طبق متمم وزارت عدالت یا هرچی، به سال 2005، پاراگراف 4 ، میخالاک عن ِ پدرجد من رو هم نمی تونه بخوره.

وضعیت معاشرتم منفیه. با کسی حرف نمی زنم. نه اینکه نزنم. اتفاقا ایمیل های کاملا بلند بالایی به 3 نفری که در زندگیم باهاشون هار هار می خندم زدم. یکیشون دو هفته پیش زاییده J یکیشون نمی دونم کجاست. سومی هم واقعا اصلا هیشکی نمی دونه کجاست. مامانم هم معمولا سبز و روشنه، رکوردی که هفته ی گذشته زدیم سه دعوای پشت سر هم بود. همشونم در کمتر از ده دقیقه بعد از شروع مکالمه واقع شدن. پیش از وقوع حادثه هم هربار بهش گفته بودم یه کاری دارم باهاش، یه چیزی شده مشورت دارم. هفته ی پر اتفاقی بود. به گفتن ِ هیشکدومشون نرسیدم. تخمم.

دیروز سر یه کارگاهی نشسته بودم و ساعت 3 بعد از ظهر بود و هوا تاریک بود و هنوز تا 7 و نیم خیلی مونده بود. استاد واقعا زر می زد. دوباره داشتیم ایزوتوپ و والانس می خوندیم. یکم با سعید حرف زدم. بعد باز نگاه کردم دیدم خب مامان سبزه، ایزاکمون قرمزه. میکولای سبزه. میکولای هنوزم استاد ماست. کلا تا آخر دنیا همیشه یه واحدی دستش خواهد بود. ایزاکمون در زمینه ی ارتباط الکترونیکی معلول جسمی و ذهنیه. خودشم می دونه منگله. می رینه. اگه بهش توی چت یا ایمیل بگی ماشین زد بهم پام شکست نهایتا یک شکلک بی ربط می فرسته. خودش می گه نمی دونه باید چی بگه. چون ریخت طرف رو نمی بینه. بهرحال منگولیسم ایزاک طوریه که من حتی حاضر نیستم واسه دل خودم باهاش معاشرت آنلاین کنم. عنم رو در میاره. به مامان یکم نگاه کردم دیدم در هیچ موردی نمی تونیم حرف بزنیم. نه در مواردی که در 3 هفته ی اخیر زندگیم رو به گه کشوندن، نه چیزایی که خیلی هم خوب و عالی ن. هیچی. بعلاوه تایپ کردن دعوا واقعا کار سخت و بی خودیه. آخرش به میکولای گفتم واتس آپ. اصولا نمی دونستم سر کلاسه؟ داره تمبون دخترش رو عوض می کنه؟ داره یه ستاره ی داود جدید خالکوبی می کنه؟ نمی دونستم واقعا. ولی با هم حرف زدیم. بهش گفتم این مارِک بیندر که داره اف ام آر آی درس می ده دکمه هاش یکی در میونه. یه مقدار هم خندیدیم. بعدم تموم شد. ساعت 6 ولمون کرد اومدم خونه.

فرداش رفتم توی آفیس دانشکده با اون زنیکه ی پیر سگ کار داشتم. آخرش یه زر اضافی زد. اومدم بیرون رفتم کنسول دانشجو ها گفتم من می خوام به شکل رسمی ایشون رو به گه بکشم واسه رفتارای تخمی ش. از اونور از کلاس که می اومدیم بیرون این سال اولی ها مثه روانیا داشتن می اومدن تو. داد زدم آخه اول ما بیایم بیرون بعد شما فشار را بکنید. بعد اون یکی خانم محترم آفیس رو توی توالت دیدم، گفت داشتم به تز ت فکرمی کردم. توی توالت. گفتم شما واقعا زن مهربونی هستین که سر ریدنتون هم به فکر امور دانشجوها هستین. بعدم صدام کردن آفیس گفتن رئیس دانشکده که سوپروایزرم هم هست می خواد منو کاندید کنه جهت بهترین دانشجوی خارجکی سال. بغد بهم گفتن لیستی از دست آوردهای 3 سال اخیرت بنویس. من اقعا بربر نگاه کردم گفتم من هیچ دست آوردی ندارم. خانم مهربون آفیس گفت برو فکر کن. اومدم خونه دیدم توی یه مسابقه ی مربوط به خاطرات بامزه ی بین فرهنگی/زبانی ای که یادم نبود برنده شدم. چون توش نوشته بودم که سرمیز شام به بابای دوست پسرم گفتم کی-ری ام. جای اینکه بگم خوبم. فاصله ی خوب و کی-ر اندازه ی جابجا ردن چ با ح بود. به همین شکل این یادداشت من پخش و مورد تقدیر قرار گرفت.