صفحات

California dreaming on such a winters day

نیم ساعت دیگه باید از این در برم بیرون. مِه غلیظی بر شهر حاکم شده. مه طوریه که همسایه مون سگ پاکوتاهش رو توی باغچه گم کرده بود و بعد ما بهش گفتیم اونجا که مه چگال تر شده یقینا محل تبخیر سریع شاش سگ شماست. البته من همچین زری نزدم چون آمادگی اینکه ساعت 7 صبح حرف بزنم ندارم.  من خودم تازه فهمیدم یکی از مهمترین آهنگ های دوران بچگیم که روی یه کاست کنون ضبط شده بود، یعنی بابام سلکشنی از Old Songs درست کرده بود و این یکیش بود، من فهمیدم اون رو نات کینگ کول نخونده بلکه یه بابایی به اسم اِرل گرانت خونده. ناراحت هم نشدم فقط به بابا گفتم این صدای مخملین مال یه آقاییه که ما نمی شناختیم.

من خیلی سر این ترجمه ی رسمی مدارکم به زبان لهستانی جر خوردم. سفارت محترم اومد به من لطف کرد حدود 1/5 قیمت معمول گرفت ، خود شخص آقای کنسول پای تلفن به من گفت اینقد بدی که حق الزحمه ی مترجم باشه. بعدم م یه خانومی پیدا کردم که شوهرش ایرونیه و اسم دخترش هم آناهیتا ست و مترجم رسمیه و گفتم بیا مهر کن.  از اونور اون آقای مترجم سفارت جناب میخالاک، به بنده ایمیل زد که این اموال منه، سفارت به من پولی نداده، من حق کپی رایت دارم، بدی کس دیگه " افدام مقتصی" رو انجام می دم. صبح اول صبح. میخالاک اقدام مقتضی انجام می ده. پدرسگ خوب هم فارسی تحریر می کنه. لکن طبق متمم وزارت عدالت یا هرچی، به سال 2005، پاراگراف 4 ، میخالاک عن ِ پدرجد من رو هم نمی تونه بخوره.

وضعیت معاشرتم منفیه. با کسی حرف نمی زنم. نه اینکه نزنم. اتفاقا ایمیل های کاملا بلند بالایی به 3 نفری که در زندگیم باهاشون هار هار می خندم زدم. یکیشون دو هفته پیش زاییده J یکیشون نمی دونم کجاست. سومی هم واقعا اصلا هیشکی نمی دونه کجاست. مامانم هم معمولا سبز و روشنه، رکوردی که هفته ی گذشته زدیم سه دعوای پشت سر هم بود. همشونم در کمتر از ده دقیقه بعد از شروع مکالمه واقع شدن. پیش از وقوع حادثه هم هربار بهش گفته بودم یه کاری دارم باهاش، یه چیزی شده مشورت دارم. هفته ی پر اتفاقی بود. به گفتن ِ هیشکدومشون نرسیدم. تخمم.

دیروز سر یه کارگاهی نشسته بودم و ساعت 3 بعد از ظهر بود و هوا تاریک بود و هنوز تا 7 و نیم خیلی مونده بود. استاد واقعا زر می زد. دوباره داشتیم ایزوتوپ و والانس می خوندیم. یکم با سعید حرف زدم. بعد باز نگاه کردم دیدم خب مامان سبزه، ایزاکمون قرمزه. میکولای سبزه. میکولای هنوزم استاد ماست. کلا تا آخر دنیا همیشه یه واحدی دستش خواهد بود. ایزاکمون در زمینه ی ارتباط الکترونیکی معلول جسمی و ذهنیه. خودشم می دونه منگله. می رینه. اگه بهش توی چت یا ایمیل بگی ماشین زد بهم پام شکست نهایتا یک شکلک بی ربط می فرسته. خودش می گه نمی دونه باید چی بگه. چون ریخت طرف رو نمی بینه. بهرحال منگولیسم ایزاک طوریه که من حتی حاضر نیستم واسه دل خودم باهاش معاشرت آنلاین کنم. عنم رو در میاره. به مامان یکم نگاه کردم دیدم در هیچ موردی نمی تونیم حرف بزنیم. نه در مواردی که در 3 هفته ی اخیر زندگیم رو به گه کشوندن، نه چیزایی که خیلی هم خوب و عالی ن. هیچی. بعلاوه تایپ کردن دعوا واقعا کار سخت و بی خودیه. آخرش به میکولای گفتم واتس آپ. اصولا نمی دونستم سر کلاسه؟ داره تمبون دخترش رو عوض می کنه؟ داره یه ستاره ی داود جدید خالکوبی می کنه؟ نمی دونستم واقعا. ولی با هم حرف زدیم. بهش گفتم این مارِک بیندر که داره اف ام آر آی درس می ده دکمه هاش یکی در میونه. یه مقدار هم خندیدیم. بعدم تموم شد. ساعت 6 ولمون کرد اومدم خونه.

فرداش رفتم توی آفیس دانشکده با اون زنیکه ی پیر سگ کار داشتم. آخرش یه زر اضافی زد. اومدم بیرون رفتم کنسول دانشجو ها گفتم من می خوام به شکل رسمی ایشون رو به گه بکشم واسه رفتارای تخمی ش. از اونور از کلاس که می اومدیم بیرون این سال اولی ها مثه روانیا داشتن می اومدن تو. داد زدم آخه اول ما بیایم بیرون بعد شما فشار را بکنید. بعد اون یکی خانم محترم آفیس رو توی توالت دیدم، گفت داشتم به تز ت فکرمی کردم. توی توالت. گفتم شما واقعا زن مهربونی هستین که سر ریدنتون هم به فکر امور دانشجوها هستین. بعدم صدام کردن آفیس گفتن رئیس دانشکده که سوپروایزرم هم هست می خواد منو کاندید کنه جهت بهترین دانشجوی خارجکی سال. بغد بهم گفتن لیستی از دست آوردهای 3 سال اخیرت بنویس. من اقعا بربر نگاه کردم گفتم من هیچ دست آوردی ندارم. خانم مهربون آفیس گفت برو فکر کن. اومدم خونه دیدم توی یه مسابقه ی مربوط به خاطرات بامزه ی بین فرهنگی/زبانی ای که یادم نبود برنده شدم. چون توش نوشته بودم که سرمیز شام به بابای دوست پسرم گفتم کی-ری ام. جای اینکه بگم خوبم. فاصله ی خوب و کی-ر اندازه ی جابجا ردن چ با ح بود. به همین شکل این یادداشت من پخش و مورد تقدیر قرار گرفت. 


No comments: