صفحات

این همکارم که با هم از راه دور کار می کنیم توی بلفاست می شینه. اولین بار که پای تلفن صحبت کردیم واقعا ناامید شدم. گوشی رو قطع کردم به مدیرم گفتم این خانم هُپ خیلی آشفته مغزه. رفتم نگاه کردم دیدم کجاها کار کرده و یک کم به عکسش نگاه کردم. عکسش خیلی مبهمه. نیمرخ راست صورتش پیداست. انگار روی گوش چپش داره با گوشی حرف می زنه. به شکل غم انگیزی نمی تونم بفهمم واقعا از جلو چه شکلیه. ولی صدای خیلی قشنگی داره و لهجه ش هم کمی بلفاستی و کمی بریتیشه که باعث می شه که همه ی کلمه هاش رو واضح و با کمی ناز ادا کنه. مطمئنم اونهم اولین باری که حرف زدیم گوشی رو قطع کرده به بغل دستش گفته خدای من این دختره خیلی خشک و بد خلقه. اول ها خیلی سخت بود بفهمم چطوری می تونیم با هم هماهنگ باشیم. هُپ پروژه ها رو گم می کرد. توی قرارهای تلفنی به موقع حاضر نمیشد و گاهی هم یادش میرفت تقویمم رو به موقع به روز کنه. بعد از اولین تحویل کاری که بهش دادم بهش زنگ زدم و گفتم فایل ها رو باز کنه. وقتی بررسی کرد یهو انگار راه نفسش باز شد و گفت این خیلی خوبه آبنوس. اسمم رو هم قشنگ می گه. آ رو بین الف با کسره و آی کشیده می گه. بعد با همون حال و احوالِ خوشحالی که پیدا کرده بود گفت یو آر اِ استار!
به تدریج فهمیدم که اونقدر از خودش نامطمئنه که توی تمام جلساتِ تلفنی من رو می بره. یعنی اول فکر می کردم طبق پروسه من رو می گذاره توی جلسه ها که اطلاعات دست اول داشته باشم ولی بعد کم کم متوجه شدم که داستان فقط این نیست. یادمه یک روز یک چیزی دیدم که اشتباهیی رفته بود جایی که نباید و بهش زنگ زدم گفتم ببین من فکر نمی کنم این باید برسه به دست مشتری. خیلی واضح بود که اشتباه کرده. گفت آه شاید. بعد گفت می دونی من همه چیز رو می فرستم براشون که خودشون تصمیم بگیرن. پرسیدم میخوای من برات انجام بدم؟ باز خوشحال شد گفت  بله و راه نفسش باز شد و صدای قشنگش صاف شد. از اون موقع متوجه شدم که هیچ اعتمادی به کار خودش نداره. از اینکه همیشه نقش خودش رو به عنوان واسطه ی بین من و مشتری به اندازه ی یک منشی که جلسه ها رو هماهنگ می کنه کم می کنه، از اینکه توی جلسات فقط ما رو به هم معرفی می کنه و اینطوری لای خش خش های تلفن ها و قطع و وصلی های کنفرانس های اینترنتی گم می شه، کم کم من یک زنِ به نظر خودم قشنگی می دیدم که خیلی خیلی می ترسه و از کارش مطمئن نیست.  توی تماسِ چند وقت پیش بهش گفتم که آخر دسامبر نیستم و جام یکی دیگه هست. پرسید چکار قراره بکنی برای تعطیلات؟ گفتم می رم خونه. گفت آه چه قدر خوب، ولی آبنوس! خونه کجاست؟! خنده م گرفت و گفتم منظورم این بود که می رم کشور خودم. ایران. امروز که بهم زنگ زد گفت که تا چهارشنبه نیست. گفتم عع کجا میری؟ گفت خیلی پیچیده ست ولی دارم میرم لهستان! پرسیدم قبلا رفتی؟ گفت که بیست سال پیش مهماندار هواپیما بوده و اونوقت ها یک بار توی کراکوف گشت زده ولی الان داره میره که یک دوست قدیمی رو ببینه. گفتم زاکوپانه که می گی میخواهی بری الان خیلی سرده می دونی؟ گفت آره منم امیدوارم سرد باشه که بمونیم توی خونه و خوش بگذره. خندیدیم. معلوم شد یک چیز پیچیده ای با یک آقای لهستانی داره که سالهاست کش میاد. رفتم توی فیسبوک یک عکس ازش دیدم که سه چهارم صورتش هست. دلنشینه. دوست داشتم باهم یک جا کار می کردیم.