صفحات

که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر تو ست


این هم خیلی بده که من هرچی همه چیز رو شستم، پنجره ها رو وا کردم باد بیاد، جاش باد یخ ِ نکبت ورشو وسط تابستون اومد، عن دماغم رو قورت دادم از بس سرد بود. این درست نبود که من گوشی برادرم و سیم کارت بابام رو دزدیدم که تا فرانکفورت فرت و فرت کار می کرد و تا رسید ورشو دیگه من نتونستم بگم من که رسیدم، من که دیگه رسیدم واقعا. ینی من که رفتم فی الواقع. من دیگه واقعا رفتم. اینم خوب نیست که اومدم هر چی شستم، دیگه هیشکی نبود که بیاد خونمون، هیچ خیابون گه شلوغ کثیف پلیس بازاری نبود برم دوستامو ببینم. دوستامو. الان که فکر کردم دیدم این خوب نیست که آدم دوستی داشته باشه. توصیه م به آدما این باشه که دوستی نکنین. برین ظرفاتون رو بشورین، وونه گات بخونین، جارو بکشین. حموم کنین. هلو بخورین، نبود هم هیچی نخورین. مثلا دیروز نبود. چونکه یخچال از برق بیرون بود. ولی مثل خونه نبود که گوش تا گوش آدم بشینه، هی ما این میز رو بذاریم اونور، اون چای رو بیاریم اینور، مامان دق کنه که غذا کم میاد. نون از سر کارش سرازیر شه خونمون. اصلا درست نیست که یهو می فهمی ریدی، کاش همه چی رو قورت داده بودی که همه چی الان توی حلقت بود که تف کنی بچینی جلوت، نیگاشون کنی.
حالا جالبیش اینه که اون اس ام اس های تخمی تبلیغ حتی توی ورشو هم دارن بهم تجاوز می کنن. 

“‘I am free,’ he said suddenly.

“‘I am free,’ he said suddenly. And his joy changed, on the spot, to a crushing sense of anguish.” 
Jean-Paul Sartre - The Reprieve




یک یارویی رو می خوندم در همین فضای گه، همین جور زنی حدود سن های من، وسط یه مملکت دیگه در یه رابطه ی مشابه من، همه چی خوب، ردیف. نوشته بود که از نوستالوژی فرار می کنه و خیلیم دیگه اینکاره شده و دیوار دفاعی بسته و هرکی هم دور و برش چس ناله ی وطن و ولیعصر و فلان شخص رو بیاره می زنه جر می ده.
خواستم بگم درت رو بذار
من همه ی نوستالوژی هام رو تف کردم ده دفه، بیست دفه، 6 ماه، یه سال، دوسال، ولی هر دفعه از یه جایی توی مغز خودم، پاشیدن توی زندگیم.
من الان ربع قرن زندگی کردم. هیچ ادعا ندارم  علاقه م به احدی جز به دلیل طبیعت ِ بدبخت و محتاج و دست به شلوار بشری م  بوده باشه.
فقط یه بار یه جا فهمیدم چیزی که خیلی خیلی می خوام، زندگی اون آدم رو گند می کشه. یه روزی بود که برای اولین بار دیده بودم می خنده، چشماش سبک بود. ترسیدم که دیگه نخنده. واقعا ترسیدم، واسه ی خنده ی هیشکی جز برادرم نمی ترسم من. اونروز واقعا دیگه هیچی نمی خواستم. واقعا نخواستم. واقعا گفتم گوربابام. کسشر هم نگفتم.