“‘I am free,’ he said suddenly. And his joy changed, on the spot, to a crushing sense of anguish.”
- Jean-Paul Sartre - The Reprieve
یک یارویی رو می خوندم در همین فضای گه، همین جور زنی حدود
سن های من، وسط یه مملکت دیگه در یه رابطه ی مشابه من، همه چی خوب، ردیف. نوشته
بود که از نوستالوژی فرار می کنه و خیلیم دیگه اینکاره شده و دیوار دفاعی بسته و هرکی
هم دور و برش چس ناله ی وطن و ولیعصر و فلان شخص رو بیاره می زنه جر می ده.
خواستم بگم درت رو بذار
من همه ی نوستالوژی هام رو تف کردم ده دفه، بیست دفه، 6
ماه، یه سال، دوسال، ولی هر دفعه از یه جایی توی مغز خودم، پاشیدن توی زندگیم.
من الان ربع قرن زندگی کردم. هیچ ادعا ندارم علاقه م به احدی جز به دلیل طبیعت ِ بدبخت و
محتاج و دست به شلوار بشری م بوده باشه.
فقط یه بار یه جا فهمیدم چیزی که خیلی خیلی می خوام، زندگی اون
آدم رو گند می کشه. یه روزی بود که برای اولین بار دیده بودم می خنده، چشماش
سبک بود. ترسیدم که دیگه نخنده. واقعا ترسیدم، واسه ی خنده ی هیشکی جز برادرم نمی
ترسم من. اونروز واقعا دیگه هیچی نمی خواستم. واقعا نخواستم. واقعا گفتم گوربابام.
کسشر هم نگفتم.
2 comments:
اگر همون باشه که منم خوندم؛ من رفتم و گفتم درتو بذار...والا
Post a Comment