پرسون پرسون، حضوری حرف
بزنیم، پای تلفن نمی شه و این کج و راست می شویم گفتن دو ماهه اوین ئه.
ساز مخالف می زد. می گن هیچ حال و روزش خوب نیست.
یه روزایی از دانشکده می کوبیدم می رفتم اونور.
ول می گشت اون روزا. تازه درسش تموم شده بود. ... از این همخوابگی
ها بود که هیچ استرسی نداشتم. یه بار توی کاندوم آب ریختیم پرت کردیم وسط سالن.
اسم ماشینش دون خوآن بود. سیاه. ما اصلا توی پیاده روی های تخمی باشگاه انقلاب
همدیگه رو دیدیم. دوست دوستم بود. یه شب که نیومد، دلم گرفت. پاهام نمی رفت دور
بزنیم توی تاریکی. سوار ماشین که شدم ماه زرد و درشت و نزدیک بود. بهش گفتم. خونه
بود. یه باری خوابیدیم روی چمن های نزدیک زمین تنیس، واکمن ش رو کرد توی گوشم، در
گلستانه گوش دادیم، ماه رو نگاه کردیم.
می رفتیم کافه 78، اسم
خانمی که صاحبش بود یادم رفته، اونوقتها به دال زیاد زنگ می زدن، از این خبرگزاری
به اون یکی، گاهی هم شماره های بی عدد زنگ می زدن تهدیدش می کردن. یه پرونده ای هم
داشت که شاید یادم باشه دست به دامن شیخ شد. یک جفت دوست کسخل مآب هم داشت که همون
وسط خیابون آبان هم شاید جوینت می زدن. رفتیم بام تهران از اون بالا پرید بانجی
جامپینگ. از اون بالا که هُف می زد پایین داشت داد می زد :
I believe I can fly!
یه بار گیر داد احضار روح
کنیم. من رو فرستاد پی ِ مقوا و ماژیک. مقوامون زرد بود. نشستیم کف مهمونخونه شون،
من گفتم مادربزرگم. مادربزرگم سکه رو هل داد روی 21، بعد هم گفت نه. بهم گفت در
مورد من پرسیدی؟ مادربزرگم گفته بود کاین ره که تو می روی رو به ترکستان است.
مامانم که خوابید بیمارستان من هم کسخل شدم. یه هفته یه سره بیمارستان همراه مریض
بودم. اتاق خصوصی با سفارش دوتا دکتر و رئیس بخش دوش حموم نداشت، مامان تب کرده
بود طوری که دیگه جراح می اومد جای تختش رو عوض می کرد می گفت شاید از لای درز
پنجره باد می زنه بهت مریض شدی. انسان در جستجوی ناشناخته رو برده بودم روی
مبل سبز دراز می کشیدم. اخلاق خودم روزبروز گهی تر می شد. با پرستارا سر همه چیز
دعوام می شد. ساعت 6 صبح می اومدن به من گیر می دادن همراه همراه! پاشو چای ت یخ
کرد. ای به گور پدر اون چای ، من که کلا لب به چای نمی زنم، ساعت 6 صبح چرا باهاس
پاشم؟ معلوم نیست. این سیستم گهی توی بیمارستان های اینجا معلوم نیست که چی. می
گفت دکتر میاد باید تختت جمع باشه. گفتم آخه این تخته؟ بعدم که این دکتر عموی منه، من دوست دارم جلوش پهن باشم.
نمی شد. یه شبی اومد در بیمارستان. حالا که یاد این می افتم و می نویسم تنم می
لرزه. ساعت 12-1 شب بود. رفتم پایین دم در پشت بیمارستان، سوار شدم. توی شیشه ی
شامپوی صحت ودکا ریخته بود. گفت که داره می ره خونه ی فلانی عرق بزنن. اومده یه پیک
هم من بزنم. زدم. بد گرفت. زدم زیر گریه، هی می گفتم نمی تونم، نمی دونم باید
چیکار کنم. دیگه نمی تونم.
بغلم کرد، خیلی. ام پی تری
پلیرش رو داد با هزار تا آهنگ، گفت برو امشب گوش کن. من رو رسوند جلوی در اصلی،
چشمام طوری بود که نگهبان فکر کرد مریضم مرده. لابد.
اون هفته که مامان مرخص شد،
صبح جمعه ش زنگ زد گفت من هوس بهشت زهرا دارم، هیشکی با من نمیاد. گفتم میام. خیلی
زود بود. نخوابیده بودم هنوز. رفتیم، توی راه هوا روشن شد. رفتیم سر خاک زن دایی مادرش،
مادربزرگ و پدربزرگ من. یه سری آدمای دیگه. اونوقتا ورودی بهشت زهرا یه تانک
گذاشته بودن. رفت اونرو عکس گرفت. بعد از بهشت زهرا رفتیم خونه شون مامانش قورمه
سبزی پخته بود. خوردیم، خوابمون برد. پسر دایی ش اما پشت صحنه ی اون روزا، من رو می
خواست انگار. (وصف حالش همیین عبارته فقط). یه شب بهم گفت. گفت حتی با فلانی صحبت کرده. یه شبی بود که قبلش،
رفته بودیم مهمونی. پلیس ریخته بود، من توی توالت مونده بودم با یه دختره. اون
دختره بهم اشاره زده بود که تیریپ چیه؟ متوجهی اصن خودت؟ انگار یهو افتاد که واقعا
چیکار دارم می کنم؟ سختم شد همه چی. همه چی. شب تولدم تابلوی کوچه ی اسمم توی خیابون های
اطراف سمیه رو کنده بودن با رفیقش آوردن. الان من توی خونه یه تابلوی کوچه دارم قد
فلان خر که روش اسمم رو نوشته. نصف شب رفته بودن کنده بودن! یه عکس هم با
محسن نامجو دارم که توی جشن چلچراغ ازم گرفت.
یه شب هم اون گریه کرد. با
گروهی که می خواست دور هم جمع کنه زیاد اصطحکاک داشت. یکم مست بودیم. صورتش رو
گرفت توی دستاش، گریه کرد، پشت فرمون بود. گفت من خیلی سعی کردم ولی هیچی درست
نشد. واسه خاطر باباش بود که درست نمی شد. گفت بردمش دکتر، دکتر گفت بکش بیرون تو
هرکاری تونستی کردی. بکش بیرون. از این که باید پشت سر می گذاشت، بریده بود. بغلش
کردم. گفتم که من می دونم که اون سعی می کنه. بالای سعادت آباد بودیم. گمونم اسم
خیابون مخابرات یاهمچین چیزی بود. پسردایی ش ماه بود. آروم بود. ولی ربطی به من
نداشت. یه شب توی ماشین خوابم برد. عقب نشسته بودم. برگشته بود دستش رو گذاشته بود
روی سرم. ترسیدم. همه چی بهم ریخته بود. شاید می خواستم بیاد وسط بگه دستت رو بکش
. محترمانه بگه. ولی یه چیزی بگه.
رفتم.
تا یه مدتی زنگ می زد، می
گفت که نبودنم هیچ خوب نیست.
نمی تونستم.
رفته بودم.
یه بار دعوا کردیم، هیچ
یادم نیست سر چی بود. از من شاکی بود. من داد زده بودم. اونم به گمانم یه دادی زده
بود، اومد در خونه، سوار شدم، توی فیلم صامت رفتیم رستوران. صامت غذا خوردیم. صامت سوار
شدیم، گفت حالا اخلاقت خوب شد؟ یه شاخه رز سفید داد دستم.
تولدت بود...
تولدت بود کاپیتان...
No comments:
Post a Comment