صفحات

Warsaw - 1


من عملا از هواپیما جا موندم. روی برد هیچی نزده  بودن. شانسی رفتم سمت پاسپورت چک و بعد دیدم یارویی که با نامردی تمام دهنم رو سر گرفتن بار سرویس کرده بود و سوال پیچم کرده بود داد زد بدو. وقتی رسیدم در گیت گفت خوبه نذارم بری؟ پیش خودم فکر کردم درک. تو آخریش باش. توی هواپیما گریه کردم. نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم. آخرین اس ام اسی که داشتم یه کلمه بود: فلای.

فرودگاه رم رو از سر تا ته دویدم. پرواز تاخیری و پرواز کانکشن فقط بیست دقیقه فاصله داشتن. وقتی رسیدم ورشو احساس کردم چه شهر زشنی. ریدم سوار یه تاکسی نما شدم که ازم بابت یک ربع مسیر صدوهفده زولوتی گرفت . یه چیزی توی مایه های 40 هزار تومن. زبون بلد نبودم و نیستم. چی می گفتم؟ چمدونم 20 کیلو اضافه بار داشت. 10 کیلو روی دوشم بود. مرگ داشتم. توی حیاط هاستل بچه های مدرسه ی کاتولیک ها می دویدن. گیگی نشسته بود سیگار می کشید. در جا اومد کمکم. دوشب اول می افتادم توی اتاق. تا اینکه یه شب شنیدم در موردم حرف می زنن. رفتم پایین. جلوی در محل استعمال دخانیات بود. یه یارو بود که اسمش دیگه یادم رفته. گیر عجیبی داشت بیاد توی اتاق من بخوابه. بعد از اینکه یه دختری رو راه دادم بخوابه توی اتاقم، این گیر رو پیدا کرد. به هوگو گفتم. با هوگو از همه بهتر بودم. برای اینکه معتمد جمع بود. یادمه یک علامت داشتیم که هروقت آدمهای جدید شروع می کردن به گیر دادن به دخترها، می زدیم روی دماغمون. اونوقت پسرها باید بعنوان دوست پسری ، چیزی میومدن نجاتمون می دادن. با آدمای زیادی آشنا شدم توی اون یک هفته. باهاشون مست کردم. دسته جمعی خوابیدیم اون وسط. کلاب رفتیم. شاید 40 نفر بودن. می رفتن و می اومدن و همه با بدبختی دنبال خونه می گشتیم. 
همون شب های اول رفتم دور همی ِ بچه های دانشکده. 5 نفر بودیم. وقتی نشستم فقط بارتوش رو می شناختم. از چندماه قبل توی فیس بوک دانشگاه پیداش کرده بودم. از اینا بود که تک تک سوالای آدم رو با حوصله جواب می داد. اون شب بهم مسیج زد که امشب بیا ماهارو ببین. اولین سوالی که ازم پرسید این بود که نظرم در مورد ریس جمهور چیه. خندیدیم. اون شب رفتیم قشنگ ترین خیابون شهر رو دیدیم. تمامش رو پیاده رفتیم. وجب به وجب اش رو بهم نشون داد. بعد رفتیم خونه ی اولیویا ودکا خوردیم. بهم کتاب های درسی رو دادن. گفتن گرونه نخر. وایساده بودیم دم پنجره، بارتوش برگشت به اولیویا گفت ببین این خوشگله نه؟ گفتم من؟ صورتم رو گرفت چرخوند رو به اولیویا گفت می بینی؟ وقتی می خواستم برم یه برق دیدم.
3 روز بعد خاله م اومد. 5 روزی که ورشو بود خونه گرفتیم، حساب باز کردیم، اسباب کشی کردیم، خرید خونه کردیم. روزی که می رفت نمی دونستم ازش متنفرم یا دوستش دارم. تمام اون 5 روز دعوام کرده بود. اعصاب نداره خاله م. قبلا هم ذکر کردم! ولی بهش مدیون بودم. خیلی. بابت این پاسپورت تخمی 11 ساعت توی بانک های مختلف دویده بودیم تا یکی از تخمی ترین هاش حساب باز کرد واسم. وقتی خاله م رفت اولین کاری که کردم این بود که زنگ زدم به بارتوش گفتم بریم آبجو بخوریم. اون شب تا صبح توی بارهای مختلف حرف زدیم. بعد من رو رسوند خونه، گفتم میای بالا چای بخوری؟ نشستیم چای خوردیم، حرف زدیم. حرف زدیم. وقتی هوا روشن شد یه برق دیگه دیدم.
 اولین باری که رفتم دانشکده کارای اداریم رو بکنم، 5 ساعت راه رفتم. گم می شدم. بی سر و ته گم می شدم. نمی دونستم کجام. نمی دونستم غذا از کجا بخرم. نمی دونستم. شب نهم رفتیم مهمونی رسمی دانشکده. با استادا آبجو خوردیم. برام عجیب بود. بچه ها یکی از اون یکی سیب زمینی تر بودن. زدیم بیرون. اون شب گم شدم. زنگ زدم به بارتوش، گفتم خیلی خری. من گم شدم. چرا وسط راه رفتی؟ گفت باید خودت پیدا شی. پیدا شدم. بعد زنگ در رو زد، این عجیب ترین چیزیه که اینجا دیدم. نصف شب بود. گفتم چی شده؟ گفت خواستم بدونی که اینجا رسم اینه که غریبه رو وسط خیابون ول نمی کنن. یکم خنگی. دوبار اشتباه پیچیدی. ولی بازم خوبه. 

هیشکی اسم من رو درست یاد نگرفت الا پاول. اونهم برای اینکه صبح تا شب بهم یادآوری کنه که چقدر ازم متنفره. پاول دریای آرامشه. بعدتر مارتا رو دیدم. خواهر پاول. سال آخره. یه طرف صورت پاول سوخته. یه چشم مارتا هم مشکل داره. اما قشنگن. بارتوش ای دی اچ دی داره. وقتی راه می ره بایدبدوی دنبالش. وقتی زیاد می شینیم اول اون روانی می شه، بعد من که تمام مدت داشتم پام رو تکون می دادم از نشستن و روان ِپریش اون روانی می شم. بعد پاول از جمع روان ماها روانی می شه.

 توی دانشکده هیچکس از سال اولی ها انگلیسی حرف نمی زد. وقتی فهمیدن از ایران اومدم قضیه بدتر شد. دو نفر انگلیسی حرف می زدن و بقیه بخصوص جلوی من لهستانی جواب می دادن. تخمم نگرفتم. میهاو اولین نفری بود که باهام حرف زد. توی یکی از کلاس ها باید واکنش خودمون رو توی یه موقعیت تحلیل می کردیم. اونروز میهاو گفت تو مهربونی. از اونروز همیشه از من خودکار می گیره. حتی وقتی لازم نداره. من خوشحال می شم. بعد مایکل شروع کرد من رو سوال پیچ کردن. حالا داره فارسی یاد می گیره حتی. ازم در مورد ولایت فقیه می پرسه. در مورد قوانین حقوقی در ایران. مفاد قانون اساسی. چیزایی که من نمی دونم. من آدم خوش شانسی بودم اینجا. ماتِئوش یک روز برای همیشه میخ لهستانی حرف زدن جلوی من رو کوبید. یک نفر هست که از من واقعا بدش میومد. طوری که همه می دونستن. توماس. دلیلی نداشت. یه شب با چندتا دیگه و توماس رفتیم بار آبجو خوردیم. حرف زدیم. حالا باهم پروژه انجام می دیم. ی. کنراد هم هست. سر بعضی کلاس ها باهم نقاشی می کشیم. خوب می کشه. یه روز نشسته بودم وسط راهرو، اومد گفت من از تو خوشم میاد. بعنوان یک انسان. گفتم خب؟ گفت بقیه هم کم کم باهات آشنا می شن. گفتم خب.

اولین قسمت این نوشته برای کسری ست.
که همزمان با من توی غربت بود
که توی غربت توی  خیابون خوابید.

1 comment:

Gape said...

خیلی خوب بود
:)