صفحات

Warsaw - 15, A perfect day for zibra *



دیشب زن استادم، زن اینده ی استادم - واوتر - زنگ زد گفت فردا بیا باغ برای کمک.این البته دفعه ی پنجم است که ما می رویم باغ برای کمک و تنها پیشرفتی که می کنیم کندن علف های هرز، دور چرخاندن میز های شام، اره کردن تیر و تخته و لوله کشی توالت بوده.
پدر واوتر از یکی از این قبایل عجیب غریب اندونزی است که توی جک و جنگل زندگی می کنند و شباهتی نسبی با شامپانزه ها دارد. مادرش هلندی است و یک پسری هم از شوهر دومش دارد که اسمش کون است. این را وقتی فهمیدم که در یک دهکده ای اطراف ورشو، توی باغ زن آینده ی واوتر - ماگدا - از ماشین پیاده شدم و واوتر گفت دیس ایز مای برادر، کون !
بعد معلوم شد که کون قرار است من را به سرآشپز های سفارشی از هلند بعنوان وردست معرفی کند. اول از همه مادر واوتر با دست هایی که جلوی چشم خودم از توی چمن بیرون کشیده بود یک مشت کرم حشره دفع کن چلپی چسبوند به پشت و بازو و پر و پاچه ی من و بمال و بمال. پشه های این دهکده دهن آدم را می گایند و روز عروسی که اینشالله از ساعت 12 ظهر شروع و حوالی پنج صبح فردا تمام می شود نه تنها باران می بارد بلکه توی فضای گلخانه ای مسقفی که برای شام تهیه کرده ایم با پشه ها دسته جمعی بخار پز خواهیم شد. لهستانی ها عادت دارند توی عروسی طوری مست بشوند که تا هفت روز سرشان از روی زمین بلند نشود. تا خدا چه بخواهد.
سراشپز ما....باخ نمی دونم چی چی، یک اقای گنده ای بود با پارتنرش مادلین که یک خانوم گنده تری بود و نفری یک آبجو باز کردیم، سیگارهارا آتیش بندی کرده و افتادیم به جان سیر ها و پیازها. سرآشپزها یکی در میان می گوزیدند، پشتش هارهار می خندیدند و مادلین هی می گفت وای سیر، وای منکه هنوز نخورده دارم می گوزم. به به سیر.
من اشک می ریختم و پیازهارا آنطوری که بارت یادم داده نگینی خرد می کردم و خیلی خوشحال بودم که پیاز یک چیزی است که بو می دهد. وسط حیاط پدر گرامی واوتر که گوشش هفتاد تا سوراخ دارد و موهایش را ریز بافته و مثل آناناس هوا کرده هر از گاهی جیغ می زد :هورا هورا ، البته مشغول ساختن استیج برای ارکستر و رقص بود. قضیه این که تمام میز ها و چارچوب ها و سقف ها و حتی دستشویی و حمام این مراسم را با دست های مبارک خودمان بیل زده ایم. این یادتان باشد. درست وقتی آماده ی شاش بعد از آبجو بودم سینه به سینه ی بابای ماگدا شدم که مرد بسیار شریف و خوشرو و باحال و گنده ای است لکن حمام برو نیست و اصلا از این چس بازی ها خوشش نمی آید و امروز تصمیم داشت تمام روز توی شورت اسپیدو بچرخد. بعد مامان به من مسیج زده که حالت چطوره و من گوشی به دست داشتم کون روی توالت می گذاشتم که یک گربه از توی کاسه ی سیفون پرید روی پشتم. بله البته که گربه از اب عنش می گیرد. و البته که سیفون اب ندارد. خیلی وقت هم هست آب ندارد. همه مدتهاست روی عن همدیگر می رینیم و این مارا به هم خیلی نزدیک کرده. دو ساعتی که واقعا کار کردیم مربوط به بخشی بود که توی یک تشت مملو از کره، پیازچه و شوید خرد کردیم و بعد ما....باخ مجبورمان کرد خالی خالی مزه کنیم و من رفته بودم توی سینک دستشویی تازه ساز خودمان منتظر استفراغ بودم یعنی که فحش خوار و مادر به خودت و کره ت. 
بعد از دو ساعت کون با یک نخ ماری جوآنا تلو زنان یا خوران آمد خدمت ما و از آن لحظه به بعد کل خانواده ی داماد های و سرخوش الکی چراغ نفتی می کاشتند، در می آوردند، توی چراغ ها یا به عبارتی توی چمن اطراف چراغ ها روغن می ریختند و خاله ی واوتر با اشتیاق تمام دستش را قیف می کرد و می گفت گوتن گوتن یعنی که خوبه خوبه. بخیل که نیستیم ، لابد حال می کرد.بقیه میزهای صدکیلویی را دور حیاط جابجا می کردند و پدر واوتر دو بار از روی صندلی از پشت پرت شد پایین و ول کن هورا هورا نبود و پدر ماگدا برای ما کاپوستا پخته بود که غذایی است شامل کلم های پخته و بخارپز شده که تویش پر از پشم هفت تا گربه ای بود که از توی سیفون توالت تا توی قابلمه ی غذا رفت و آمد دارند.حالا من برگشتم دارم پیاز و سیر و شوید و کره و حشره کش از تنم پاک می کنم ، ماگدا زنگ زده که فردا صبح بیاین، کمک لازم داریم! عقبیم!


1 comment: