صفحات

Warsaw 32, *She sends her regards


لئونارد کوهن داره غر می زنه که نیویورک سرده . بیارمش ورشو ببینه سرد یعنی چی. بیارمش دو ماه... سه ماه... چهار ماه... بلرزه. وقتی یواش نوک پنجه ها گرم می شن برف ماه مِی بیاد و برینه به سرتا پاش.
اون روزی که وسط ماه مِی بیدار می شی و فکر می کنی کم کم آفتاب گرم تر می شه و سر درختها سبزه نوک می زنه، می بینی بیرون مثه خر برف میاد.
اون روزی که دلت می خواد خودت رو حلق آویز کنی.
 اونروزی که فکر می کنی شاید خورشید دیشب مرد و من خواب بودم و ندیدم ذره هاش پخش شدن توی هوا و ماه سوخت  و خاکسترش پاشید روی زمین و دیگه فروغ نمی تونه بگه ماه ماه ماه مهربان همیشه آنجا بود.
بیارمش ورشو که ببینه ماه مهربان نصف سال اینجا نیست .
برادرم می گه برای اولین بار گریه ی بابا رو دیده. یه عمویی از زندگی من کم شد و رفت و حکم عمویی داشت. من که البته چهارتا عمو دارم ولی سالهاست هیچکدوم رو ندیدم.
من فهمیدم که یه روز یکی به من زنگ می زنه و من اونجا نیستم که باشم و همه چیز رو از دست می دم. هرروز ، هرروزی رو که می شه باشم و باهاش حرف بزنم و بره پیاده روی یا میدون تجریش و با نون و روزنامه و یه کوه سبزی برگرده.
 یه روزی که وقتی بهم زنگ بزنن من دیگه هیچی ندارم .
یه روزی که نمی تونم با مامان یا برادرم حرف بزنم چون نمی تونم دیگه حرف بزنم.
یه روزی که از همه حالم بهم بخوره و هرکی حرف بزنه بکوبم توی دهنش، توی تخماش، توی روانش.
یه روزی که آدم ها، هر آدمی ، تیکه پاره می شه.
امروز کارت عید می فرستادم. مامان گفت توی این دوره زمونه کی کارت می فرسته ؟
من می فرستم.
بطری آب پر کرده بودم به توصیه ی شیخ ورزش می کردم.
می خواستم بگم من کارت می فرستم که بدونن، بدونین من یادتونم. من هنوز هستم.
که شاید هنوز اون آدما دوستم باشن. همچین فکری داشتم. که حداقل اون 4-5 نفر هنوز دوستم داشته باشن.
که لای این کلمه های خش و پِش دار ِ لهستانی گم نشم. 


No comments: