از اون شبی که سین رو ( شایدم اینجا نوشته بودم آنا،
یادم نیست، اسم مستعار هم مثل دروغه) از خیابون جمع کردیم و اومد خونه ی من مستقر
شد، یک ماه اینجا بود. بعد یک روز بدون اینکه با ننه باباش به نتیجه ای رسیده باشه
نصف بساطش رو برداشت، نصف باقی رو توی توالت و اتاق خواب ول کرد و رفت منزل. منکه
خبر نداشتم تصمیم نهایی چیه دو هفته ی بعد خرت و پرت هاش رو جمع کردم گذاشتم یه
گوشه. همون وقتا قبوض با ارقامی دوبرابر خراب شدن سرم. با این و اون، بزرگ و کوچیک
مشورت کردم که باید چکارکنم. گفتن باید سهم قبض هارو بده. مامان ایزاکمون بهم
ایمیل زد که باید باهاش صحبت کنی. ایزاک گفت برای خاطر دوستی هم که شده باید بگی.
گفتم کدوم دوستی؟ سین استاد ناپدید شدن در شرایط بحرانیه.
اوایل، شاید تا یک ماه پیش، وقتی می رسیدم خونه
بزرگترین دلخوشیم این بود که برم پای چت و با مامان بخصوص صحبت کنم. از اینکه براش
تعریف کنم چه خبره خوشم میومد. وقتی می رفتیم منزل خانواده ی ایزکمون از اونجا
براش تا چی خوردیم و چی گفتیم می نوشتم. کم کم متوجه شدم که وسط حرفام می پره. بخصوص
یکی توی فیس بوکش هست که چیزای بامزه می ذاره. همیشه وسط حرفام یادآوری می کرد که
فلانی خیلی باحاله، نوشته که... فلان و بیسار. بعد کم کم کار به اینجا رسید که
تمایلی نداشت عکسام رو ببینه. می پرسیدم عکسای سال نو رو دیدی؟ می گفت نه، بعد یه
عکسی می فرستاد از گلشِفته روی فرش قرمز مثلا.
ایزاکمون می گفت یه روزی که من کم کم حالم بهتر شد به رفیق سین که همانا
دوست عزیز خودش هم باشه گفته بود راستی فلانی بهتره. یارو جواب داده بود حتی نمی
خوام در این مورد نظری بدم.
مامان گاهی سوالهایی می پرسه در باب اینکه فلان مساله در چه حاله و وقتی
من شروع می کنم به جواب دادن، تلفن زنگ می زنه و مامان ناپدید می شه، یا باید شام
رو بذاره، یا من رو پاس می ده به برادرم.
به ایزاکمون گفتم من حاضرم من باب دوری از این بحث ناخوشایند پول، بی خیال
این پول بشم و فراموشش کنم. مساله ی دوستی رو مطرح کرد. گفتم ما واقعا رفاقتی
نداریم. گفت متوجه م.
شاید نزدیک به 9 ماه باشه که از من اصرار بوده و از مامان و بابا بهانه که
نیان اینجا. بابا که کاملا کشید کنار. مامان هم بهانه ی متفاوتی داشت. یک بار فرم
ویزا رو پر کردن. بعد گفت که اون تاریخ نمی تونه. گفتم بعدش چی؟ گفت باید حالا
ببینه. بابا پر هم نکرد.
اینکه سین بدون هیچ اطلاعی جمع کرد رفت مساله ای نبود. اما کلید ایزاکمون
رو هم با خودش برده. ظاهرا قصد هم نداره پس بده.
به مامان گفتم حقیقتش ایزاکمون اصرار داره حداقل تورو ببینه، درواقع خیلی
هم اصرار داره. در حدی که معتقده این یک امر ناخوشاینده که هنوز هیچکس رو از فامیل
من ندیده. من به مامان گفتم بیا ببین من کجا زندگی می کنم. بیا ایزاکمون رو ببین.
مامان گفت حالا ببینم.
رفیق سین برای من هیچ خوشایند نبوده، هیچوقت. از شب اولی که هنوز هیچکس دوست
پسر هیچکس نبود و با ایزاکمون مثل دو تا گِی نشسته بودن ما سال اولی هارو برانداز
می کردن تلخ بود به روانم. با اینکه بارها با هم سفر رفتیم، توی حلق هم بودیم، و
دستکم هفته ای 3 بار همدیگه رو می دیدیم، نظر خوبی صادر کرد. همونجا هم واسه ی من
یه آدم تموم شده محسوب شد. تموم که می شن امکان نداره از هیچ جایی دوباره شروع شن.
می خواستم به بابا بگم که قضیه یه نمه جدی تر از اینه که بی تفاوت همه ی
احتمالات دیدنم رو رد کنی، تصادف کرد و حالا چندماهی روی تخت می مونه. بعد هم
همیشه این بهانه رو داره که به دلیل شکستگی های افتضاحش قادر به سفر طولانی مدت
نخواهد بود. مامان هم ماهها باید کنارش باشه. به ایزاک گفتم این از من. ایزاک گفت
ولی من می خوام که بابات من رو ببینه. گفتم خب.
به بابا اما چیزی نگفتم.
این اواخر ایزاکمون واسه ی مامان جداگانه عکسهای کریسمس رو فرستاد. گفتم
دیدی؟ گفت نه. گفتم اون تیکه فیلم سگشون رو واسه بابا گرفتیم که سگ دوست داره.
دانلود کن نشونش بده. گفت من بلد نیستم، حالا به برادرت بگو. برادرم البته
کوچکترین تمایلی به قاطی شدن توی این موارد نداره.
ایزاک پرسید بابات سگه رو دید؟
گفتم آره.
حتی یه چیزایی از خودم در آوردم ، محض خاطر فرهنگ گرم و پاچه ورمالیده ی
شرقی مون.
بابا که بیمارستانه، من تک زنگ می زنم که اون با کارت بگیره. من با موبایل
نمی تونم. هرروز بهش زنگ می زنم. دو روز نرسیدم، دیر می اومدم. بوق سگ اون بود. من
تک زنگ نزدم. اون هم زنگی نزد.
پارسال تابستون که رفتم ایران، اتاقم تبدیل به دومین اتاق کامپیوتر خونه
شده بود J
No comments:
Post a Comment