صفحات

همی گفت و هر لحظه سیلاب ِ درد
فرو می دویدش به رخسارِ زرد

دو سه روزی ست که گردن ِ ما گرفته ست . یک لیست سوال دارم جلوم به این صورت هستش مطرح می کنم کسی جواب ِ درست حسابی داره خواهش می کنم من رو در جریان بگذاره.
1- چرا مردم با روز سینمای رایگان چنین برخوردی کردند؟ فی الواقع این هجوم از سر سینما دوستی بود؟ فی الواقع ما چنین ملتی هستیم که برای دیدن فیلم های دماغ عملی این چنین هلاک بودیم؟

2- چرا ناصر قدوه در جریان ِ مذاکرات استعفا داد؟

3- چرا توی مدرسه به ما نگفتند که یک یارویی هست در تاریخ شعر و ادب پارسی به نام آرتیمانی؟ آرتیمانی عن بود؟ عن نبود دیگه. من در 27 سالگی آرتیمانی رو کشف کردم و خجالت کشیدم. بد گفت بیایید تا جمله مستان شویم؟ این 
دروغه که همه سر برون کرده از جیب هم/ هنرمند گردیده در عیب هم ؟


4- چرا توی مدسه دو تا شعر درست حسابی از استاد سخن به ما نشون ندادند؟ بنده گاو ِ ادبیات ِ فارسی هستم، حالی م نیست،بنده فقط یک خواننده ی نوعی هستم. ولی آخر چرا یک نفر نیامد از این همه تصویر و شوخ طبعی سعدی به ما بگوید؟ این سعدی چرا اینقدر نابغه بود؟ شما ببینید آنجایی که شبی نخفت و به مکالمات پروانه و شمع گوش سپرد این شمع لامصب چطور جلوی چشم ما به سیلاب درد اشک ریخت و دود شد... این شمع گفت مرا بین که از پای تا سر بسوخت... ندیدیم که... مثل شتر بزرگ شدیم و ندیدیم و همین بود آخرش ای پسر...؟ 

استادم مُرد.
همون استاد گوگولی مدعو که نمی دونست کوروا یعنی جک و جنده. استاد گوگولی عزیزم که مغز گربه ها رو اسلایس می کرد، به مغز موش سیخ می زد شوک می داد خواب رو بهشون حروم و بیداری رو بهشون زهرمار می کرد. مرد بیچاره. در آن روزهای بهاری که به ما امواج گاما و بتا و تتا و آلفا درس می داد و از رازهای خواب و بیداری می گفت و بعد غر می زد که ورشو چرا یکهو گرم می شه یکهو سرد می شه، در همان روزهای بهاری بود که براش یک پرزنتیشن ِ بحث برانگیز صادر کردم که مجبورم کرد مقاله کنم پرینت بگیرم بدم خدمتش که بره مطالعه کنه و رفرنس هام رو بررسی کنه. به سرتاپام شک کرده بود استاد. وقتی برگشت خونه شون توی دل-ور آمریکا برام ایمیل زد که مقاله را خواندم، راست می گفتی ای شاگرد. نمره ات کامل است. بیچاره مرد. از کهولت مرد. جوونمرگ هم نشد که توجیه کنم. ولی حیف شد. استاد می تواند عنصر روی مخ ِ انگولک چی ِ عزیزی باشد که همینطور که راه می رود ازش علم و دانش بچکد و آدم با اکراه خم بشود بردارد و بگذارد توی جیبش و توی راه هی فحش بدهد که مادرت را استاد، با ما راه بیا.
استاد اما راه نمی آید و هی چوب را فشار تر می دهد تا آدم از مغزش بپاشد بیرون و ناگهان بفهمد که آه... بله... چقدر من خنگ هستم در حالیکه چقدر می توانستم باهوش باشم و حالا چه خوب شد که این چوب به کونم رفت و خنگی هارا چلاند بیرون.

کُس می گویم و استاد مُرده است.