صفحات

گور اقاقی و وَن و تبریزی

1- بلیط "توی دنیای تو ساعت چنده؟" رو اس-ام-اس کرد. سه تا بلیط پرینت گرفتم و رفتم نشستم پشت در سالن. کاپیتان و دکتر توی ترافیک ِ ..ـیری ِ ظفر گیر کرده بودن. دکتر رو دو سه سالی می شه ندیدم. آخرین بار فکر می کنم رفتیم نشستیم توی کافهموسیقی که به من از در بند شدن ِ کاپیتان بگه. دکتر و کاپیتان که بهرحال القابی هستن که 6-7 سال پیش به هم دیگه دادیم و مونده و فلان. طول کشید. دکتر رو اول دیدم. تا برسم بغلش کنم یک لحظه مکث داشتم. موهاش به جوگندمی نزدیک شده. بوی الکل شون ورودی خالی سینما رو ترکوند. کاپیتان بغل گرفت طبق یک روال قدیمی داد زد گفت با من ازدواج می کنی؟! هیجانزده گفتم بچه ها، بچه ها! زهرمار! توی ترافیک بودین یا رفتین آمپول زدین؟ گفتند که جهت ِ تحمل ترافیک ظفر موهیتو ( یا موخیتو) استعمال کردن.

2- ته فیلم اینقدر خوب جمع شد که این داد می زد مرسی! مرسی! من داشتم از ادرار منفجر می شدم. مردمان ِ چپ و راست و پشت و جلومون هم به ما نگاه می کردند. چون ما بین شون نبودیم و اونها بیهوده توی اون سه تا صندلی دنبال منشا و منبع ِ صدا و خنده می گشتند. ما دیدنی نبودیم.

نشستیم توی ماشین و من یاد 20 سالگی افتادم. سرمون رو کردیم از شیشه های ماشین بیرون و گفتیم الو ؟ ماشین بغلی؟ یادم نیست چی پرسیدیم. ولی ماشین بغلی که یک زوج مثلا قشنگ رو می برد ددر، لبخند زد و اختلاط کرد. یاد ایام بودیم. لایی رو توان نداشتیم بکشیم. گشنه بودیم. رفتیم در خونه باز پر کردیم همونجا با خیار سر کشیدیم. تمام راه بحث ایام بود. از ایام اون قدری هم نگذشته. کامنت-بند هم عربده می کشید. اون قدری هم نگذشته، اما، چه به سر همه ی ما اومد؟

3- از خودم می پرسم. به نظرم این 6-7 سال رو هیچکس نمی فهمه، مگر اینکه توی این شهر، سوار ماشین و پیاده و زیر برف هاش، همه کار هایی که نباید می کرده رو کرده باشه. همه ی کارهایی که در لحظه دلش می خواسته رو باید توی تهران می کرده و بعد از تهران می کنده و رها می شده و می رفته. اون می گفت یادته اون سال که برف اومد ما رفته بودیم تپه های سعادت آباد برف بازی؟ البته که یادم بود. کونخیز کرده بود، من یک جا دیگه بودم. دستش شکسته بود. دوستاش توی درمانگاه ولش کرده بودند رفته بودند گیاهخواری کنن. زنگ زده بود به من. گفت یادته تو جوونی هات پیغمبر مرام بودی و اون شب اومدی من رو جمع کردی؟ گفتم بله یادمه. برفِ تهران یعنی کونخیزه روی تپه های شهری که برای یک لبخند، شلوار آدم رو به سرش می کشه.

4- تهران روی شونه های ما سوار شده و رها نمی کنه.

5- دم ورودی صدر یهو بی دلیل گفت تو فرار کردی. خواهر و مادر این عبارت افتاد جلوی چشمام. گفتم من فرار نکردم. گفت چرا ، رفتی دیگه. دکتر بهش گفت چرت نگو، تو خودت با تاخیر گرفتار شدی. گفت یعنی تو همه ش رو بودی؟ لگد زدم پشت صندلی ش. دست و پام بسته بود. گفتم فلان فلان شده، من همه ش رو نبودم؟ روز فلان، میدان فلان؛ روز بیسار این محل، اون محل؟ چشم ِ ما وا نمی شد، صدامون در نمی اومد. دیگه خَش افتاده بودیم مرتیکه!

 6- صبر کردم. متوقف شدم. به خودم گفتم : چته؟

7- رسیدیم یک جا که باز مثانه ها رو رها کنیم و شام بخوریم. شیر دستشویی می پاشید. مانتوم از بالا تا پایین خیس شد. رفتم توی کافه نشستم .یک خطی از بوی الکل هم پشت سرمون راه انداخته بودیم که جلب توجه می کرد. زمین و کافه و مردم مال ما بودن و من خودم بودم، و این یادگار همون سنی بود که توی تهران جا مونده بود از من.


8- تو وقتی خودتی چه شکلی هستی؟ بابک پرسید. به احتمال زیادی لباسم خیس و خاکیه و سنگین ترین چیزی که با خودم حمل می کنم خنده ست ، در حالیکه حرف هام می ریزه همه جا و جا می مونه .مثلا. 

آدم سوم

آدم سوم عزیز،

اول باید توضیح بدم که چرا آدم ها شماره دارند. هیچ دلیل و ترتیب خاصی نداره. من دنبال راهی بودم که آدم های نازنین اطرافم رو جایی توی فکرهای خودم ببینم. حسب اتفاق تو شدی آدم سوم. ( پایان توضیح).

داستان اینه که مامان مثل بایگانیِ چوبخط های ابدی، حساب کار همه ی ما رو داره. توی بایگانی مامان، هر کس سر میز نمک رو به دست او یا هریک از ما که اعضای خانواده ش باشیم رسونده باشه تا ابد به گردن ما حق داره. یارو تا مغز استخوان همه ی ما رو دسته جمعی با آهن داغ ذوب کرده و بعد مامان در بحبوحه ی خونریزی ماها که خانواده ی عزیزش هستیم و جلویش داریم خون-چکان از بین می ریم ، حجت رو تمام می کنه "اما خب، طفلک 52 سال پیش خیلی به ما لطف کرد ..."
این شد که من کاسه و کوزه رو توی سینک ول کردم و برگشتم توی اتاقم و دستهام رو توی سرم گرفتم و فکر کردم من این نتوانم. من این نتوانم.

بعد به تو نوشتم که من این نتوانم.

یادم افتاد که توی بحبوحه ی بیانیه ی لوزان و جنجال فکت شیت آمریکایی، توی پرواز شیراز به تهران آدمی دیده بودم که به شکل عجیبی می تونست. در اصل دیشب وقتی آرشیو چت هام رو مرور می کردم یاد این ماجرا افتادم.  یکی از هموطنان مون توی هواپیما مفهوم خواستن توانستن است رو فرو کرده بود توی آسمون شیراز به تهران. هموطن، یک شونه ی تخم مرغ هژده تایی رو توی زرورق پیچیده و در آغوش گرفته بود و هیچکس حریفش نمی شد که یا بگذاره زمین، یا بیرون جلوی در هواپیما، یا بالای سرش. بابا که نزدیک این هموطن نشسته بود سرش رو از توی روزنامه در آورده بود و گفته بود "فقط امیدوارم تخم اژدها باشه چون غیر از این غر زدنِ این ملت به فکت شیت، ادا تنگاست" از بابا پرسیدم می دونه ادا تنگا یعنی چی؟ مطمئن نبود. اما اینطور مناسب دیده بود. هموطن و تخم مرغ هاش تونستن همه ی پروتکل های منطقی و پروازی رو به عن بگیرن و به تهران برسن.

مامان و بایگانیش مثل ده ها شاخه ی گلی که روی میزم نشستن و از اونور آب، از اونور آب واقعا، اومدن با چوبخط هاشون به من چی می خوان بگن؟

دنیا مثل این یادداشت های بی نام و نشون شده که وقتی می رم دستشویی یکی می گذاره روی میزم. یادداشت ها مرتب و تمیز دو رنگ نوشته می شن و محتوای همه شون نکته های ترجمه و ویرایش متن هست. اما از اونجاییکه ارتباطی به کار من ندارند، مطمئن نیستم چرا برای من میان.

آدم سوم عزیز، من از تو پرسیدم این چیزهایی که به سمت من میان، چرا به سمت من میان؟ این یادداشت های مرتب و تمیز که به محض دست به آب شدن من، روی میزم سبز می شن، چرا برای من میان؟

گفتی بیا پیش ما.


آدم سوم عزیز، من خسته بودم. عصر رفته بودم تنها قهوه بخورم، توی مسیر کارم به مترو یک جای پرت و خنده داری هست که به سبک آمریکایی مدرن دهه ی 60 میلادی دکور شده. می تونم بگم کاخ نیاوران و این کافه توی یک سبک از زشتی ِ قهوه ای رنگ هستند. در هر حال، فکرم این بود که تنها باشم. حتی یک جای زشت. وقتی سوار مترو شدم شادوماد ویگن برای اولین بار توی شافل من سبز شده بود و با خوشحالی می گفت غنچه بیارید شادان/  لاله بکارید شادان... تصورم این بود که یکی آی پاد رو خط خطی کرده و گذاشته توی جیب من. اما بعد اتفاق دیگه ای افتاد. وقتی من درگیر چوبخط ِ خودم و موزیک ِ اشتباهی ِ توی سرم بودم، یک طفل از پای مامانش پیاده شد و زل زد به من. موهای مشکی کوتاهش رو از صورتش زد کنار و خیره شد به من. به نظرم اومد باید همه ی موزیک رو گوش بدم. بدون اینکه چشم از صورتم برداره با انگشتش یکی از دستبند هام رو نشون داد. من مجبور شدم زانو بزنم تا بفهمم چی می بینه، اما تصمیم نداشتم باهاش حرف بزنم. بعید می دونم می تونست حرف بزنه. از بس که طفل بود. و من دلم آشوب می شد اگر بهش می گفتم سلام، اسمت چیه؟ چند سالته؟ لبخند محوی زد اما نه به دستام نگاه می کرد نه به دستبندی که نشونه گرفته بود. ویگن جان رسیده بود به گل می تکونه و کودک تونسته بود به من تفهیم کنه که اون چیزی که دستمه مال من نیست.