صفحات

"آمدم دریا. ترس برم داشت. قلبم شکست" *


نوشته بود "ببین وقاحت کانادا رو" و بعد یک لینک بود که توش از الطاف ِ بزرگوارانه ی دولت کانادا به پدر آیلان نوشته شده بود. من چیزی از آیلان نمی دونستم. ساعت از 21 روز پنجشنبه گذشته بود و من خوشحال بودم که بزرگترین مشکل ِ دو سه ماه اخیر رو حل کرده بودیم. علاوه بر اون باقی روز مثل یک کارمند ِ خوب به کارم برگشته بودم و تمام فکرم این بود که مشکلات ِ مراجعین رو بفهمم. تا شب این زندگی ِ من بود. چندتا لباس هم اتو زده بودم.

بزرگترین مشکل ِ ما ساده بود. خرج ِ ناچیزی داشت. دو هفته دوندگی و پیگیری و تمام. اما زندگی ما رو از وضعیت ِ بلاتکلیف در آورد. مشکل ما با چند سی سی خون که اینور و اونور دنیا بدیم و شاشی که من جلوی یک نفر شاهد ریختم توی لیوان پلاستیکی حل شد. وقتی رفتم توی دستشویی آزمایشگاه و از خانم ِ محترم خواهش کردم بره بیرون که من بشاشم، بهم گفت که نخیر من می مونم که شاشیدن ِ شما رو تماشا کنم. اون لحظه ازدیدن ِ آدمی که چنین شغلی داره جا خوردم. آدمی اونجا نشسته که اساسا باید روزی 5-6 ساعت زل بزنه به چاه توالت و کس و شاش ِ زن های مختلفی که سر چاه مثل اردک می نشینن. بعد با دقت نگاه کنه که لیوان اون زیرمیرا مثلا جابجا نشه (؟!) و نهایتا یک لیوان شاش ِ تروتازه و داغ رو که سرش هم بازه رو از دستشون بگیره و باز برگرده روی صندلیش منتظر شاش بعدی. اون چند دقیقه ی کوتاه احساس مغلوبه ی شاشبندی بهم چیره شده بود و مطمئن نبودم حتی نشونه گیری درستی داشته باشم. فکرم این بود که این موقعیت چقدر ناخوشاینده و اون شغل فقط یکی از جلوه های اعتماد عمیق بین هموطنانمونه.

تمام اون مدت آیلان مرده بود. براش نوشتم که آیلان اسم قشنگیه. طور عجیبیه. یک کم من رو یاد ِ آیدین معروفی انداخته بود. اما هنوز نمی دونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده.

 اولین چیزی که دیدم یک کاریکاتور بود از جانوران دریایی که بالای سر بچه گریه می کردند و ماموری که روی ساحل از جسد گزارش بر می داشت. حتما شما هم دیدید. به چهره ی کاریکاتوری ِ هشت پا خوب نگاه کردم. هشت پا گریه می کرد. هشت پا کم طاقت تر از بقیه بود. بیشتر گشتم. عکس ِ اصلی رو پیدا کردم.

 ته دلم هنوز خوشحالی ِ امروز تموم نشده. من هنوز خوشحالم که زندگی خودم رو توی دستام گرفتم و عاقبت یک جوری گره ها رو باز می کنیم و ادامه می دیم. احساس ظفرمندی و فتح و فتوحاتی که از صبح داشته م هنوز توی دستام روی برگه های آزمایش ازدواج هست.

اما من اون بچه رو خیلی دیده ام، اون طوری که صورت یک طفل روی تخت و بالش گرمش، روی دستای مادرش، یا روی لحاف هایی که کف زمین واسه بازی بچه ها پهن می کنن ،همونطور، اون صورت که می خوابه... من این صحنه رو ده ها بار بین بچه های مختلف دیده ام. حتی فکر می کنم می تونم برگردم به سه سالگی ِ خودم و ببینم که روی لحاف محبوبم که پر از ماشین های رنگارنگ بود همینطوری صورتم رو یک وری گذاشتم و لپام زده بیرون و لباسم زیر شکمم گوله شده و خوابم. خواب.

هیچ جایی نیست که خط بکشم بگم این منم و زندگی ِ مهم ِ من.

سرگردان از آیلانِ کوبانی بر می خورم به یک پسرک ِ سوری که شاید 10-12 ساله ست و با چشمهای درشت ِ روشنی که خیلی خسته به نظر می رسند با آرامش و جویده جویده به خبرنگاه الجزیره می گه فقط جنگ رو تموم کنید، و ما دیگه به اروپا نمی ریم.

همم...من مطمئن نیستم چی نوشتم.




*یک ماهی‌گیر محلی که جنازه‌ها را پیدا کرده – به نقل از اینجا