صفحات

الا ای باد شبگیری بگو آن ماه مجلس را، تو آزادی و...


دوباره گرفتار درد شده م. از خواب چندباری بیدار شدم چون پام درد می کرد. ملتهب شده. نمی تونم پانسمان کنم چون حوصله ش رو ندارم. امروزهوا منفی هفت درجه حس می شه. شب هم قراره برف بیاد. در حالیکه ما هنوز نیمه ی اول نوامبر هستیم. یعنی اینکه من دوباره برگشتم به جایی شبیه کابوس های عزیزم در شهر تخمی و خاکستری و سرد و زشتِ ورشو. آه باورم نمی شه که اولا چقدر این مساله برام مهمه و چقدر منزجرم از اجباری که در این مقطع از زندگی داریم. وقتی تهران زندگی می کردم هرروزی که پام رو از در می گذاشتم بیرون با تعجب به این فکر می کردم که چطور ما اینجاییم؟ وقتی زیبایی های دنیا رو نمی بینیم و هرروز توی منجلاب زشتی و کثیفی و هوار هوارهای همدیگه داریم فرو می ریم؟ هرروز با تعجب و حسرتی که ته معده م رو می سوزوند به عکس شهرهای دیگه نگاه می کردم. شهرهای زیادی نبودند که توی ایران دوست داشته باشم برای همین همیشه می گفتم من می خوام برم روستا زندگی کنم. این واقعا یکی از آرزوهای بچگیم بود. مامان خیلی بهم می خندید که شغل مورد علاقه م خدمتکاری و مقصد نهایی م یک روستا با مزرعه و طویله بود.

دلیلش هم این بود که وقتی بچه تر بودیم یک بار با تنها فامیل هایی که ایران داشتیم رفتیم کلاردشت. الان متاسفانه چیز زیادی از خود کلاردشت یادم نیست اما یادمه که با ماشین رفتیم توی جاده ی عباس آباد و من با اینکه نسبتا بچه بودم هنوز یادم هست که جاده ی عباس آباد صدها بار زیباتر از جاده ی چرند چالوس و هراز و فیروزکوه بود. درختهای درهم تنگ گرفتارش توی نور اون روز یک رنگی شبیه آبی پیدا کرده بودند که هنوز هم رنگ مورد علاقه ی منه. بقیه با مقداری خنده بهش می گن آبی زنگاری. مثل اینکه در یک دنیای دیگه این رنگ جلفه.

 بعد یک جایی توقف کردیم که یک دشت بزرگ بود. دشت اونقدر دوست داشتنی و معرکه بود که همه مون توش ساعتها راه رفتیم بدون اینکه کسی یک بار بگه ته این دشت کجاست یا خسته شدم. نمی دونم چرا دخترخاله ی مامانم گفت اسم این دشت، اوژدانه. اوژدان.. ولی من چندباری که این رو سرچ کردم جایی پیدا نکردم. اینقدر اون روز توی دشت اوژدان رفتیم که کم کم افق نارنجی شد و این باعث شد که ما قلبمون بیشتر بلرزه و آب دهنمون از همه جا راه بگیره و به به کنان تا تهش بریم. اینقدر رفتیم تا رسیدیم به یک خونه تهِ دشت. من الان هم فکر می کنم شاید من بچه بودم و وقایع رو بد فهمیدم ولی اتفاقی که افتاد این بود که ما گم شده بودیم و آدمهای اون خونه ما رو دعوت کردن بریم تو و ظرف چند دقیقه یک سفره ی عظیم سرتاسر اتاق انداختند و ما که ده نفر بودیم نشستیم دور این سفره و آه خدایا... چه نون و پنیر و مربا و خامه ای خوردیم. چرا وقتی در دنیا چیزهای به این خوشمزگی و دلنوازی هست، باید آشغال پاشغال های هرگز خراب نشونده بخورم؟

وقتی نون و پنیرمون تموم شد شب شده بود و اون نزدیکی یک عروسی هم به پا بود. ما رو دعوت کردند که بریم ببینیم. عروسی رو هم خیلی دوست داشتم. لباس های رنگارنگ، رنگ های تند با دونه های ریز براق روی دامن ها که همه جا نور می ریخت. دامن ها هرکدوم یک طرف پرواز می کردند و می رقصیدند.

بعد از دیدنِ این اوژدان یا هرجا که بود و اسمش رو نفهمیدم، واقعا فکر می کنید یک روز هم دیگه از بودن در تهران خوشحال بودم؟
مساله این بود که من فهمیده بودم دنیا خیلی خیلی بزرگتر از تهرانه که با وجود وسعت زیادش دیگه از همه جاش همه چیز سرریز می کرد. از توی پیاده رو آدمها سرریز می کردند و از توی ماشین های خطی آدمها از توی پنجره ی تاکسی و روی دنده ی راننده در حال بیرون زدن بودند. همه مثل جوش های ورم کرده ی ملتهب. وقتی من با گره ی روسری کثافتم کلنجار می رفتم، وقتی لای جمعیتِ هل بده و بمال و متجاوز میدون تجریش یا جمهوری و وصال و انقلاب سعی می کردم با قد کوتاهم زنده در بیام، وقتی زیر پل سیدخندان مثلا همه با علم به اینکه چه کار تخمی و خطرناکی می کنن کنار پل باید سه سوته می پریدیم بیرون، یا توی سهروردی همه، همه ها، همه دوبل و سوبل پارک کرده بودند و تازه تاکسی ها در حال زدن مسافر واسه عباس آباد هی می زدن کنار، وقتی توی تاکسی روی همدیگه سوار می شدیم و اون وسط یکی هم انگشتش رو توی ران و ممه ها فرو می کرد، دستت رو می بردی که شیشه رو بدی پاییین ولی دستگیره نبود، وقتی پشت ماشین خودمون می نشستم و واسه بیرون اومدن از پارک کنار شریعتی ورم می کردم و توی اولین پیچ به مسیر خیابان می افتادم کنار همه ی بادکرده های دیگه که فقط با دنده خلاص و دستی در حال شمال به جنوب بودند...

واقعا زندگی داشت از توی دستام می ریخت و نفرتم هرروز چندین وچند برابر می شد. الان گاهی که یک آهنگ دوزاری می شنوم که توش تنبک و ویلون دارن عین هم چیزی می زنن و همه ی نت های ویلونه بالاست همچو حسی بهم دست می ده. حس اینکه همه چیز داره از لای انگشتام می ریزه و از دست می ره در حالیکه من توی یک چیز مطلقا نفسگیر خفت افتاده م. این حس رو نسبت به خواننده های جدید گروه های جدید پاپ ایرانی هم دارم، اینهایی که با صدایی مثلا ظریف و صاف و بی خش یک شعر خیلی بی معنی رو ناله می کنن. توی مایه های همین گروه دال بند که تمام موهام سیخ می شه از اون وضعیتشون.

من کوه ها رو ولی دوست داشتم. هنوز هم به نظرم بزرگترین زیبایی تهران در همینه که یک شهر کوهپایه ای محسوب می شه. خونه مون جایی بود که می شد کوه رو راحت دید. اولین برف روش رو، خشکی های سوزناک تابستون ش رو، همه رو می شد دید. رودخونه ی پل رومی رو هم خیلی خیلی دوست داشتم. خونه مون طوری برِ رودخونه ست که وقتی می ری توی حیاط انگار از تهران رفتی بیرون. هم چیز تموم می شه. اونور دیوونه خونه ی شریعتی در جریانه ولی اینور، بر رودخونه، مجاور کوچه پس کوچه های بن بستِ الهیه همه چیز تموم می شه. سمت راستت منظره ی کوه هست، سمت چپ رودخونه توی پیچ و خم گم می شه.

چندروز قبل صاد برام یک ویدیو از بچه ش فرستاده بود که کنار جوی های پرآبِ سمت نیاوران داره برگ ها رو می ریزه توی آب. صدای اون رفتنِ تند و وحشی آب توی جوی تنگ به گوشم آشنا بود. از شنیدنش خوشحال شدم. مثل اولین باری که توی تورنتو صدای رد شدنِ تراموا رو شنیدم و چشمام از خوشحالی ِ آشنایی صدایی که ده ساله باهاش زندگی کرده م سوخت.

یک روز صبح زودِ اول تابستون توی یک هتلی بالای یکی از تپه های سرسبز شهر وین نشسته بودم و داشتم پایین رو تماشا می کردم و صبحانه می خوردم. خیلی شیک و مجلسی طور گویی از دسته ی دانشجوهای مفلس نباشم، که یکهو متوجه شدم چقدر احمقم اگه باقی عمرم رو توی شهری مثل ورشو زندگی کنم درحالیکه گوشه گوشه ی دنیا میلیون ها زیبایی هست که ندیده م و در حالیکه می تونم جایی باشم که ازش لذت ببرم. آخه من دیگه تا بیست و شش سالگی فکر می کردم زندگی در محرومیت از زیبایی های بصری، شهری، و غذای روح یک جور سرنوشتِ محتومه که راه خلاصی ازش نیست.




عجیبه ولی در مورد بیشتر رنج هامون همینطوری فکر می کنیم. سالها ممکنه یک چیز گهی رو باخودمون اینور اونور کنیم با تصور اینکه چاره ای نیست، کاری از من بر نمیاد، بقیه هم بدبختی دارن، زندگی همینه. حالا اون چیز گهی من هم در اون وقت از زندگی م همین بود. اینکه از تهران خلاص شده بودم ولی افتاده بودم یک جای کمتر تخمی دیگه. اون لحظه ای که فهمیدم این چیز گهی رو می تونم بگذارم زمین و باید براش کاری کنم واقعا لحظه ی روشن و سبکباری بود. از اون منظره ی توی هتل وین یک عکس دارم که همیشه یادم بمونه که گاهی یک لحظه یک چیزی مثل ستاره از کنار چشمم می زنه بیرون و دلم روشن می شه.


No comments: