نصف شب مستاجر مادرجون زنگ می زند که خانم دماغشون شکسته.سال 77 است.آزانس می گیریم می رویم پاسداران، بوستان هفتم پلاک 49 که حالا دیگر جایش هیچ چیز نیست. کلنگ پلاک 49 را مامان وقتی 7-8 ساله بود زد. پلاک 49 خانه ی خون و مرگ و دروغ است. آخرین هفته ای که ایران بودم ماشین قراضه ی تپل مان را برداشتم رفتم بوستان هفتم نشستم روبروی پلاک 49 سیگار کشیدم و با خاک اش حرف زدم.
گفتم دوستت ندارم برای اینکه پر از خون و دروغ بودی و یک شب روی مبل ها ملحفه کشیدیم و رفتیم. گفتم دوستت ندارم چون وقتی می خواستیم از شر ت خلاص شویم باید توی دادگاه های شعبه ی رسالت ِ تابستان سال 80 با قاضی هایی که هفته به هفته عوض می شدند سر و کله می زدیم. گفتم حالم را بهم زدی بسکه مردهای سبیل کلفت آمدند نشستند توی پذیرایی خانه ی ما و من امتحان جغرافیا داشتم و گوش می کردم که چه مصیبتی شده ای. پلاک 49 یکی از سه خانه ای بود که قبل از آمدنم دیدم و آمدم و تمام شد.
آن نصف شب پاییز 77 توی راه پله های سنگی خون چکیده بود و رد خون توی سالن بزرگ می رسید به یک دریاچه خون که از مادرجون 50 کیلویی من می رفت و با حوله جمع می کردم می ریختم توی تشت و باز از نو می شستم و خالی می کردم.
مادرجون ناقل هموقیلی بود و دریاچه ی خون اش بند نمی آمد. انگشت گذاشته بود روی دماغش از درد فشار نمی داد و تا گردن توی خون خوابیده بود و باباجون نگاه می کرد و اشک می ریخت. بسکه پارکینسون داشت و نمی توانست هیچ کار دیگری بکند. بسکه حتی نمی دانست حالا دیگر انقلاب شده و شماره ی اورژانس ها عوض شده و برفرض هم که بداند تارهای صوتی ش سالهاست از هم پاشیده اند.
بعد زندگی ما منتقل شد به پلاک 49. مثل وقتی که مادرجون از حافظ زنگ زده بود و گفته بود بیایید بیمارستان آبان دست من شکسته. در ماشین را باز کرده بود و مثل همیشه با جثه ی نحیفش کِش و واکش کرده بود که باباجون را بیرون بکشد و افتاده بود توی جوب . دستش قدر یه گل کلم سفید شده بود و از مچ کج مانده بود. رفتیم نشستیم توی بیمارستان آبان و دستش را که جا انداختند چنان هواری کشید که برق از سرم پرید و دفتر علوم ام جر خورد و هنوز هم دارمش. مامان گریه می کرد و می گفت چرا یک پرستار برای بابا نمی گیرید و مادرجون می گفت حالا که پیر و مریض شده پرستار بگیرم؟
من دچار آن چیزی هستم که می گویند بلک آوت. بخشی از زندگی من توی حافظه م پاک شده و حالا هرچقدر هم فکر کنم نمی توانم بگویم دفعه ی بعدی که رفتیم ایرانمهر و مادرجون به من گفت : بچه ت به دنیا اومد؟ چی شده بود. مثل اینکه نوار سیاه می شود و توی فریم بعدی من وایسادم توی اورژانس ایرانمهر و مادرجون با چشم های خالی زل زده و می پرسد بچه ت به دنیا اومد؟ خیلی درد کشیدی؟ مامان نشسته کنار تخت و حرف نمی زند چون مادرجون به من گفته: این پرستار خیلی گریه می کنه. ناراختم می کنه. بعد می خوابد و مامان دستهای مادرجون را با حوله ی نم دار می شوید و ناخن هایش را لاک نقره ای می زند که وقتی بیدار شد خوشحال بشود. وقتی بیدار می شود من از مدرسه رسیده ام و کیفم را که می گذارم روی تخت می گوید خیلی خوب خوابیدم ها. و از دیدن دستهایش که قشنگترین دستهای دنیا بودند حظ می برد و هی نگاهشان می کند و ما قسم اش می دهیم یک ماه پیش ما بماند تا خوب ِ خوب بشود و پرستار بگیرند. پرستار می گیرد و پرستار و مستاجر خانه را پر از دروغ و خون و کثافت می کند.