صفحات

"God" bless you America


اگر از من بپرسید فیلم نیکسون / فراست چطور فیلیمیه من باید بگم که ده دیقه ی اولش خیلی خوبه. چون این ده دیقه ی اول رو دستکم ۴ بار دیدیم. همیشه حوالی جایی که خبرنگاره تصمیم میگیره خوار نیکسون رو مزین کنه گیر کردیم. ما یک آبجویی باز کرده بودیم و ایزاکمون به خلال دندون ها خیارشور و زیتون و سالامی و پنیر کاممبرت کشیده بود و منم تازه از شر جوراب شلواری و زلمل و زیمبو راحت شده بودم و دم گربه ماده هه رو می مالیدم که ایزاکمون خوشحال شه. یهو ایزاکمون گفت اون یارو دستیار نیکسون کی بود که فالاچی هم باهاش مصاحبه کرده بود؟ این رو گفت و شترق زد فیلم رو پاز کرد. ایزکمون اگه سوالی داشته باشه ول کن معامله نیست. اون وسط دوستمون که همانا یکی از ما چهار نفر هم هستُ حالا شما بگیرید بهش بگیم آناـ چیزی که توی این مملکت ریخته آنا ستُ به من یک مسیجی داد که یارو! بیداری؟ عرض کردم بله. گفت که ننه باباش از خونه انداختنش بیرون. من جای شما از بس شوکه شده بودم که می خندیدم. پدر ایشون از یه خونواده ی داغون مذهبی مصری هستن. مادر ایشون به نقل از تاریخ تا ۲۵ سالگی به همه دادن ُ بعد زنک لهستانی متحول شده نور اسلام توی روانش ریده مسلمون شده از صدتا فاطمه ی زهرا حالش بدتره. یکم بریم عقب. عصری من داشتم با زیم مون اختلاط می کردمُ مادر آنا به من زنگ زد قار قار توی گوشی که آنا با توئه؟ گفتم ها ولی دیگه نیست. چمیدونستم اصن از صبحش کجا بوده؟ اینم جیغ و هوار که باباش از قطر ۶۸ دفه زنگ زده نگرانه. اون بدبخ هم خدمت دوست پسرش بود. قضیه اصن همینه یا باهاس بهم بزنه یا باهاس بره از خونه بیرون یا باهاس با این ازدواج کنه. ازدواج هم کنه باید این دوست آتئیست ما بره مسلمون شه. نه حالا محض عقد و ایناها! باهاس بره ببُره بعدم شروع کنه نماز و روزه و مسجد و حج و اینا. جوکه اصن. حالا من دارم این مسیج رو واسه ایزاکمون می خونم.. اینطوری: بابام گفته دیگه نمی تونی اینجا زندگی کنیُ من باید امشب از اینجا برم...  کیسینجر! درست همین لحظه که من دارم اینارو می گم داد زد کیسینجر کیسینجر! چرا من اینقدر خرم! اسمش کسیسنجر بود! بهش بگو زنگ بزنه تاکسی ؛میریم خونه ت رو تمیز می کنیم بیاد اونجا. عهُ آدم کیسینجر یادش می ره؟
حالا آنا داره میاد خونه ی من ما باید بریم خونه ی من. اینم چسبیده به نصف آبجوش. بهش می گم خونه ی من هست. می گه نه این آخه حیف می شهُ گازش می پره. من همینجور که دارم جوراب شلواری رو بالا می کشم دارم به ننه بابای اون فحش می دم که آخه فاک توی اون دینی که بچه تون رو ساعت یک شب میندازین بیرون. ایزاکمون می گه عقب افتاده مغزین ایناُ توروخدا ببین این گربه چقدر قشنگ دمش رو تکون می ده. بعد همینجور زل می زنه به اون ماده هه که از قضا جینجر هم هست . ولی خب چونه ی خوشگلی داره. نمی شه کتمان کرد.
بعد چون حدس می زنه که هنوز گشنشه ظرف خلال دندون ها رو هم میخواد بیاره. دو سه بار ادکلن می زنه بهش می گم بابا جان من اون داره گریه می کنه الان می رسه ها. با یه نصفه آبجو می زنیم بیرون. بهش می گم غذات کو؟ دوباره باهاس برگردیم که غذا رو برداره. من سر راه با هیجان فزاینده ای دارم سناریو های محتمل رو باهاش در میون می ذارم. می گه نه به نظر من اینا باهاش تماس می گیرن نمی ذارن زیاد بیرون بمونه ولی ... ولی من خیلی دلم می خواد مصاحبه ی فالاچی رو با خمینی بخونمُ می گن خیلی عالی بوده. می گم آره عالی بوده ولی یه دقه باید به حرفای من گوش کنی ما باید یه فکری کنیم. دستش رو توی هوا تکون می ده می گه در مورد این قضیه واترگیت من خیلی فکر کردم. به نظرم واقعا باید یه روزی این فیلم رو ببینیم.

1 comment:

همینجوری said...

اولن که آخی اونجا هم ازین داستانا ولت نکرده؟؟؟
بعدشم میپسندم این رفیقت رو:)