صفحات

* مترس زیرا که من با توهستم و ذریت تو را از مشرق خواهم آورد و تو رااز مغرب جمع خواهم نمود



صبح توی خواب و بیداری به نون نوشتم که واقعا داری میای تهران؟ گفت که آره و بعد زد چطور؟! گفتم هیچی می خواستم مطمئن شم! توی خواب و بیداری به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم باید پاشم خودم رو جمع کنم. نون از کرج می آمد و طفل دو سال و نیمه ش رو توی هوای گرم روز رحلت گذاشته بود و حالا نیمه ی راه رسیده بود، لابد. نشستیم توی تراس سیگار کشیدیم تا صاد به ما ملحق شد. مانتوی گل گلی قشنگی که با هم خریده بودیم با روسری سبز لاجوردی که اون رو هم با هم خریده بودیم پوشیده بود. وقتی شوخی شوخی حرف مادر شدن ِ ش  پیش اومد مطمئن نبودم که باید با این معقوله، روزی که واقعا اتفاق بیافته چطور برخورد کنم. بچه ی نون ناگهانی توی دلش سبز شد و همه مون رو شوکه کرد. من اونوقت لهستان بودم و از همه چیز دور شده بودم. با سرعت عجیبی روی دور شدن و ماندن تاکید می کردم. اما مادر شدن ِ نون مثل دستی که از پشت موهام رو بکشه، من رو به دنیایی که پشت سرم جا نمی موند پس داد. تف کرد.


نون و صاد ظهر رفتند. من رو دم ماشین بغل کردند. وقتی بغلشون می کردم به اونور خیابون نگاه می کردم. به مکانیکی و روسری فروشی که تازه باز شده. سعی می کردم درد نکشم. بعد مدتی دراز کشیدم و با چیزهای کمی که برای بستن داشتم بازی کردم. تا می کردم، می گذاشتم ، بر می داشتم. لوله می کردم و از نو می گذاشتم. بعد به مهدی زنگ زدم. چون دیشب یادم رفته بود قابلمه ی مامان رو از خونه ش پس بیارم. کم کم حاضر شدم و کفشای گلدارم رو با شلوار گلدارم پوشیدم . نشستم جلوی لپتاپ و بهش نگاه کردم. از بابک خواستم برام یک جمله ی آذری / ترکی بگه. من هنوز نمی دونم بالاخره باید بگم آذری، یا ترکی؟ به نظر می رسه بسته به مخاطب می تونه هرکدوم از اینها سوتفاهم برانگیز باشه. جمله ش رو نوشت. چیزی بود که امروز به کسی گفته بود. از زیبایی جمله سرم رو گذاشتم روی میز و لبخند زدم. به گوشی م دوباره نگاه کردم. صاد فقط چند دقیقه ی قبلترش عکس دو تا خط موازی کنار هم فرستاده بود. تردید وجود یک موجود جدید بین ما. اتفاق ها مثل ضربه های هولناک به سرم می خورد و من فقط لبخند داشتم. دم خونه ی مهدی ، وقتی قابلمه رو می گرفتم، برای بار دوم خداحافظی کردیم و این بار، بر خلاف دیشب که منقطع بودم، توی نگاه ِ آدم های اون خونه مهر بزرگی دیدم که دیگه در من جا نمی شد. سوار ماشین شدم، به میم زنگ زدم گفتم میام دنبالت. گوشی رو قطع کردم. ماشین رو روشن کردم. آروم زیر پل ملاصدرا دور زدم. نزدیکی های تونل به کوه ها نگاه کردم. به دامنه های پر شکنج و پر از قصه شون. توی تونل اشک ها می ریختند روی پام و روی مانتوم جا می نداختند. به خودم بلند گفتم چته؟
 گفت: شهر من. 


*اشعیا 43:11

No comments: