دو سه شب پیش خواب استاد یکی از پروژه هام رو دیدم. خواب ِ
میکولای رو دیدم در واقع. قبلا اینور و اونور ازش
نوشتم. توی این سه چهار روز که مشغول بستن و جمع کردن زندگی ِ لهستانی م هستم خیلی
فکر کردم از میان ِ ده ها استاد و معلمی که این 4 سال دیدم، کدومشون در زندگی من
تغییر و تحولی ایجاد کردند که برم بگم فلانی؟ عزیزم؟ مرسی. تو من رو متحول کردی. به
دنبال کسی به جز میکولای خیلی فکر کردم. در واقع اونقدر این فکر کردن ناراحت کننده
شده بود که رفتم لیست واحد های 8 ترم رو در آوردم و بررسی کردم. یکی از استادها
مُرده. یکی شون هم
اسراییله. آرتور هم
رفته هونولولو. جدی! ایمیل زده که رفته هونولولو و از اونجا بوس بوس. بنابراین
دستام رو به نشونه ی تسلیم بالا بردم و برای میکولای نوشتم که ده دقیقه بیام
خدمتت؟
وقتی توی راهروی طبقه ی سوم نشسته بودم متوجه شدم صدای راه
رفتن اردک میاد. میکولای واقعا شبیه اردک راه می ره.
روی دیوار اتاقش تقویمی نشونم داد که هر صفحه ش عکس ماریشا،
دختر 3 ساله ش هست. ماریشا در حال اسب سواری، ماریشا در حال مالیدن ِ شن و ماسه به
دهنش، ماریشا در حال دویدن به سمت دوربین، ترک ِ دو چرخه ی میکولای، لخت توی دریا،
ماریشا با کلاه کاسکت و موهای منگول طلایی و چشم و دماغی که کپی کاری ِ باباش شده.
بهش گفتم که چقدر از دیدن اینهمه اتفاق توی زندگی دخترش متعجبم و اشاره کردم که
بچه حتی اسب سواری می کنه! بعد برام تعریف کرد که خودش از اسب سواری می ترسه اما
مادر ماریشا ( پارتنر خودش در واقع) چند سال قبل طی دو ماه سرتاسر مغولستان رو با
اسب پیموده و حالا برنامه داره که بیاد توی خاورمیانه هم بتازه. ازش پرسیدم خودش
ترجیح می ده چکار کنه؟ گفت که پیاده راحتتره. یادش انداختم که روزی که ماریشا به
دنیا اومد با ما کلاس داشت و به جاش کس دیگه ای اومد و گفت: الان میکولای توی
بیمارستان در حال پدر شدنه!! بیست و چهارم آوریل 2012 بود. با دست ماههای انگلیسی
رو شمرد و گفت "درسته! من ماهها رو به انگلیسی بلد نیستم" و مقداری
خجالت کشید.
بعد برام تعریف کرد که قراره دو هفته با یکی از دوستاش که
پسر همسن ماریشا داره برن کمپ بزنن. فقط پدرا و بچه ها. خودش خندید و گفت فکر می
کنم فاجعه ی خوبی به بار بیاد. ازش پرسیدم پدر شدن چه شکلیه؟ گفت که مدتی بود فکرش
بود و اومدن ماریشا براش بهترین اتفاق زندگی ش بوده. پرسیدم سخته؟ گفت نه. بدون
مکث گفت نه. یادش انداختم که سال اول تولدش، ماریشا مدتی مریض شده بود و یک بار
میکولای سر کلاس روانشناسی تجربی وقتی در مورد ِ تحلیل داده حرف می زد عصبانی شده
بود و گفته بود مثلا این دکترها، هیچی از اعداد و ارقامی که توی جواب آزمایش ها
میاد متوجه نمی شن و فقط به نُرم نگاه می کنند. گفتم تو دقیقا اونروز گفتی که
" از اونجایی که ما یک آدم کوچیک توی خونه داریم که اخیرا همه ش مریضه
من با دکترها زیاد در این مورد سر و کله می زنم". یک کم سکوت کرد و گفت چقدر
غمگینه که داری می ری.
بعد پرسید قراره با خانواده زندگی کنم؟ گفتم بله، متاسفانه!
برام تعریف کرد که وقتی 28 ساله بود تصمیم بزرگی گرفت که مسیر زندگی ش رو تغییر
داد و ناچار شد یک سال با مادرش زندگی کنه. نفسش رو داد بیرون و پاش رو انداخت روی
پاش و من دیدم که هنوز گیوه می پوشه، "اصلا جالب نبود!".گفتم "بله،
احتمالا اصلا جالب نخواهد بود".
ازم پرسید حالا کجا می رم؟ گفتم که حدس می زنم برم بوداپست
و بعد تهران. احساس می کردم اگر به طور قطعی جواب بدم ازم سوال های بیشتری می کنه
که جواب درستی براشون ندارم. بدین ترتیب مقداری در مورد دولت ِ کنونی مجارستان حرف
زدیم و بحث به انتخابات لهستان کشید و من از تعجبم گفتم. چون تخصص میکولای
روانشناسی اجتماعی هست، ازش چندتا سوال در مورد علت رفتار عجیب مردم لهستان توی
انتخابات ریاست جمهوری شون کردم. میکولای باقی اون 38 دقیقه ای که حرف زدیم سوالات
ریزی در مورد برنامه های آینده م پرسید. بعد گفت که دوست داره یک روز بیاد ایران.
گفتم که فقط کافیه به من خبر بده. بعد ازم پرسید ممکنه باز به لهستان برگردم؟ گفتم
که خیلی ممکنه. گفت در اونصورت به من ایمیل بزن. گفتم خب. همدیگه رو بغل کردیم و
من از توی راهروی باریک ساختمون ِ دانشکده که کفِ ش پارکت داره و قیژ قیژ صدا می
ده و روزگاری محل استقرار سرباز های اس اس بوده رد شدم، از پله ها قیژ قیژ کنان
پایین رفتم. از در دانشکده بیرون زدم و به روبرو نگاه کردم. یک زمانی درست جایی که
من ایستادم، سربازهای نازی می ایستادند و با دقت به گِتونشین های ورشو نگاه می
کردند که اونور خیابون ِ stawki ، توی ایستگاه Umschlagplatz سوار می شدند که برن اردوگاه مرگ تربلینکا.
به شکلی تصادفی اجداد ِ میکولای به این ایستگاه نرسیدند که
امروز اون، توی ساختمون روبروش، با من خداحافظی کنه.
*عهد عتیق- باب پیدایش - 1:3
No comments:
Post a Comment