سلام عصبانیا،
صبح والده ی ما اومد توی اتاق و در حالیکه از خرید یک توبره
سوغاتی برای خواهر و برادرزاده هاش مشعوف بود به من یک گوشواره هدیه داد. مامانم
اخیرا به من لنگه گوشواره هدیه می ده. در بدو ورود ِ مجددم ( مجدد و مکرر) یک لنگه
گوشواره ی برنجی داد که شکل یک انار بود. توی انار هم یک دونه ی انار بود. من هم
از این ایده ی لنگه سواری خوشم اومد. امروز اما یک لنگه ی برنجی داد که به خط
نستعلیق نوشته "این نیز بگذرد" و کلمه هاش شبیه موج های دریا توی
هم پیچیده اند.
لنگه گوشواره برای گوش چپ درست شده و همونجا هم آویزون شد. بهش
گفتم که قشنگه اما چرا اینقدر غمگینه؟
از پریشب گرفتار درد تبخال شدم که روی لب پایینم پیداش شد. کمتر از 48 ساعت پیش اتفاقی افتاده بود که در قیاس با چیزهایی که توی ماههای قبل و سال های قبل پشت سر گذاشتم وضعیت ِ خوب و امن و دوست داشتنی ای به حساب می اومد. به نظرم اومد مقاومت خودم نسبت به مواجهه با شرایط پیچیده پایین اومده. اما بعد متوجه شدم که این تکرر ِ موقعیت های مشابهه که در من واکنش های غریبی ایجاد می کنه..
از پریشب گرفتار درد تبخال شدم که روی لب پایینم پیداش شد. کمتر از 48 ساعت پیش اتفاقی افتاده بود که در قیاس با چیزهایی که توی ماههای قبل و سال های قبل پشت سر گذاشتم وضعیت ِ خوب و امن و دوست داشتنی ای به حساب می اومد. به نظرم اومد مقاومت خودم نسبت به مواجهه با شرایط پیچیده پایین اومده. اما بعد متوجه شدم که این تکرر ِ موقعیت های مشابهه که در من واکنش های غریبی ایجاد می کنه..
دیشب یک
بار نزدیکی های صبح بیدار شدم چون خواب ِ افتضاحی دیده بودم. فکر می کنم آدم اگر
از کابوس خودش توی بیداری هم بترسه بهتره غلاف کنه و بپذیره که این کابوس نیست. بپذیره که اون کابوس چیزی نیست که با بیدار شدن بشه فراموش کرد یا ازش رها شد.
بهتره بپذیره این واقعیتی ست (تلاش
می کنم به توصیه ی خسرو از "هست" در جاهای نامناسب کمتر استفاده کنم) که داره همه جا باهاش میاد و رفته توی پاچه ش. دنیای
بیداری و کابوسش اونقدر در هم تنیده شده اند که از هراس هیچکدومشون نمی تونه به
اون یکی پناه ببره. بنابراین موندن ِ مداوم در موقعیت ِ جنگی می شه یک اصل روزمره.
چند روز قبل تر از این ماجرای خستگی مفرط و تبخال و فلان،
با وحشتناک ترین
بیماری ای که می تونستم تصور کنم آشنا شدم. توی این بیماری نادر همه چیز از
ناتوانی در به خواب رفتن شروع می شه. اون آدم بدبختی که دچار این مرض ِ کشنده – و به
سرعت کشنده می شه، نمی تونه از کابوس بیداری به خواب پناه ببره. توی یک وضعیت ِ
جنگی ِ ابدی مضمحل می شه. وضعیتی که به
طور میانگین، یک آدم، یک انسان، می تونه حدود 18 ماه تحمل کنه و بعد هیچ،
بعد مرگ.
وسط این بیخوابی فزاینده، مغز که واکنشش
به بیخوابی مفرط ( خیلی مفرط!) هذیان و حمله های عصبیه، درگیر جنگ با خودش می شه.
مغز با خودش می جنگه و به سیستم اعصاب مرکزی التماس می کنه که هورمون های خواب رو
ترشح کنند. همه با هم دعوا می کنند و هیچکس قادر نیست کرکره رو بکشه پایین. اون
آدمه توی این 5 ماهه ی اول با خودش فکر می کنه خدای من چطور با دنیای بیرون کنار
بیام اگر هیچوقت قرار نیست که خاموش بشم؟ مغز می گه من کمکت می کنم. برات توهم می
سازم. تصاویر جدید، ادم ها و صداهای جدید، چیزهایی که خودم بلدم، چیزهایی که اون
بیرون نیست. انگار که تورو محافظت کنم از چیزهایی که تمومی ندارند و تکرر
وحشتناکشون تو رو زخمی می کنند. 9 ماه بعد اون آدم ِ بینوا دیگه به هیچ وجه نمی
تونه بخوابه. حتی ثانیه ای از هیچ جا قطع نیست. جایی وسط دنیای متوهمی که مغزش
ساخته و دنیای روانی ای که اون بیرون تمومی نداره گرفتار می مونه. 3 یا 4 ماه بعد
از این گرفتاری ِ هولناک دمانس دامنش رو می گیره. دیگه حرفی نداره بزنه. از چی حرف
بزنه؟ چیزی به خاطر نمیاره، خاطره هاش رو کجا شکل بده وقتی همه چیز جلوش و درونش
اونقدر رژه رفته که ذهن و تنش سوخته؟ ای بابا، چه غمنامه ای شد. ول کنیم آقا... آخرش
اینکه اون آدم می میره. فقط چون یک پروتئین توی تنش به طور تصادفی امکان خوابیدن
رو ازش گرفته.
مکالمه ی تلخی بعد از ماجرای گوشواره پیش اومد. مادرم نشست
روی تخت و از من پرسید چرا به گذشته رجوع می کنم و سرزنششون می کنم؟ دلم بی
دلیل ازحرفش گرفت و همینطور که شال رو می کشیدم به سرم بهش گفتم این واقعیت
نیست که تو می نشینی همه جا از زجرهایی که از من به شما رفته پیش همه می گی؟ و بعد
متوجه شدم تا به حال هیچکدوم از این آدمها از چیزهایی که برای من توی زندگی، معنی
شادی می دادند خوشحال نشدند. متوجه شدم که تمام چیزهایی که خودم شروع می کردم و به
نتیجه می رسوندم و ازشون خوشحال بودم برای آدم های اطرافم بحران بوده. هیچوقت چیزی
رو به قصد ِ اندوه شروع نمی کردم و دوست داشتم با این آدم ها قسمتی ش رو تقسیم کنم
و همیشه از ابتدا تبدیل به جنگ می شد. دوست داشتم ازش بپرسم توی کدوم اتفاق و
تصمیم از زندگی من که می تونست اون لحظه به معنی خوشحال کننده ترین مساله ی زندگی
یک آدم باشه، به من فشار و اندوه و جنگ وارد نکردند؟ این فرسایش اونقدر ادامه پیدا
می کرد که من به اون چیزی که می خواستم می رسیدم، اون چیزی رو که می خواستم می
ساختم و بعد نمی دونستم اصلا باید ازش لذت ببرم؟!
بسه، نقطه.
احساس کردم معامله ی کلامی ما به جاهای بیخودی رسید. شال رو
در آوردم، لنگه گوشواره رو در آوردم تا باشه برای روزی که معنی بده. شال رو سرم
کردم که شیرجه بزنم توی ترافیک شهر و تا اون ساعتی که ماشین بنزین داره توی هیولای
اون شهر بمونم.
1 comment:
چه بیماری هولناکی
Post a Comment