صفحات

عجیبه که هیچکس نپرسید میها یهو کجا غیب شد.

 میها کروچاک.

گفت لهستان به دنیا اومده ولی کانادا بزرگ شده و اومده لهستان که درس بخونه.

ما همکلاسی و ورودی های سال دوهزار و ده در دانشگاه ورشو بودیم و بعد هم رقبای درسی شدیم. البته بنده هیچ وقت به گردِ پای اون نمی رسیدم ولی معمولا اون نفر اول کلاس بود و من نفر دوم.

 

میها از آنسوی چهارراه ها هم تابلو بود چون هم دراز بود و هم موهای بلوند لخت و بلندی داشت که با یک فرق ِ یک وری می داد پشت گوشش ولی همیشه یک چشمش زیر موهاش جا می موند. تا جایی که به خاطر دارم تمام سال تحصیلی اول و دوم و سوم با یک بلوز بافتنی و یک تی شرت دیدیمش. انگلیسی ش فوق العاده خوب و بدون لهجه بود. اینطور که به ما گفت توی یک شهر پرتِ صنعتی اطراف آلبرتا بزرگ شده بود، خانواده ش قبل از فروپاشی کمونیسم به کانادا مهاجرت کرده بودند و وضع مالی خوبی هم نداشتند و میها اومده بود کشور زادگاهش درس بخونه. من تقریبا هیچوقت ندیدم که لهستانی حرف بزنه. گفت که لهجه ی بدی داره و گرامر لهستانی رو خوب بلد نیست ولی حرفها رو می فهمه. 

 

حیف. حتی یک دونه از اون ده ها و ده ها ایمیل طولانی ای که برای هم می نوشتیم و توش مسایل جهان رو حل می کردیم رو ندارم. پاکشون کردم؟ اصلا یادم نیست که آیا چون یهو غیب شد تصمیم گرفتم خب دیگه، حالا که غیبش زد ایمیل ها رو بریزم دور؟ آیا توی میل باکسِ دانشکده م حرف می زدیم؟ آدرس ایمیلش چی بود؟ یک چیز بی ربط و بی معنا نبود؟ 

 

اون اوایلِ ترم اول خیلی کلافه و تخمی بودم. در آشوب مهاجرت و درس دست و پا می زدم. برای اولین بار تنهای تنها بودم. هنوز زخم های هشتاد و هشت خیلی درد می کرد. می خراشید. توی کلاس یک دختر عصبی ِ خارجیِ کله سیاهِ بودم. به قول لهستانی ها "اگزوتیچنا" بودم. قیافه م، رنگ چشمام، رنگ موهام، تنهاییم، ملیت ام، دین ام، انتخاب لهستان واسه درس خوندنم، همه ش عجیب بود. همه ش شاخ درآر بود. 

 

باید بگم که اگزوتیچنا بودن چیز خوبیه دوستان!

میها بین کلاس ها و توی ایمیل ها فقط در مورد ایران و انتخابات سال دوهزار و نه ایران می پرسید که خبرش به لهستان هم رسیده بود. دیگه فواصل بین کلاس ها کافی نبود در نتیجه سوالات دور و درازش رو به همراه چیزهایی که با سرعت عجیبی درمورد ساختار سیاسی ایران می خوند هرروز یا نهایت یک روز در میون توی ایمیل می نوشت. از اونجایی که از من خیلی کوچیکتر بود و محور همه ی صحبت هامون عن و گه های جمهوری اسلامی و کمونیسم شوروی بود من فکر می کردم واقعا نشسته م توی کافه ای چیزی در مرکز شهر تهران و هنوز داریم با بچه های دانشگاه سیاست ِسطحی می ورزیم. توضیح دادن یک ساختارِ فَشَل به یک خارجی به معنای واقعی یک دیالوگِ سطحی ست. فکر کنم از هر هموطنی بپرسیم می گه وقتی از سر میز پاشدم با اینکه سعی کردم مسائل رو ساده و سرراست توضیح بدم ولی مطمئنم طرف خارجی م هیچی نفهمیده! 

هیچ چیز قابلِ توضیحی در مورد تودرتوهای دروغین وجود نداره. چندبار توی تله ی صحبت در مورد زندگیِ واقعیِ جوانانِ شهرنشینِ ایرانی افتاده باشم خوبه؟ حتی به یک نشستِ خبری-فرهنگی دعوت شدم که توش حضار ازم سوال می کردند جوانِ ایرانی چطوری با جنس مخالفش دوست می شه؟ کجا همدیگه رو می بینید؟ چطوری با هم سفر می رید درحالیکه روابط خارج از ازدواج می تونه حکمِ سنگسار داشته باشه؟

من رو تصور کنید که اینورم یک خانم خبرنگار لهستانی نشسته که به خوبی من فارسی حرف می زنه و سالها توی هفت تیر زندگی کرده. اونورم هم یک خانم لهستانی دیگه با درجه دکترای شرق شناسی و ایران نشسته که حرف های من رو از انگلیسی به لهستانی ترجمه بکنه.بنده هم که هیچی از جمعیت نمی بینم چون نور پروژکتورها افتاده توی چشمم. سوال ها یکی پس از دیگری. الان فکر می کنم ایکاش هیچوقت نمی رفتم و به سوال ها جواب نمی دادم. مطمئنم هیچ کدوم از جواب هام دقیق نبوده و برای حضار هیچ معنایی نداشته. چرا باید یک جوونِ بیست و پنج ساله در مورد یک ملت زر مفت بزنه؟

یک بار هم به دانشگاه وودج دعوت شدم که از اون خاطره هم خجالت می کشم. ایکاش نمی رفتم و چیزی نمی گفتم.  

از مکاتباتم با میها خیلی لذت می بردم چرا که چه چیزی بهتر از یک جفت گوشِ مشتاق و واقعا کنجکاو که عمقِ بی انتهای نفرتم از وضعیت ایران رو بدونِ تعارف بریزم توش. برای من شبیه این بود. خودم به قدری روی این استفراغِ نفرتم از همه چیز متمرکز بودم که خیلی کم ازش سوالی کردم. تنها چیزی که با حوصله از خودش برای من تعریف کرد این بود که اتاقی که اجاره کرده بود بیرونِ شهر ورشو بود چون ارزونتر می شد. میها هرروز با قطار می رفت و می اومد و توی قطار فرصت زیادی داشت که با آدمهای غریبه حرف بزنه و در مورد خودش داستان جدیدی ببافه و برای آدمهای توی قطار تعریف کنه. مثلا یک روز بازیگر تئاتره، یک روز مُرده ها رو گریم و آرایش می کنه تا برای مراسم ترحیم قیافه شون مناسب باشه، یک روز دیگه یک توریستِ گمشده توی قطارها می شد. ازش پرسیدم چرا این کار رو می کنه؟ گفت که از تماشای واکنش مردم لذت می بره.

 

یک روز خیلی سردی که اولین زمستون من در لهستان هم می شد توی آسانسور با هم می رفتیم پایین که آسانسورِ دانشکده وسط طبقه ها گیر کرد. این از این اتفاقاتِ کاملا طبیعی بود. دلیلش هم این بود که ساختمون دانشکده ی ما قدیمی بود. یک ساختمونی بود که زمانِ جنگ سربازخونه ی اداری ِ نازی ها بود. روبروی ساختمون، ایستگاه تراموای استاوکی ست که از اونجا اهالیِ ورشو رو می فرستادند به اردوگاه کار اجباری ترابلینکا. من اون روز به نسبت سرحال بودم. با اینکه سرمای گهی در وجودم گیر افتاده بود و هوا ساعت سه بعدازظهر تاریک می شد و عجیب ترین شکل از تنهایی رو تجربه می کردم، ولی بدکی هم نبودم. وقتی آسانسور وسط طبقه ها وایساد خندیدم خواستم بگم بابا عجب آسانسور گهی داریم که میها گفت "سلاخی می گریست، به قناری کوچکی دل باخته بود". 

از صمیم دل تعجب کردم و گفتم آفرین، این رو از کجا یاد گرفتی؟!! 

خوشبختانه بلافاصله بعد از این افاضه ی مزخرفم آسانسور زارت یک طبقه افتاد پایین. 

قیافه ی میها هیچ تغییری نکرد ولی من یک جیغ ریزی کشیدم و از در آسانسور اومدم بیرون چون هیچ کار دیگه ای واسه ی شرایطِ دشوارم بلد نبودم. من هم بیست و سه چهار سالم بود و تاحالا توی آسانسور با یک لهستانی ِ بسیار دراز مواجه نشده بودم که برام یک تکه ی واقعا دستمالی شده از اشعارِ شاملو رو بخونه و من هم هیچ حسی بهش نداشته باشم.

درحال بیرون رفتن از در دانشکده تپه ی جدیدی از گه در آدابِ روابط م یافتم و با نشونه گیری دقیقی گفتم تو خیلی من رو یاد برادر کوچکترم می ندازی. 

فکر کنم از دسته ی والاترین ریدمان هایی باشه که زده م. به چه مناسبت میها من رو یاد برادرم می انداخت؟ برادر من بلونده؟ درازه؟ ده تا جمله در مورد سیاست و ادبیات حرف می زنه؟ شاملو خونده؟ موهاش رو می ده پشت گوشش؟

آخر ترم اول با بمبارانی از کادو تموم شد. واسه تولدم جوراب پشمی خرید و توی یک کارتِ بابانوئل نوشت که امیدواره این جوراب ها من رو گرم نگه داره. بعد چون در خلال صحبت های روشنفکری مون از تموم شدن کتابهای فارسی و انگلیسی م شکایت کرده بودم و اشاره کردم که اخیرا آبلوموف رو تموم کردم، برام کتاب ناتور دشت رو آورد.از انتشارات ققنوس در ایران سفارش داده بود. کف کردم و خوشحال شدم و با حیرت ازش پرسیدم از کجا انتشارات ققنوس رو پیدا کرده. از اونجایی که هرگز نمی خندید یا توی صورتش هیچ واکنشی نشون نمی داد خیلی عادی با یک چشم آبی که توی صورتش معلوم بود از اون بالا نگاه سردی کرد و گفت "یک سرچ ساده بود".

اول ترم دوم یک روز زنگ زد گفت دم در خونه م وایساده. من رفتم پایین، هوا خیلی سرد بود و پاهام توی برف گیر می کرد، ولی اونروز استثنائا هوا آفتابی هم بود. یک تاپِروِر دستش بود گفت من این رو خودم درست کردم. پرسیدم این چیه؟ گفت این بستنیه. گفتم میها من نمی تونم ازت چیزی قبول کنم دیگه. کلاه پشمی ش رو یک جوری گذاشته بود که واقعا نصف صورتش زیر موهاش گم شده بود. گفت چرا؟ گفتم چون نمی تونم. همونطوری که صورتش تغییری نکرد در ظرف رو گذاشت و گفت اوکی. 

همینطوری توی برف سر خیابون بونیفراتسکا وایساده بودم.  

روش رو برگردوند و رفت سمتِ ایستگاه تراموا. 

سال دوهزار و چهارده یک بار از منشی دانشکده پرسیدم شما می دونید میها چی شد؟ چون یک روز دیگه نیومد و دیگه جواب هیچ ایمیلی رو نداد و فیسبوکش رو بست. منشی دانشکده گفت نمی دونیم. از اینجا انصراف نداده ولی برای سال جدید هم هیچ واحدی برنداشته. 

امروز صبح نشستم حسابی گوگلش کردم. هیچی. مطلقا هیچی. فیسبوکش رو سال دوهزار و سیزده بست. اسمش رو با کیوُرد های آلبرتا و املای انگیسی خیلی سرچ کردم. فکر می کردم طبیعتا برگشته کانادا چون توی لهستان که با اون وضعیتِ زبانش نمی تونست کاری پیدا کنه و همیشه هم که پول کم داشت. بعد تصمیم گرفتم املای اسلاویک اسمش رو سرچ کنم. فقط یک حرف از آخر اسمش رو جابجا کردم. رسیدم به وبسایت یک دبیرستان در شهر بیست و دو هزار نفریِ یاوُر در جنوب لهستان. وبسایت واقعا درب و داغونی بود. بوی سوسیالیسمِ کمونیستی بلوکِ شرق خورد توی دماغم. عکسهای دهه ی اول قرن بیست و یکم از یک مدرسه توی یک شهر نسبتا فقیر پر از صندلی های محقر به رنگِ چوبِ گردوست با رنگهای قرمز و سبز یشمی مورد علاقه ی استالین. بچه ها و معلم ها همه لباس های ساده ای پوشیده ن. خیلی ساده. نوع غریبی از فقر که غرورِ انسانی لهستانی رو هرگز خدشه دار نکرده. چهره هایی که معمولا فوق العاده زیبان... یا خیلی زحمت کشیده اند یا به زودی در اثر زحمت های فراوان چروک می خورند. عکس های کم کیفیت با پس زمنیه ی نور زردِ ماسیده. اندوهِ هزار و پانصد و پنجاه روز زندگی در لهستان و تماشای تلاش های سرخورده ی مردمی واقعا پرتلاش و آرزومند برگشتِ توی دلم.

 صفحه ای که باز کردم سال دوهزار و نه آپدیت شده بود. یک سال قبل از شروع دوران دانشجویی ما. بالا پایین کردم و عکس میها رو دیدم. یک مقدار بچه تر با همون بافتنی ای که بعدها توی دانشگاه می پوشید ایستاده زیر عکس عقاب سفیدِ نشان ملی لهستان. زیرش به لهستانی نوشته میها کروچاک ،دانش آموز موفقِ دبیرستانِ شهر یاوُر لهستان، به مرحله ی دوم المپیاد کشوری لهستان در رشته ی ادبیات انگلیسی راه یافت.


1 comment:

Anonymous said...

4 am