صفحات

وطن پرستِ واقعی

 

آه ای خداوند

جان فاخته ی خود را

به دست جانور وحشی مسپار

- این خانه سیاه است / فروغ فرخزاد-

 

 

هنوز نرسیدیم به اینکه با مشاور جدیدم از این بی علاقگی بی نهایتم به کانادا و تورنتو حرف بزنیم ولی باید یک کاری برایش بکنم. چیزی ست که هرچقدر هم بلندبلند بگویم چه پاییزقشنگی، چه افراهای خونین رنگ و باشکوهی، چه سپیدارهای زردی، هیچی به هیچی. آن لحظه ی تحسین، پوف در هوا می شود. خالی از جادو. درحالیکه خیلی خوب لحظه های منفکی که در طول یک سال عاشق بوداپست شدم را به خاطر دارم.

 یک روز آفتابی که از کوچه ی کتابخانه ی دانشگاه بوداپست می گذشتیم به قصدِ بستنی و من برای اولین بار گنبدِ کوچکی دیدم که صورتی رنگپریده و خاکستری بود . چطور کسی به فکرش رسیده بود گنبد یک ساختمانِ سه چهار طبقه را این رنگی کند؟ 



یک روز خنک که از سر کار بر می گشتم و برای اولین بار با دقت به شیروانی موزه ی هنرهای کاربردی نگاه کردم. سبز تند و زرد تند بود. بی اغراق مثل زمرد سبز روی انگشتر طلا بود. 




 

یک شب اوایل بهار که توی محله ی قصرها برای یک پیاده روی بی هدف رفته بودیم و یک جایی برای چندثانیه توی تاریکی بوی یاس و خیسی خاک پیچید و تمام شد و فکر کردم چقدر دوستت دارم ای دیوار لعنتی ای که کنارت راه می رم. یا اولین باری که با دوچرخه ی تازه م از خیابانِ درازی پیچیدم توی میدان کوچک راکوتزی و هوا گرم و ابری بود و می رفتم سر کار. نه آنچنان زیبا بود و نه خبری بود.

من اینطوری به آرزوم رسیدم. به آرزویی که ماههای آخر تراپی در ورشو با ماگوشا حرفش رو می زدیم: چرا به وروشو تعلق ندارم؟ چرا دوستش ندارم؟ چرا زمین ش نگهم نمی داره؟ واقعا توصیفِ این احساس که زمین زیرپام من رو دوست نداره سخت بود. ماگوشا فکر می کرد از حسی در درون خودم حرف می زنم که نیست و جاش خالیه ولی من مشخصا از این حرف می زدم که زمین زیر پام انگار که من رو پس می زنه، هرچقدر سعی می کنم شهر بغلم نمی کنه. دوستی نمی کنه.

یک معجزه ای هست در این زندگی، به نام وطن. اخیرا عرفای اینستاگرامی می گویند وطن ما هرجاییست که دل ما باشد. وطن ِ من حالا توی این سن شده بوداپست. شاید بعدها جای دیگری باشد.

از نظر من – که به نظر شما هیچ ربطی ندارد – یک پدیده ی ول نکن و غم انگیز دیگری هم هست به نام زادگاه. این چیزی ست که هرگز از دامن شما پاک نمی شود دوست گلم. همانطوری که قیافه ی خود ما هرچه قدر هم نحس باشد هرروز توی آینه همانست که ایکاش نبود. من هم خارج نشینِ موفق و بیخیال و خوشبختی می شوم که شما انتظار دارید. شما، شما دوست من، شمایی که تندتند تایپ می کنی تا تجویز کنی که تو که رفته ای از زندگیت لذت ببر. این مالکیتِ شما بر چیزی که به سرعت در حال از دست رفتن است، چه قدر!.... مبتذل است! برای این زادگاهی که از ناله های اسارت لبریز است*.

چیزی زمانی بوده که حالا دیگر نیست. بهش فکر هم که می کنید می دانید که دارد تمام می شود. چیزی، جایی، سرزمینی بوده که حالا دیگر فقط می رود که نباشد، توی یک سیاهی بزرگ، بی هیچ امیدی. مطلقا هیچ امیدی. اسمش هم مهم نیست. مردمانش هم یک روز هستند. یک روز بیدار می شوی می بینی نیستند. هیچ کجای جهان نیستند. یک نفر دکمه ای زده، همه شان را از مدارِ اتصال و ارتباط قطع کرده. از خودت می پرسی فلانی کو؟ بیساری کو؟ چرا هیچکس حرف نمی زند؟ یک نفر تت پت کنان می نویسد قطعمون کردند. من هم الان قطع می شم.

پس یک نفر تصمیم گرفته و همه را گذاشته توی شیشه و درش را بسته باهاشان ترشی بیندازد. ترشی را می گذارد توی زیرزمینِ جهان، آن پایین ترین طبقه ی سیاهی، تا یواش یواش جا بیافتد. ترشیِ ماندگار اقتدار. اوممم. Yeahhh.

عجیب اینکه فقط برگزیدگان دریوزه اند که از لای این سیاهی قلپ قلپ بالا می آیند و هنوز دربابِ پیروزیهای موازی و شُکوه های موازی عرعر می کنند.

ولی بعد یک روز همانطور که تصمیم گرفته که نباشند به ملازمانِ جاکشش می گوید خب وقتش است که آنها هم باشند. ولی باید یک طوری همه باشیم که خیلی با وقار و باشکوه به نظر بیاید. خیابان ها تر و تمیز باشند و بوی گند جسدی هم نباشد. بنابراین من دستور می دهم که خاک... خاکِ پذیرنده اشارتی ست به آرامش*. آقا این خاک پدرش در آمده، به زودی بالا می آورد و همه ی شکُوه های مان را استفراغ می کند. بد نیست سری هم به آب بزنیم. آبِ بخشنده. بله، آب هم فکر خوبی ست. بعدها شاید لازم باشد کسی از آب جسد بیرون بکشد که خب به دلیل باد کردنِ مردم در آب، این کار سختی ست و قوای فراوانی می خواهد. بله، به آب بریزیم. ولی ارباب آسمان چی؟ آسمان؟ بله آسمان! به به. چطور به مغز پوک خودمان خطور نکرده بود که آسمان را بشکافیم و طرحی از خون براندازیم؟

                        

ما مسافر سواحلِ کنکون* بودیم. بهشت. بهشتی کنار دریای کارائیب. اولین بار بود که بعد از همه ی این دریاها و رودها و ساحل هایی که دیده بودم، روی ساحلی مشرف به آب های سبز دراز می کشیدم و بعد کم کم، کمی دور، به رنگِ آبی ِ تندی وصل می شد. هفتم ژانویه بود.

رسیدیم. زیر آفتاب افتادیم. وقتِ غروب طوفان شد. رفتیم که بخوابیم. ولی در آسمان ستاره ها ترکیده بودند و شب شکافته بود. صبح هشتم ژانویه ی دوهزار و بیست به وقت ایران بود. یک روز معمولی. یک روز مبهم. 

وقتی از کنکون بر می گشتیم اقتدار به اشتباه اعتراف کرده بود. خبرش را توی گوشی دیدم. خون دوید توی پاهام، به بابک گفتم پس خودشون زدن.

 تورنتو سرد و برفی بود. یک نفر که تازه اسمش را شنیده بودیم، جایی در تاریکی شهر تنها بود و می پرسید اشتباه چیست؟ دخترم کو؟

وطن و زادگاه برای من دو تجربه ی متفاوتند. یک طرف این خط عشق و دلتنگی به شهری ست که به من همه چیز داد و آن طرف خشم و نفرت و استیصال از جایی که دیگر خوب خاطرم نیست.

پس همانطور که می بینید اگر دهخدا معنی وطن و موطن و سرزمین و میهن و زادگاه را با هم مترادف گرفته، اینطورها هم نیست دوستِ مشنگ من.

*از اشعار فروغ فرخزاد

**Cancun/Mexico

1 comment:

sina said...

man etefaghan hes mikonam in padide hey bishtar va bishtar mishe vaghti time migzare va adam stable mishe bishtar filesh yade hendestun mikone. be ayande fekr mikonam mibinam behtarin halate momkne ine ke bara sherkat haye europaee dur kari konam va tu turkie ya iran zendegi konam