خداحافظ عشق
Us & Them
عجیبه که هیچکس نپرسید میها یهو کجا غیب شد.
میها
کروچاک.
گفت لهستان به دنیا اومده ولی کانادا بزرگ شده و اومده لهستان که درس
بخونه.
ما همکلاسی و ورودی های سال دوهزار و ده در دانشگاه ورشو بودیم و بعد هم
رقبای درسی شدیم. البته بنده هیچ وقت به گردِ پای اون نمی رسیدم ولی معمولا اون
نفر اول کلاس بود و من نفر دوم.
میها از آنسوی چهارراه ها هم تابلو بود چون هم دراز بود و هم موهای بلوند
لخت و بلندی داشت که با یک فرق ِ یک وری می داد پشت گوشش ولی همیشه یک چشمش زیر
موهاش جا می موند. تا جایی که به خاطر دارم تمام سال تحصیلی اول و دوم و سوم با یک
بلوز بافتنی و یک تی شرت دیدیمش. انگلیسی ش فوق العاده خوب و بدون لهجه بود.
اینطور که به ما گفت توی یک شهر پرتِ صنعتی اطراف آلبرتا بزرگ شده بود، خانواده ش
قبل از فروپاشی کمونیسم به کانادا مهاجرت کرده بودند و وضع مالی خوبی هم نداشتند و
میها اومده بود کشور زادگاهش درس بخونه. من تقریبا هیچوقت ندیدم که لهستانی حرف
بزنه. گفت که لهجه ی بدی داره و گرامر لهستانی رو خوب بلد نیست ولی حرفها رو می
فهمه.
حیف. حتی یک دونه از اون ده ها و ده ها ایمیل طولانی ای که برای هم می
نوشتیم و توش مسایل جهان رو حل می کردیم رو ندارم. پاکشون کردم؟ اصلا یادم نیست که
آیا چون یهو غیب شد تصمیم گرفتم خب دیگه، حالا که غیبش زد ایمیل ها رو بریزم دور؟
آیا توی میل باکسِ دانشکده م حرف می زدیم؟ آدرس ایمیلش چی بود؟ یک چیز بی ربط و بی
معنا نبود؟
اون اوایلِ ترم اول خیلی کلافه و تخمی بودم. در آشوب مهاجرت و درس دست و پا
می زدم. برای اولین بار تنهای تنها بودم. هنوز زخم های هشتاد و هشت خیلی درد می
کرد. می خراشید. توی کلاس یک دختر عصبی ِ خارجیِ کله سیاهِ بودم. به قول لهستانی
ها "اگزوتیچنا" بودم. قیافه م، رنگ چشمام، رنگ موهام، تنهاییم، ملیت ام،
دین ام، انتخاب لهستان واسه درس خوندنم، همه ش عجیب بود. همه ش شاخ درآر
بود.
باید بگم که اگزوتیچنا بودن چیز خوبیه دوستان!
میها بین کلاس ها و توی ایمیل ها فقط در مورد ایران و انتخابات سال دوهزار
و نه ایران می پرسید که خبرش به لهستان هم رسیده بود. دیگه فواصل بین کلاس ها کافی
نبود در نتیجه سوالات دور و درازش رو به همراه چیزهایی که با سرعت عجیبی درمورد
ساختار سیاسی ایران می خوند هرروز یا نهایت یک روز در میون توی ایمیل می نوشت. از
اونجایی که از من خیلی کوچیکتر بود و محور همه ی صحبت هامون عن و گه های جمهوری
اسلامی و کمونیسم شوروی بود من فکر می کردم واقعا نشسته م توی کافه ای چیزی در
مرکز شهر تهران و هنوز داریم با بچه های دانشگاه سیاست ِسطحی می ورزیم. توضیح دادن
یک ساختارِ فَشَل به یک خارجی به معنای واقعی یک دیالوگِ سطحی ست. فکر کنم از هر
هموطنی بپرسیم می گه وقتی از سر میز پاشدم با اینکه سعی کردم مسائل رو ساده و
سرراست توضیح بدم ولی مطمئنم طرف خارجی م هیچی نفهمیده!
هیچ چیز قابلِ توضیحی در مورد تودرتوهای دروغین وجود نداره. چندبار توی تله
ی صحبت در مورد زندگیِ واقعیِ جوانانِ شهرنشینِ ایرانی افتاده باشم خوبه؟ حتی به
یک نشستِ خبری-فرهنگی دعوت شدم که توش حضار ازم سوال می کردند جوانِ ایرانی چطوری
با جنس مخالفش دوست می شه؟ کجا همدیگه رو می بینید؟ چطوری با هم سفر می رید
درحالیکه روابط خارج از ازدواج می تونه حکمِ سنگسار داشته باشه؟
من رو تصور کنید که اینورم یک خانم خبرنگار لهستانی نشسته که به خوبی من
فارسی حرف می زنه و سالها توی هفت تیر زندگی کرده. اونورم هم یک خانم لهستانی دیگه
با درجه دکترای شرق شناسی و ایران نشسته که حرف های من رو از انگلیسی به لهستانی
ترجمه بکنه.بنده هم که هیچی از جمعیت نمی بینم چون نور پروژکتورها افتاده توی
چشمم. سوال ها یکی پس از دیگری. الان فکر می کنم ایکاش هیچوقت نمی رفتم و به سوال
ها جواب نمی دادم. مطمئنم هیچ کدوم از جواب هام دقیق نبوده و برای حضار هیچ معنایی
نداشته. چرا باید یک جوونِ بیست و پنج ساله در مورد یک ملت زر مفت بزنه؟
یک بار هم به دانشگاه وودج دعوت شدم که از اون خاطره هم خجالت می کشم.
ایکاش نمی رفتم و چیزی نمی گفتم.
از مکاتباتم با میها خیلی لذت می بردم چرا که چه چیزی بهتر از یک جفت گوشِ
مشتاق و واقعا کنجکاو که عمقِ بی انتهای نفرتم از وضعیت ایران رو بدونِ تعارف
بریزم توش. برای من شبیه این بود. خودم به قدری روی این استفراغِ نفرتم از همه چیز
متمرکز بودم که خیلی کم ازش سوالی کردم. تنها چیزی که با حوصله از خودش برای من
تعریف کرد این بود که اتاقی که اجاره کرده بود بیرونِ شهر ورشو بود چون ارزونتر می
شد. میها هرروز با قطار می رفت و می اومد و توی قطار فرصت زیادی داشت که با آدمهای
غریبه حرف بزنه و در مورد خودش داستان جدیدی ببافه و برای آدمهای توی قطار تعریف
کنه. مثلا یک روز بازیگر تئاتره، یک روز مُرده ها رو گریم و آرایش می کنه تا برای
مراسم ترحیم قیافه شون مناسب باشه، یک روز دیگه یک توریستِ گمشده توی قطارها می
شد. ازش پرسیدم چرا این کار رو می کنه؟ گفت که از تماشای واکنش مردم لذت می بره.
یک روز خیلی سردی که اولین زمستون من در لهستان هم می شد توی آسانسور با هم
می رفتیم پایین که آسانسورِ دانشکده وسط طبقه ها گیر کرد. این از این اتفاقاتِ
کاملا طبیعی بود. دلیلش هم این بود که ساختمون دانشکده ی ما قدیمی بود. یک
ساختمونی بود که زمانِ جنگ سربازخونه ی اداری ِ نازی ها بود. روبروی ساختمون،
ایستگاه تراموای استاوکی ست که از اونجا اهالیِ ورشو رو می فرستادند به اردوگاه
کار اجباری ترابلینکا. من اون روز به نسبت سرحال بودم. با اینکه سرمای گهی در
وجودم گیر افتاده بود و هوا ساعت سه بعدازظهر تاریک می شد و عجیب ترین شکل از
تنهایی رو تجربه می کردم، ولی بدکی هم نبودم. وقتی آسانسور وسط طبقه ها وایساد
خندیدم خواستم بگم بابا عجب آسانسور گهی داریم که میها گفت "سلاخی می گریست،
به قناری کوچکی دل باخته بود".
از صمیم دل تعجب کردم و گفتم آفرین، این رو از کجا یاد گرفتی؟!!
خوشبختانه بلافاصله بعد از این افاضه ی مزخرفم آسانسور زارت یک طبقه افتاد
پایین.
قیافه ی میها هیچ تغییری نکرد ولی من یک جیغ ریزی کشیدم و از در آسانسور
اومدم بیرون چون هیچ کار دیگه ای واسه ی شرایطِ دشوارم بلد نبودم. من هم بیست و سه
چهار سالم بود و تاحالا توی آسانسور با یک لهستانی ِ بسیار دراز مواجه نشده بودم
که برام یک تکه ی واقعا دستمالی شده از اشعارِ شاملو رو بخونه و من هم هیچ حسی بهش
نداشته باشم.
درحال بیرون رفتن از در دانشکده تپه ی جدیدی از گه در آدابِ روابط م یافتم
و با نشونه گیری دقیقی گفتم تو خیلی من رو یاد برادر کوچکترم می ندازی.
فکر کنم از دسته ی والاترین ریدمان هایی باشه که زده م. به چه مناسبت میها
من رو یاد برادرم می انداخت؟ برادر من بلونده؟ درازه؟ ده تا جمله در مورد سیاست و
ادبیات حرف می زنه؟ شاملو خونده؟ موهاش رو می ده پشت گوشش؟
آخر ترم اول با بمبارانی از کادو تموم شد. واسه تولدم جوراب پشمی خرید و
توی یک کارتِ بابانوئل نوشت که امیدواره این جوراب ها من رو گرم نگه داره. بعد چون
در خلال صحبت های روشنفکری مون از تموم شدن کتابهای فارسی و انگلیسی م شکایت کرده
بودم و اشاره کردم که اخیرا آبلوموف رو تموم کردم، برام کتاب ناتور دشت رو آورد.از
انتشارات ققنوس در ایران سفارش داده بود. کف کردم و خوشحال شدم و با حیرت ازش
پرسیدم از کجا انتشارات ققنوس رو پیدا کرده. از اونجایی که هرگز نمی خندید یا توی
صورتش هیچ واکنشی نشون نمی داد خیلی عادی با یک چشم آبی که توی صورتش معلوم بود از
اون بالا نگاه سردی کرد و گفت "یک سرچ ساده بود".
اول ترم دوم یک روز زنگ زد گفت دم در خونه م وایساده. من رفتم پایین، هوا
خیلی سرد بود و پاهام توی برف گیر می کرد، ولی اونروز استثنائا هوا آفتابی هم بود.
یک تاپِروِر دستش بود گفت من این رو خودم درست کردم. پرسیدم این چیه؟ گفت این
بستنیه. گفتم میها من نمی تونم ازت چیزی قبول کنم دیگه. کلاه پشمی ش رو یک جوری
گذاشته بود که واقعا نصف صورتش زیر موهاش گم شده بود. گفت چرا؟ گفتم چون نمی تونم.
همونطوری که صورتش تغییری نکرد در ظرف رو گذاشت و گفت اوکی.
همینطوری توی برف سر خیابون بونیفراتسکا وایساده بودم.
روش رو برگردوند و رفت سمتِ ایستگاه تراموا.
سال دوهزار و چهارده یک بار از منشی دانشکده پرسیدم شما می دونید میها چی
شد؟ چون یک روز دیگه نیومد و دیگه جواب هیچ ایمیلی رو نداد و فیسبوکش رو بست. منشی
دانشکده گفت نمی دونیم. از اینجا انصراف نداده ولی برای سال جدید هم هیچ واحدی
برنداشته.
امروز صبح نشستم حسابی گوگلش کردم. هیچی. مطلقا هیچی. فیسبوکش رو سال
دوهزار و سیزده بست. اسمش رو با کیوُرد های آلبرتا و املای انگیسی خیلی سرچ کردم.
فکر می کردم طبیعتا برگشته کانادا چون توی لهستان که با اون وضعیتِ زبانش نمی
تونست کاری پیدا کنه و همیشه هم که پول کم داشت. بعد تصمیم گرفتم املای اسلاویک
اسمش رو سرچ کنم. فقط یک حرف از آخر اسمش رو جابجا کردم. رسیدم به وبسایت یک
دبیرستان در شهر بیست و دو هزار نفریِ یاوُر در جنوب لهستان. وبسایت واقعا درب و داغونی بود. بوی سوسیالیسمِ کمونیستی
بلوکِ شرق خورد توی دماغم. عکسهای دهه ی اول قرن بیست و یکم از یک مدرسه توی یک
شهر نسبتا فقیر پر از صندلی های محقر به رنگِ چوبِ گردوست با رنگهای قرمز و سبز
یشمی مورد علاقه ی استالین. بچه ها و معلم ها همه لباس های ساده ای پوشیده ن. خیلی
ساده. نوع غریبی از فقر که غرورِ انسانی لهستانی رو هرگز خدشه دار نکرده. چهره
هایی که معمولا فوق العاده زیبان... یا خیلی زحمت کشیده اند یا به زودی در اثر
زحمت های فراوان چروک می خورند. عکس های کم کیفیت با پس زمنیه ی نور زردِ ماسیده.
اندوهِ هزار و پانصد و پنجاه روز زندگی در لهستان و تماشای تلاش های سرخورده ی
مردمی واقعا پرتلاش و آرزومند برگشتِ توی دلم.
صفحه ای که باز کردم سال دوهزار و نه آپدیت شده بود. یک سال قبل از شروع
دوران دانشجویی ما. بالا پایین کردم و عکس میها رو دیدم. یک مقدار بچه تر با همون
بافتنی ای که بعدها توی دانشگاه می پوشید ایستاده زیر عکس عقاب سفیدِ نشان ملی
لهستان. زیرش به لهستانی نوشته میها کروچاک ،دانش آموز موفقِ دبیرستانِ شهر
یاوُر لهستان، به مرحله ی دوم المپیاد کشوری لهستان در رشته ی ادبیات انگلیسی راه
یافت.
وطن پرستِ واقعی
آه ای خداوند
جان فاخته ی خود را
به دست جانور وحشی مسپار
- این خانه سیاه است / فروغ فرخزاد-
هنوز نرسیدیم به اینکه با مشاور جدیدم از این بی علاقگی بی نهایتم به کانادا و
تورنتو حرف بزنیم ولی باید یک کاری برایش بکنم. چیزی ست که هرچقدر هم بلندبلند بگویم
چه پاییزقشنگی، چه افراهای خونین رنگ و باشکوهی، چه سپیدارهای زردی، هیچی به هیچی.
آن لحظه ی تحسین، پوف در هوا می شود. خالی از جادو. درحالیکه خیلی خوب لحظه های
منفکی که در طول یک سال عاشق بوداپست شدم را به خاطر دارم.
یک روز آفتابی که از کوچه ی کتابخانه ی
دانشگاه بوداپست می گذشتیم به قصدِ بستنی و من برای اولین بار گنبدِ کوچکی دیدم که
صورتی رنگپریده و خاکستری بود . چطور کسی به فکرش رسیده بود گنبد یک ساختمانِ سه
چهار طبقه را این رنگی کند؟
یک روز خنک که از سر کار بر می گشتم و برای اولین بار با دقت به شیروانی موزه ی هنرهای کاربردی نگاه کردم. سبز تند و زرد تند بود. بی اغراق مثل زمرد سبز روی انگشتر طلا بود.
یک شب اوایل بهار که توی محله
ی قصرها برای یک پیاده روی بی هدف رفته بودیم و یک جایی برای چندثانیه
توی تاریکی بوی یاس و خیسی خاک پیچید و تمام شد و فکر کردم چقدر دوستت دارم ای
دیوار لعنتی ای که کنارت راه می رم. یا اولین باری که با دوچرخه ی تازه م از
خیابانِ درازی پیچیدم توی میدان کوچک راکوتزی و هوا گرم و ابری بود و می رفتم سر
کار. نه آنچنان زیبا بود و نه خبری بود.
من اینطوری به آرزوم رسیدم. به آرزویی که ماههای آخر تراپی در ورشو با ماگوشا حرفش رو می زدیم: چرا به وروشو تعلق ندارم؟ چرا دوستش ندارم؟ چرا زمین ش نگهم نمی داره؟ واقعا توصیفِ این احساس که زمین زیرپام من رو دوست نداره سخت بود. ماگوشا فکر می کرد از حسی در درون خودم حرف می زنم که نیست و جاش خالیه ولی من مشخصا از این حرف می زدم که زمین زیر پام انگار که من رو پس می زنه، هرچقدر سعی می کنم شهر بغلم نمی کنه. دوستی نمی کنه.
یک معجزه ای هست در این زندگی، به نام وطن. اخیرا عرفای اینستاگرامی می گویند
وطن ما هرجاییست که دل ما باشد. وطن ِ من حالا توی این سن شده بوداپست. شاید بعدها
جای دیگری باشد.
از نظر من – که به نظر شما هیچ ربطی ندارد – یک پدیده ی ول نکن و غم انگیز
دیگری هم هست به نام زادگاه. این چیزی ست که هرگز از دامن شما پاک نمی شود دوست
گلم. همانطوری که قیافه ی خود ما هرچه قدر هم نحس باشد هرروز توی آینه همانست که
ایکاش نبود. من هم خارج نشینِ موفق و بیخیال و خوشبختی می شوم که شما انتظار
دارید. شما، شما دوست من، شمایی که تندتند تایپ می کنی تا تجویز کنی که تو که رفته
ای از زندگیت لذت ببر. این مالکیتِ شما بر چیزی که به سرعت در حال از دست رفتن
است، چه قدر!.... مبتذل است! برای این زادگاهی که از ناله های اسارت لبریز
است*.
چیزی زمانی بوده که حالا دیگر نیست. بهش فکر هم که می کنید می دانید که دارد
تمام می شود. چیزی، جایی، سرزمینی بوده که حالا دیگر فقط می رود که نباشد، توی یک
سیاهی بزرگ، بی هیچ امیدی. مطلقا هیچ امیدی. اسمش هم مهم نیست. مردمانش هم یک روز
هستند. یک روز بیدار می شوی می بینی نیستند. هیچ کجای جهان نیستند. یک نفر دکمه ای
زده، همه شان را از مدارِ اتصال و ارتباط قطع کرده. از خودت می پرسی فلانی کو؟
بیساری کو؟ چرا هیچکس حرف نمی زند؟ یک نفر تت پت کنان می نویسد قطعمون کردند. من
هم الان قطع می شم.
پس یک نفر تصمیم گرفته و همه را گذاشته توی شیشه و درش را بسته باهاشان ترشی
بیندازد. ترشی را می گذارد توی زیرزمینِ جهان، آن پایین ترین طبقه ی سیاهی، تا
یواش یواش جا بیافتد. ترشیِ ماندگار اقتدار. اوممم. Yeahhh.
عجیب اینکه فقط برگزیدگان دریوزه اند که از لای این سیاهی قلپ قلپ بالا می آیند
و هنوز دربابِ پیروزیهای موازی و شُکوه های موازی عرعر می کنند.
ولی بعد یک روز همانطور که تصمیم گرفته که نباشند به ملازمانِ جاکشش می گوید
خب وقتش است که آنها هم باشند. ولی باید یک طوری همه باشیم که خیلی با
وقار و باشکوه به نظر بیاید. خیابان ها تر و تمیز باشند و بوی گند جسدی هم نباشد.
بنابراین من دستور می دهم که خاک... خاکِ پذیرنده اشارتی ست به آرامش*.
آقا این خاک پدرش در آمده، به زودی بالا می آورد و همه ی شکُوه های مان را استفراغ
می کند. بد نیست سری هم به آب بزنیم. آبِ بخشنده. بله، آب هم فکر خوبی ست. بعدها شاید
لازم باشد کسی از آب جسد بیرون بکشد که خب به دلیل باد کردنِ مردم در آب، این کار
سختی ست و قوای فراوانی می خواهد. بله، به آب بریزیم. ولی ارباب آسمان چی؟ آسمان؟
بله آسمان! به به. چطور به مغز پوک خودمان خطور نکرده بود که آسمان را بشکافیم و
طرحی از خون براندازیم؟
ما مسافر سواحلِ کنکون* بودیم. بهشت. بهشتی کنار دریای کارائیب. اولین بار بود
که بعد از همه ی این دریاها و رودها و ساحل هایی که دیده بودم، روی ساحلی مشرف به
آب های سبز دراز می کشیدم و بعد کم کم، کمی دور، به رنگِ آبی ِ تندی وصل می شد.
هفتم ژانویه بود.
رسیدیم. زیر آفتاب افتادیم. وقتِ غروب طوفان شد. رفتیم که بخوابیم. ولی در
آسمان ستاره ها ترکیده بودند و شب شکافته بود. صبح هشتم ژانویه ی دوهزار و بیست
به وقت ایران بود. یک روز معمولی. یک روز مبهم.
وقتی از کنکون بر می گشتیم اقتدار به اشتباه اعتراف کرده بود. خبرش
را توی گوشی دیدم. خون دوید توی پاهام، به بابک گفتم پس خودشون زدن.
تورنتو سرد و برفی بود. یک نفر که تازه اسمش را شنیده بودیم، جایی در
تاریکی شهر تنها بود و می پرسید اشتباه چیست؟ دخترم کو؟
وطن و زادگاه برای من دو تجربه ی متفاوتند. یک طرف این خط عشق و دلتنگی به
شهری ست که به من همه چیز داد و آن طرف خشم و نفرت و استیصال از جایی که دیگر خوب
خاطرم نیست.
پس همانطور که می بینید اگر دهخدا معنی وطن و موطن و سرزمین و میهن و زادگاه
را با هم مترادف گرفته، اینطورها هم نیست دوستِ مشنگ من.
**Cancun/Mexico
الا ای باد شبگیری بگو آن ماه مجلس را، تو آزادی و...
Maybe You Should Talk to Somebody
عمری دگر هم که نشاید
تخمم که پیانو می زنی یا نمی زنی.
استقامتی از هویج بعیده.
توی فرودگاه کلگری در سالن بی، دوتا قهوه فروشی هست: استارباکس و تیم هورتونز که زنجیره ای کانادایی ست و به مراتب از استارباکس بدتره. پس من مستاصل رفتم سراغ استارباکس و وایسادم پشت سر خانمی که سفارش سرسام آوری دادن: دیکف لاته گرانده (یعنی چی مثلا یعنی لیوان خیلی بزرگ؟) + نان فت کریم ( خامه ی بدون چربی) + وانیلا. صبر کردم این نوشیدنی قاراشمیشش آماده شد و بعد به صندوقدار گفتم آمریکانوی کوچک.
یک بار باید این بازیِ حالا این بار از استارباکس می گیرم چون جای دیگه ای نیست رو بندازم دور. نه. من نمی تونم این محصول رو دوست داشته باشم. می تونم از استارباکس آیس کافی بگیرم چون بهرحال که یخ و آب می بنده به قهوه ش و مهم هم نیست. ولی قهوه ی معمولی نه. انداختمش توی سطل. تمام. این نوع از روابط بین من و استارباکس تمام شد.
این چیزی بود که سالهای ساله که دلم می خواسته انجام بدم. همیشه به دلیلی نمی شد ولی این بار نامجو و فستیوال تیرگان همزمان شده با حضور ما در تورنتو. انتظار عجیبی از این کنسرت نداشتم. ولی وقتی از لای جمعیت بیرون زدیم و از راه افتادیم به سمت خیابون یانگ، دل و روانم سنگین بود. احساس می کردم که بسیار یتیم تر از اونچیزی هستم که فکرش رو می کرده م. من پاشدم رفتم توی فستیوالی که ظاهرا برای معرفی و زنده نگه داشتنِ فرهنگ ایران به صورت متنوع برگزار می شه . همه هم همزبان و هموطن من بودند، نامجو هم که مورد علاقه ی منه، در طول کنسرت هم که به قدر خوبی لذت برده م و حتی از دست نامجو خندیدیم. پس چرا با سرعت از جلوی در مرکز هنُریِ لارِنس زدیم بیرون؟ چرا نمی تونیم با هیچکس حتی یک جمله ی معنادار رد و بدل کنیم؟ فقط چندبار به صندلی های کناری گفتم ببخشید که کونم رو گرفته بودم بهشون و سعی می کردم بدون لگد کردنِ پاشون برسم به صندلی م. یک بار هم توی توالت زنونه یکی از م پرسید صف از دو طرفه؟ گفتم بله توالت دو تا در داره.
توی ورشو که من واقعا به هیچ نتیجه ای نرسیدم. به خوبی یادمه که اون اواخر به مشاورم می گفتم که ببین من توی این شهر که راه می رم بهش تعلق ندارم. چهار سال و نیم گذشت و من هیچ حسی بهش ندارم. ایتس نات مای سیتی. ولی بوداپست رو تونستم و شد که خونه م بشه. ولی طول کشید. فکر می کنم دقیقا یک سال طول کشید. توی یک سال اول:
کار امکاناتِ مالی مون رو بهتر کرد. پس من دیگه اضطراب نداشتم که بیرون نرم یا جایی بیرون چیزی نخورم یا مغازه ها رو نبینم و چیزی نخوام چون الان به اون اندازه پول نداریم.
کار و پول باعث شد بتونم تعدادی گلدون هم بخرم که برای من اصل مهمی در شکل دادن به محل زندگی م هستند.
آوردنِ نادر فکر می کنم نقطه ی عطف دیگه ای بود. شبیه این بود که گفتیم این خونه س، با اینکه خیلی راحت و جادار و نو نیست ولی این خونه ست و اینم گربه مون که توش حال کنه.
یک عنصر حیاتی دیگه برای من این بود که با شروع اولین بهار در بوداپست، بند رختهارو بردم توی بالکن تا لباس ها توی هوای آزاد خشک بشن. من هربار که لباس ها رو بیرون از خونه پهن می کنم احساس می کنم روی زندگی کنترل و تملک دارم.
و بعد مهمترین مساله ی بعدی این بود که در طول زمان شهر رو یاد گرفتم. من باید حتما شهرِ محل زندگی م رو خودم یاد بگیرم. باید خودم توش تنهایی بچرخم و دنبال چیزی بگردم مثلا دنبالِ مغازه ای که ساعتم رو باطری کنه یا بهتریم مغازه ای که کفش مورد سلیقه ی من داره، یا اون جایی که ازش لوازم بهداشتی می خرم. پس من وقت احتیاج دارم که توی شهر بچرخم و در واقع تریتوری خودم رو خوب شناسایی کنم.