صفحات

عجیبه که هیچکس نپرسید میها یهو کجا غیب شد.

 میها کروچاک.

گفت لهستان به دنیا اومده ولی کانادا بزرگ شده و اومده لهستان که درس بخونه.

ما همکلاسی و ورودی های سال دوهزار و ده در دانشگاه ورشو بودیم و بعد هم رقبای درسی شدیم. البته بنده هیچ وقت به گردِ پای اون نمی رسیدم ولی معمولا اون نفر اول کلاس بود و من نفر دوم.

 

میها از آنسوی چهارراه ها هم تابلو بود چون هم دراز بود و هم موهای بلوند لخت و بلندی داشت که با یک فرق ِ یک وری می داد پشت گوشش ولی همیشه یک چشمش زیر موهاش جا می موند. تا جایی که به خاطر دارم تمام سال تحصیلی اول و دوم و سوم با یک بلوز بافتنی و یک تی شرت دیدیمش. انگلیسی ش فوق العاده خوب و بدون لهجه بود. اینطور که به ما گفت توی یک شهر پرتِ صنعتی اطراف آلبرتا بزرگ شده بود، خانواده ش قبل از فروپاشی کمونیسم به کانادا مهاجرت کرده بودند و وضع مالی خوبی هم نداشتند و میها اومده بود کشور زادگاهش درس بخونه. من تقریبا هیچوقت ندیدم که لهستانی حرف بزنه. گفت که لهجه ی بدی داره و گرامر لهستانی رو خوب بلد نیست ولی حرفها رو می فهمه. 

 

حیف. حتی یک دونه از اون ده ها و ده ها ایمیل طولانی ای که برای هم می نوشتیم و توش مسایل جهان رو حل می کردیم رو ندارم. پاکشون کردم؟ اصلا یادم نیست که آیا چون یهو غیب شد تصمیم گرفتم خب دیگه، حالا که غیبش زد ایمیل ها رو بریزم دور؟ آیا توی میل باکسِ دانشکده م حرف می زدیم؟ آدرس ایمیلش چی بود؟ یک چیز بی ربط و بی معنا نبود؟ 

 

اون اوایلِ ترم اول خیلی کلافه و تخمی بودم. در آشوب مهاجرت و درس دست و پا می زدم. برای اولین بار تنهای تنها بودم. هنوز زخم های هشتاد و هشت خیلی درد می کرد. می خراشید. توی کلاس یک دختر عصبی ِ خارجیِ کله سیاهِ بودم. به قول لهستانی ها "اگزوتیچنا" بودم. قیافه م، رنگ چشمام، رنگ موهام، تنهاییم، ملیت ام، دین ام، انتخاب لهستان واسه درس خوندنم، همه ش عجیب بود. همه ش شاخ درآر بود. 

 

باید بگم که اگزوتیچنا بودن چیز خوبیه دوستان!

میها بین کلاس ها و توی ایمیل ها فقط در مورد ایران و انتخابات سال دوهزار و نه ایران می پرسید که خبرش به لهستان هم رسیده بود. دیگه فواصل بین کلاس ها کافی نبود در نتیجه سوالات دور و درازش رو به همراه چیزهایی که با سرعت عجیبی درمورد ساختار سیاسی ایران می خوند هرروز یا نهایت یک روز در میون توی ایمیل می نوشت. از اونجایی که از من خیلی کوچیکتر بود و محور همه ی صحبت هامون عن و گه های جمهوری اسلامی و کمونیسم شوروی بود من فکر می کردم واقعا نشسته م توی کافه ای چیزی در مرکز شهر تهران و هنوز داریم با بچه های دانشگاه سیاست ِسطحی می ورزیم. توضیح دادن یک ساختارِ فَشَل به یک خارجی به معنای واقعی یک دیالوگِ سطحی ست. فکر کنم از هر هموطنی بپرسیم می گه وقتی از سر میز پاشدم با اینکه سعی کردم مسائل رو ساده و سرراست توضیح بدم ولی مطمئنم طرف خارجی م هیچی نفهمیده! 

هیچ چیز قابلِ توضیحی در مورد تودرتوهای دروغین وجود نداره. چندبار توی تله ی صحبت در مورد زندگیِ واقعیِ جوانانِ شهرنشینِ ایرانی افتاده باشم خوبه؟ حتی به یک نشستِ خبری-فرهنگی دعوت شدم که توش حضار ازم سوال می کردند جوانِ ایرانی چطوری با جنس مخالفش دوست می شه؟ کجا همدیگه رو می بینید؟ چطوری با هم سفر می رید درحالیکه روابط خارج از ازدواج می تونه حکمِ سنگسار داشته باشه؟

من رو تصور کنید که اینورم یک خانم خبرنگار لهستانی نشسته که به خوبی من فارسی حرف می زنه و سالها توی هفت تیر زندگی کرده. اونورم هم یک خانم لهستانی دیگه با درجه دکترای شرق شناسی و ایران نشسته که حرف های من رو از انگلیسی به لهستانی ترجمه بکنه.بنده هم که هیچی از جمعیت نمی بینم چون نور پروژکتورها افتاده توی چشمم. سوال ها یکی پس از دیگری. الان فکر می کنم ایکاش هیچوقت نمی رفتم و به سوال ها جواب نمی دادم. مطمئنم هیچ کدوم از جواب هام دقیق نبوده و برای حضار هیچ معنایی نداشته. چرا باید یک جوونِ بیست و پنج ساله در مورد یک ملت زر مفت بزنه؟

یک بار هم به دانشگاه وودج دعوت شدم که از اون خاطره هم خجالت می کشم. ایکاش نمی رفتم و چیزی نمی گفتم.  

از مکاتباتم با میها خیلی لذت می بردم چرا که چه چیزی بهتر از یک جفت گوشِ مشتاق و واقعا کنجکاو که عمقِ بی انتهای نفرتم از وضعیت ایران رو بدونِ تعارف بریزم توش. برای من شبیه این بود. خودم به قدری روی این استفراغِ نفرتم از همه چیز متمرکز بودم که خیلی کم ازش سوالی کردم. تنها چیزی که با حوصله از خودش برای من تعریف کرد این بود که اتاقی که اجاره کرده بود بیرونِ شهر ورشو بود چون ارزونتر می شد. میها هرروز با قطار می رفت و می اومد و توی قطار فرصت زیادی داشت که با آدمهای غریبه حرف بزنه و در مورد خودش داستان جدیدی ببافه و برای آدمهای توی قطار تعریف کنه. مثلا یک روز بازیگر تئاتره، یک روز مُرده ها رو گریم و آرایش می کنه تا برای مراسم ترحیم قیافه شون مناسب باشه، یک روز دیگه یک توریستِ گمشده توی قطارها می شد. ازش پرسیدم چرا این کار رو می کنه؟ گفت که از تماشای واکنش مردم لذت می بره.

 

یک روز خیلی سردی که اولین زمستون من در لهستان هم می شد توی آسانسور با هم می رفتیم پایین که آسانسورِ دانشکده وسط طبقه ها گیر کرد. این از این اتفاقاتِ کاملا طبیعی بود. دلیلش هم این بود که ساختمون دانشکده ی ما قدیمی بود. یک ساختمونی بود که زمانِ جنگ سربازخونه ی اداری ِ نازی ها بود. روبروی ساختمون، ایستگاه تراموای استاوکی ست که از اونجا اهالیِ ورشو رو می فرستادند به اردوگاه کار اجباری ترابلینکا. من اون روز به نسبت سرحال بودم. با اینکه سرمای گهی در وجودم گیر افتاده بود و هوا ساعت سه بعدازظهر تاریک می شد و عجیب ترین شکل از تنهایی رو تجربه می کردم، ولی بدکی هم نبودم. وقتی آسانسور وسط طبقه ها وایساد خندیدم خواستم بگم بابا عجب آسانسور گهی داریم که میها گفت "سلاخی می گریست، به قناری کوچکی دل باخته بود". 

از صمیم دل تعجب کردم و گفتم آفرین، این رو از کجا یاد گرفتی؟!! 

خوشبختانه بلافاصله بعد از این افاضه ی مزخرفم آسانسور زارت یک طبقه افتاد پایین. 

قیافه ی میها هیچ تغییری نکرد ولی من یک جیغ ریزی کشیدم و از در آسانسور اومدم بیرون چون هیچ کار دیگه ای واسه ی شرایطِ دشوارم بلد نبودم. من هم بیست و سه چهار سالم بود و تاحالا توی آسانسور با یک لهستانی ِ بسیار دراز مواجه نشده بودم که برام یک تکه ی واقعا دستمالی شده از اشعارِ شاملو رو بخونه و من هم هیچ حسی بهش نداشته باشم.

درحال بیرون رفتن از در دانشکده تپه ی جدیدی از گه در آدابِ روابط م یافتم و با نشونه گیری دقیقی گفتم تو خیلی من رو یاد برادر کوچکترم می ندازی. 

فکر کنم از دسته ی والاترین ریدمان هایی باشه که زده م. به چه مناسبت میها من رو یاد برادرم می انداخت؟ برادر من بلونده؟ درازه؟ ده تا جمله در مورد سیاست و ادبیات حرف می زنه؟ شاملو خونده؟ موهاش رو می ده پشت گوشش؟

آخر ترم اول با بمبارانی از کادو تموم شد. واسه تولدم جوراب پشمی خرید و توی یک کارتِ بابانوئل نوشت که امیدواره این جوراب ها من رو گرم نگه داره. بعد چون در خلال صحبت های روشنفکری مون از تموم شدن کتابهای فارسی و انگلیسی م شکایت کرده بودم و اشاره کردم که اخیرا آبلوموف رو تموم کردم، برام کتاب ناتور دشت رو آورد.از انتشارات ققنوس در ایران سفارش داده بود. کف کردم و خوشحال شدم و با حیرت ازش پرسیدم از کجا انتشارات ققنوس رو پیدا کرده. از اونجایی که هرگز نمی خندید یا توی صورتش هیچ واکنشی نشون نمی داد خیلی عادی با یک چشم آبی که توی صورتش معلوم بود از اون بالا نگاه سردی کرد و گفت "یک سرچ ساده بود".

اول ترم دوم یک روز زنگ زد گفت دم در خونه م وایساده. من رفتم پایین، هوا خیلی سرد بود و پاهام توی برف گیر می کرد، ولی اونروز استثنائا هوا آفتابی هم بود. یک تاپِروِر دستش بود گفت من این رو خودم درست کردم. پرسیدم این چیه؟ گفت این بستنیه. گفتم میها من نمی تونم ازت چیزی قبول کنم دیگه. کلاه پشمی ش رو یک جوری گذاشته بود که واقعا نصف صورتش زیر موهاش گم شده بود. گفت چرا؟ گفتم چون نمی تونم. همونطوری که صورتش تغییری نکرد در ظرف رو گذاشت و گفت اوکی. 

همینطوری توی برف سر خیابون بونیفراتسکا وایساده بودم.  

روش رو برگردوند و رفت سمتِ ایستگاه تراموا. 

سال دوهزار و چهارده یک بار از منشی دانشکده پرسیدم شما می دونید میها چی شد؟ چون یک روز دیگه نیومد و دیگه جواب هیچ ایمیلی رو نداد و فیسبوکش رو بست. منشی دانشکده گفت نمی دونیم. از اینجا انصراف نداده ولی برای سال جدید هم هیچ واحدی برنداشته. 

امروز صبح نشستم حسابی گوگلش کردم. هیچی. مطلقا هیچی. فیسبوکش رو سال دوهزار و سیزده بست. اسمش رو با کیوُرد های آلبرتا و املای انگیسی خیلی سرچ کردم. فکر می کردم طبیعتا برگشته کانادا چون توی لهستان که با اون وضعیتِ زبانش نمی تونست کاری پیدا کنه و همیشه هم که پول کم داشت. بعد تصمیم گرفتم املای اسلاویک اسمش رو سرچ کنم. فقط یک حرف از آخر اسمش رو جابجا کردم. رسیدم به وبسایت یک دبیرستان در شهر بیست و دو هزار نفریِ یاوُر در جنوب لهستان. وبسایت واقعا درب و داغونی بود. بوی سوسیالیسمِ کمونیستی بلوکِ شرق خورد توی دماغم. عکسهای دهه ی اول قرن بیست و یکم از یک مدرسه توی یک شهر نسبتا فقیر پر از صندلی های محقر به رنگِ چوبِ گردوست با رنگهای قرمز و سبز یشمی مورد علاقه ی استالین. بچه ها و معلم ها همه لباس های ساده ای پوشیده ن. خیلی ساده. نوع غریبی از فقر که غرورِ انسانی لهستانی رو هرگز خدشه دار نکرده. چهره هایی که معمولا فوق العاده زیبان... یا خیلی زحمت کشیده اند یا به زودی در اثر زحمت های فراوان چروک می خورند. عکس های کم کیفیت با پس زمنیه ی نور زردِ ماسیده. اندوهِ هزار و پانصد و پنجاه روز زندگی در لهستان و تماشای تلاش های سرخورده ی مردمی واقعا پرتلاش و آرزومند برگشتِ توی دلم.

 صفحه ای که باز کردم سال دوهزار و نه آپدیت شده بود. یک سال قبل از شروع دوران دانشجویی ما. بالا پایین کردم و عکس میها رو دیدم. یک مقدار بچه تر با همون بافتنی ای که بعدها توی دانشگاه می پوشید ایستاده زیر عکس عقاب سفیدِ نشان ملی لهستان. زیرش به لهستانی نوشته میها کروچاک ،دانش آموز موفقِ دبیرستانِ شهر یاوُر لهستان، به مرحله ی دوم المپیاد کشوری لهستان در رشته ی ادبیات انگلیسی راه یافت.


وطن پرستِ واقعی

 

آه ای خداوند

جان فاخته ی خود را

به دست جانور وحشی مسپار

- این خانه سیاه است / فروغ فرخزاد-

 

 

هنوز نرسیدیم به اینکه با مشاور جدیدم از این بی علاقگی بی نهایتم به کانادا و تورنتو حرف بزنیم ولی باید یک کاری برایش بکنم. چیزی ست که هرچقدر هم بلندبلند بگویم چه پاییزقشنگی، چه افراهای خونین رنگ و باشکوهی، چه سپیدارهای زردی، هیچی به هیچی. آن لحظه ی تحسین، پوف در هوا می شود. خالی از جادو. درحالیکه خیلی خوب لحظه های منفکی که در طول یک سال عاشق بوداپست شدم را به خاطر دارم.

 یک روز آفتابی که از کوچه ی کتابخانه ی دانشگاه بوداپست می گذشتیم به قصدِ بستنی و من برای اولین بار گنبدِ کوچکی دیدم که صورتی رنگپریده و خاکستری بود . چطور کسی به فکرش رسیده بود گنبد یک ساختمانِ سه چهار طبقه را این رنگی کند؟ 



یک روز خنک که از سر کار بر می گشتم و برای اولین بار با دقت به شیروانی موزه ی هنرهای کاربردی نگاه کردم. سبز تند و زرد تند بود. بی اغراق مثل زمرد سبز روی انگشتر طلا بود. 




 

یک شب اوایل بهار که توی محله ی قصرها برای یک پیاده روی بی هدف رفته بودیم و یک جایی برای چندثانیه توی تاریکی بوی یاس و خیسی خاک پیچید و تمام شد و فکر کردم چقدر دوستت دارم ای دیوار لعنتی ای که کنارت راه می رم. یا اولین باری که با دوچرخه ی تازه م از خیابانِ درازی پیچیدم توی میدان کوچک راکوتزی و هوا گرم و ابری بود و می رفتم سر کار. نه آنچنان زیبا بود و نه خبری بود.

من اینطوری به آرزوم رسیدم. به آرزویی که ماههای آخر تراپی در ورشو با ماگوشا حرفش رو می زدیم: چرا به وروشو تعلق ندارم؟ چرا دوستش ندارم؟ چرا زمین ش نگهم نمی داره؟ واقعا توصیفِ این احساس که زمین زیرپام من رو دوست نداره سخت بود. ماگوشا فکر می کرد از حسی در درون خودم حرف می زنم که نیست و جاش خالیه ولی من مشخصا از این حرف می زدم که زمین زیر پام انگار که من رو پس می زنه، هرچقدر سعی می کنم شهر بغلم نمی کنه. دوستی نمی کنه.

یک معجزه ای هست در این زندگی، به نام وطن. اخیرا عرفای اینستاگرامی می گویند وطن ما هرجاییست که دل ما باشد. وطن ِ من حالا توی این سن شده بوداپست. شاید بعدها جای دیگری باشد.

از نظر من – که به نظر شما هیچ ربطی ندارد – یک پدیده ی ول نکن و غم انگیز دیگری هم هست به نام زادگاه. این چیزی ست که هرگز از دامن شما پاک نمی شود دوست گلم. همانطوری که قیافه ی خود ما هرچه قدر هم نحس باشد هرروز توی آینه همانست که ایکاش نبود. من هم خارج نشینِ موفق و بیخیال و خوشبختی می شوم که شما انتظار دارید. شما، شما دوست من، شمایی که تندتند تایپ می کنی تا تجویز کنی که تو که رفته ای از زندگیت لذت ببر. این مالکیتِ شما بر چیزی که به سرعت در حال از دست رفتن است، چه قدر!.... مبتذل است! برای این زادگاهی که از ناله های اسارت لبریز است*.

چیزی زمانی بوده که حالا دیگر نیست. بهش فکر هم که می کنید می دانید که دارد تمام می شود. چیزی، جایی، سرزمینی بوده که حالا دیگر فقط می رود که نباشد، توی یک سیاهی بزرگ، بی هیچ امیدی. مطلقا هیچ امیدی. اسمش هم مهم نیست. مردمانش هم یک روز هستند. یک روز بیدار می شوی می بینی نیستند. هیچ کجای جهان نیستند. یک نفر دکمه ای زده، همه شان را از مدارِ اتصال و ارتباط قطع کرده. از خودت می پرسی فلانی کو؟ بیساری کو؟ چرا هیچکس حرف نمی زند؟ یک نفر تت پت کنان می نویسد قطعمون کردند. من هم الان قطع می شم.

پس یک نفر تصمیم گرفته و همه را گذاشته توی شیشه و درش را بسته باهاشان ترشی بیندازد. ترشی را می گذارد توی زیرزمینِ جهان، آن پایین ترین طبقه ی سیاهی، تا یواش یواش جا بیافتد. ترشیِ ماندگار اقتدار. اوممم. Yeahhh.

عجیب اینکه فقط برگزیدگان دریوزه اند که از لای این سیاهی قلپ قلپ بالا می آیند و هنوز دربابِ پیروزیهای موازی و شُکوه های موازی عرعر می کنند.

ولی بعد یک روز همانطور که تصمیم گرفته که نباشند به ملازمانِ جاکشش می گوید خب وقتش است که آنها هم باشند. ولی باید یک طوری همه باشیم که خیلی با وقار و باشکوه به نظر بیاید. خیابان ها تر و تمیز باشند و بوی گند جسدی هم نباشد. بنابراین من دستور می دهم که خاک... خاکِ پذیرنده اشارتی ست به آرامش*. آقا این خاک پدرش در آمده، به زودی بالا می آورد و همه ی شکُوه های مان را استفراغ می کند. بد نیست سری هم به آب بزنیم. آبِ بخشنده. بله، آب هم فکر خوبی ست. بعدها شاید لازم باشد کسی از آب جسد بیرون بکشد که خب به دلیل باد کردنِ مردم در آب، این کار سختی ست و قوای فراوانی می خواهد. بله، به آب بریزیم. ولی ارباب آسمان چی؟ آسمان؟ بله آسمان! به به. چطور به مغز پوک خودمان خطور نکرده بود که آسمان را بشکافیم و طرحی از خون براندازیم؟

                        

ما مسافر سواحلِ کنکون* بودیم. بهشت. بهشتی کنار دریای کارائیب. اولین بار بود که بعد از همه ی این دریاها و رودها و ساحل هایی که دیده بودم، روی ساحلی مشرف به آب های سبز دراز می کشیدم و بعد کم کم، کمی دور، به رنگِ آبی ِ تندی وصل می شد. هفتم ژانویه بود.

رسیدیم. زیر آفتاب افتادیم. وقتِ غروب طوفان شد. رفتیم که بخوابیم. ولی در آسمان ستاره ها ترکیده بودند و شب شکافته بود. صبح هشتم ژانویه ی دوهزار و بیست به وقت ایران بود. یک روز معمولی. یک روز مبهم. 

وقتی از کنکون بر می گشتیم اقتدار به اشتباه اعتراف کرده بود. خبرش را توی گوشی دیدم. خون دوید توی پاهام، به بابک گفتم پس خودشون زدن.

 تورنتو سرد و برفی بود. یک نفر که تازه اسمش را شنیده بودیم، جایی در تاریکی شهر تنها بود و می پرسید اشتباه چیست؟ دخترم کو؟

وطن و زادگاه برای من دو تجربه ی متفاوتند. یک طرف این خط عشق و دلتنگی به شهری ست که به من همه چیز داد و آن طرف خشم و نفرت و استیصال از جایی که دیگر خوب خاطرم نیست.

پس همانطور که می بینید اگر دهخدا معنی وطن و موطن و سرزمین و میهن و زادگاه را با هم مترادف گرفته، اینطورها هم نیست دوستِ مشنگ من.

*از اشعار فروغ فرخزاد

**Cancun/Mexico


قبل از کرونا دوست داشتم خونواده داشته باشم.
خونواده ی معمولی. آدم، بچه، سگ و گربه، خونه ی متوسط.
ولی نمی دونم چرا متوجه این نبودم که چقدر این برام مهمتر از دستاوردها، اهداف، پول و کسکلک های دیگه ست.
الان خیلی فرصت دارم که فکر کنم.
قرنطینه طولانی شده. کار کم شده.
قبلا ناهار با همکارم می خوردم ولی الان اون هم نیست.

همه حرف از resilience می زنن
مقاومت
ugh

الا ای باد شبگیری بگو آن ماه مجلس را، تو آزادی و...


دوباره گرفتار درد شده م. از خواب چندباری بیدار شدم چون پام درد می کرد. ملتهب شده. نمی تونم پانسمان کنم چون حوصله ش رو ندارم. امروزهوا منفی هفت درجه حس می شه. شب هم قراره برف بیاد. در حالیکه ما هنوز نیمه ی اول نوامبر هستیم. یعنی اینکه من دوباره برگشتم به جایی شبیه کابوس های عزیزم در شهر تخمی و خاکستری و سرد و زشتِ ورشو. آه باورم نمی شه که اولا چقدر این مساله برام مهمه و چقدر منزجرم از اجباری که در این مقطع از زندگی داریم. وقتی تهران زندگی می کردم هرروزی که پام رو از در می گذاشتم بیرون با تعجب به این فکر می کردم که چطور ما اینجاییم؟ وقتی زیبایی های دنیا رو نمی بینیم و هرروز توی منجلاب زشتی و کثیفی و هوار هوارهای همدیگه داریم فرو می ریم؟ هرروز با تعجب و حسرتی که ته معده م رو می سوزوند به عکس شهرهای دیگه نگاه می کردم. شهرهای زیادی نبودند که توی ایران دوست داشته باشم برای همین همیشه می گفتم من می خوام برم روستا زندگی کنم. این واقعا یکی از آرزوهای بچگیم بود. مامان خیلی بهم می خندید که شغل مورد علاقه م خدمتکاری و مقصد نهایی م یک روستا با مزرعه و طویله بود.

دلیلش هم این بود که وقتی بچه تر بودیم یک بار با تنها فامیل هایی که ایران داشتیم رفتیم کلاردشت. الان متاسفانه چیز زیادی از خود کلاردشت یادم نیست اما یادمه که با ماشین رفتیم توی جاده ی عباس آباد و من با اینکه نسبتا بچه بودم هنوز یادم هست که جاده ی عباس آباد صدها بار زیباتر از جاده ی چرند چالوس و هراز و فیروزکوه بود. درختهای درهم تنگ گرفتارش توی نور اون روز یک رنگی شبیه آبی پیدا کرده بودند که هنوز هم رنگ مورد علاقه ی منه. بقیه با مقداری خنده بهش می گن آبی زنگاری. مثل اینکه در یک دنیای دیگه این رنگ جلفه.

 بعد یک جایی توقف کردیم که یک دشت بزرگ بود. دشت اونقدر دوست داشتنی و معرکه بود که همه مون توش ساعتها راه رفتیم بدون اینکه کسی یک بار بگه ته این دشت کجاست یا خسته شدم. نمی دونم چرا دخترخاله ی مامانم گفت اسم این دشت، اوژدانه. اوژدان.. ولی من چندباری که این رو سرچ کردم جایی پیدا نکردم. اینقدر اون روز توی دشت اوژدان رفتیم که کم کم افق نارنجی شد و این باعث شد که ما قلبمون بیشتر بلرزه و آب دهنمون از همه جا راه بگیره و به به کنان تا تهش بریم. اینقدر رفتیم تا رسیدیم به یک خونه تهِ دشت. من الان هم فکر می کنم شاید من بچه بودم و وقایع رو بد فهمیدم ولی اتفاقی که افتاد این بود که ما گم شده بودیم و آدمهای اون خونه ما رو دعوت کردن بریم تو و ظرف چند دقیقه یک سفره ی عظیم سرتاسر اتاق انداختند و ما که ده نفر بودیم نشستیم دور این سفره و آه خدایا... چه نون و پنیر و مربا و خامه ای خوردیم. چرا وقتی در دنیا چیزهای به این خوشمزگی و دلنوازی هست، باید آشغال پاشغال های هرگز خراب نشونده بخورم؟

وقتی نون و پنیرمون تموم شد شب شده بود و اون نزدیکی یک عروسی هم به پا بود. ما رو دعوت کردند که بریم ببینیم. عروسی رو هم خیلی دوست داشتم. لباس های رنگارنگ، رنگ های تند با دونه های ریز براق روی دامن ها که همه جا نور می ریخت. دامن ها هرکدوم یک طرف پرواز می کردند و می رقصیدند.

بعد از دیدنِ این اوژدان یا هرجا که بود و اسمش رو نفهمیدم، واقعا فکر می کنید یک روز هم دیگه از بودن در تهران خوشحال بودم؟
مساله این بود که من فهمیده بودم دنیا خیلی خیلی بزرگتر از تهرانه که با وجود وسعت زیادش دیگه از همه جاش همه چیز سرریز می کرد. از توی پیاده رو آدمها سرریز می کردند و از توی ماشین های خطی آدمها از توی پنجره ی تاکسی و روی دنده ی راننده در حال بیرون زدن بودند. همه مثل جوش های ورم کرده ی ملتهب. وقتی من با گره ی روسری کثافتم کلنجار می رفتم، وقتی لای جمعیتِ هل بده و بمال و متجاوز میدون تجریش یا جمهوری و وصال و انقلاب سعی می کردم با قد کوتاهم زنده در بیام، وقتی زیر پل سیدخندان مثلا همه با علم به اینکه چه کار تخمی و خطرناکی می کنن کنار پل باید سه سوته می پریدیم بیرون، یا توی سهروردی همه، همه ها، همه دوبل و سوبل پارک کرده بودند و تازه تاکسی ها در حال زدن مسافر واسه عباس آباد هی می زدن کنار، وقتی توی تاکسی روی همدیگه سوار می شدیم و اون وسط یکی هم انگشتش رو توی ران و ممه ها فرو می کرد، دستت رو می بردی که شیشه رو بدی پاییین ولی دستگیره نبود، وقتی پشت ماشین خودمون می نشستم و واسه بیرون اومدن از پارک کنار شریعتی ورم می کردم و توی اولین پیچ به مسیر خیابان می افتادم کنار همه ی بادکرده های دیگه که فقط با دنده خلاص و دستی در حال شمال به جنوب بودند...

واقعا زندگی داشت از توی دستام می ریخت و نفرتم هرروز چندین وچند برابر می شد. الان گاهی که یک آهنگ دوزاری می شنوم که توش تنبک و ویلون دارن عین هم چیزی می زنن و همه ی نت های ویلونه بالاست همچو حسی بهم دست می ده. حس اینکه همه چیز داره از لای انگشتام می ریزه و از دست می ره در حالیکه من توی یک چیز مطلقا نفسگیر خفت افتاده م. این حس رو نسبت به خواننده های جدید گروه های جدید پاپ ایرانی هم دارم، اینهایی که با صدایی مثلا ظریف و صاف و بی خش یک شعر خیلی بی معنی رو ناله می کنن. توی مایه های همین گروه دال بند که تمام موهام سیخ می شه از اون وضعیتشون.

من کوه ها رو ولی دوست داشتم. هنوز هم به نظرم بزرگترین زیبایی تهران در همینه که یک شهر کوهپایه ای محسوب می شه. خونه مون جایی بود که می شد کوه رو راحت دید. اولین برف روش رو، خشکی های سوزناک تابستون ش رو، همه رو می شد دید. رودخونه ی پل رومی رو هم خیلی خیلی دوست داشتم. خونه مون طوری برِ رودخونه ست که وقتی می ری توی حیاط انگار از تهران رفتی بیرون. هم چیز تموم می شه. اونور دیوونه خونه ی شریعتی در جریانه ولی اینور، بر رودخونه، مجاور کوچه پس کوچه های بن بستِ الهیه همه چیز تموم می شه. سمت راستت منظره ی کوه هست، سمت چپ رودخونه توی پیچ و خم گم می شه.

چندروز قبل صاد برام یک ویدیو از بچه ش فرستاده بود که کنار جوی های پرآبِ سمت نیاوران داره برگ ها رو می ریزه توی آب. صدای اون رفتنِ تند و وحشی آب توی جوی تنگ به گوشم آشنا بود. از شنیدنش خوشحال شدم. مثل اولین باری که توی تورنتو صدای رد شدنِ تراموا رو شنیدم و چشمام از خوشحالی ِ آشنایی صدایی که ده ساله باهاش زندگی کرده م سوخت.

یک روز صبح زودِ اول تابستون توی یک هتلی بالای یکی از تپه های سرسبز شهر وین نشسته بودم و داشتم پایین رو تماشا می کردم و صبحانه می خوردم. خیلی شیک و مجلسی طور گویی از دسته ی دانشجوهای مفلس نباشم، که یکهو متوجه شدم چقدر احمقم اگه باقی عمرم رو توی شهری مثل ورشو زندگی کنم درحالیکه گوشه گوشه ی دنیا میلیون ها زیبایی هست که ندیده م و در حالیکه می تونم جایی باشم که ازش لذت ببرم. آخه من دیگه تا بیست و شش سالگی فکر می کردم زندگی در محرومیت از زیبایی های بصری، شهری، و غذای روح یک جور سرنوشتِ محتومه که راه خلاصی ازش نیست.




عجیبه ولی در مورد بیشتر رنج هامون همینطوری فکر می کنیم. سالها ممکنه یک چیز گهی رو باخودمون اینور اونور کنیم با تصور اینکه چاره ای نیست، کاری از من بر نمیاد، بقیه هم بدبختی دارن، زندگی همینه. حالا اون چیز گهی من هم در اون وقت از زندگی م همین بود. اینکه از تهران خلاص شده بودم ولی افتاده بودم یک جای کمتر تخمی دیگه. اون لحظه ای که فهمیدم این چیز گهی رو می تونم بگذارم زمین و باید براش کاری کنم واقعا لحظه ی روشن و سبکباری بود. از اون منظره ی توی هتل وین یک عکس دارم که همیشه یادم بمونه که گاهی یک لحظه یک چیزی مثل ستاره از کنار چشمم می زنه بیرون و دلم روشن می شه.


Maybe You Should Talk to Somebody


دوست دارم بغلش کنم و بگویم غمگین نباش عزیز من. 
هربار که داستانی از کودکی ش تعریف می کند غمگین می شوم. من که مادرش نیستم. نمی شود بغلش کنم و بگویم فکرش را نکن عزیز من. گاهی شک می کنم یعنی اینقدر کودکی تلخ و خطی هم می شود؟ شاید دست چین می کند خطراتش را. شاید تصمیم گرفته که خوب ها را فراموش کند یا ارزش بد هارا بیشتر کند؟ نکند گرفتار بازی ذهنش شده باشد؟ ولی هرچه بیشتر گذشته و بیشتر تعریف کرده و بیشتر کنار هم بوده ایم پذیرفتنِ وقایع آنطور که تعریف می کند، ساده تر شده. چرا؟ چون من حالا شاهدِ "حال" هستم و می بینم که این "حال" و "اکنون" حاصلِ گذشته ای بهتر از آنچه که می شنوم نیست. یادگارهای کودکی/ گذشته شاید به مراتب بدتر از چیزی ست که من تابحال شنیده م و بلدم تصور کنم. 

یکی از اولین شبهایی که دیده بودمش توی خانه ی من بود، شب ِ خیلی سردی بود، بیرون درها زمستانِ سگ کُش ورشو بود که یحتمل هفده درجه زیر صفر بود ولی برف نمی بارید و یخ ِ هوا هیچ جوره شکسته نمی شد. نشسته بودیم توی آشپزخانه ی بزرگِ خانه ی من، فکر می کنم یکی سرِگاز میگو می پخت. لیوان های ودکای زهرماریِ لهستانی و مجاری روی میز پخش و پلا بودند و دود سیگارها توی هم می پیچدند. پرسید: تو رابطه ت با پدرت چطوره؟ دود سیگارم قد کشید و دود سیگارش را به آغوش کشید وقتی گفتم: بابا قهرمان منه. این را گفتم و درجا یادم افتاد به صحبت های استادم، آقای اُهرینگ که توی کلاس تراپی ِ اضطراب گفته بود شاید وقتش باشد بپذیری پدرت قهرمان تو نیست، پدرت سوپرمن هم نیست. اینطور که تعریف می کنی رابطه ی تو با پدرت در خیال ِ تو زیباتر از واقعیت است.

من در تراپی انسانِ بی مقاومتی هستم. در برابر اُهرینگ هم مقابله نکردم. گفتم اُه. همین.

هربار که داستانی از کودکی ش تعریف می کند دوست دارم ازش محافظت کنم. ولی من مادرش نیستم. حتی اگر روی صندلی مشاور هم می نشستم باز هم من نه مادرش بودم و نه محافظش و نه حق داشتم بگویم فکرش را نکن عزیز من.



عمری دگر هم که نشاید


پارسال که توی آلمان دنبال خونه می گشتیم همون اول یک آپارتمان مبله دیدم که پیانو هم داشت. من هم یک متنی آماده کردم و با گوگل به آلمانی ترجمه کردم که اینطوری بود که ما یک زن و شوهر هستیم با یک گربه، شغلمون اینه و از فلان تاریخ دنبال اجاره هستیم. عکس آپارتمان شمارو دیدیم و خیلی خوشمون اومده و من هم خودم پیانو می زنم. اگه می شه فلان روز بیاییم محل رو ببینیم.
بعد من چون روزی ده دوازده جا پیام می دادم متنم رو به آلمانی آماده نگه می داشتم و فقط تاریخ دیدنِ خونه رو تغییر می دادم و فرت و فرت این متن رو می فرستادم که مثلا از هر ده تا سه نفر جواب می دادن و معمولا هم می گفتن که شرمنده خونه اجاره رفته یا ما گربه قبول نمی کنیم.
اخیرا رفتم متنم رو دیدم و متوجه شدم که این قسمت" من هم پیانو می زنم" رو از توی تمپلیت برنداشته بودم و در نتیجه به همه همین رو فرستاده بودم! می تونم تصور کنم هر صاحبخونه ای اون متن رو خونده فکر کرده عجب زن خلی! به 
تخمم که پیانو می زنی یا نمی زنی.

من الان یک سنگر دفاعی دارم نسبت به زندگی در کانادا. هرچی آدمهای کاناداییزه شده ی اطرافم از خونه ی بزرگتر و ماشین ِ به روزتر و تخفیف های چرب و چیلی که تور می کنن بیشتر می گن من بیشتر گارد می بندم و توی دلم فحش رو می کشم به جد و آباد کاپیتالیسم. به پدر و مادر اون سیستمی که توش همیشه مقروضی ولی لذتِت اینه که هر پنج سال ماشین عوض می کنی و میتونی بری توی کاسکو بسته های سی تایی رب گوجه ی کاملا بی کیفیت و بسته های هویج رنده شده ی پنج کیلویی بخری که سه چهارماه هم توی یخچال بمونه هیچی شون نمی شه. چنین 
استقامتی از هویج بعیده.

الان فکرمی کنم ایکاش روز سومی که پامون رو وارد کانادا کردیم ما رو نبرده بودند کاسکو. کاسکو تجلی همه ی چیزهایی بود که من ازش منزجر و مضطرب می شم. کاسکو الان ترکیبی از همه ی دلایلِ گارد دفاعی من در برابر کاناداست. امروز توی فرودگاه دنبالِ یک قهوه ی آمریکانوی بدون هیچچی در سایز کوچک بودم. 

توی فرودگاه کلگری در سالن بی، دوتا قهوه فروشی هست: استارباکس و تیم هورتونز که زنجیره ای کانادایی ست و به مراتب از استارباکس بدتره. پس من مستاصل رفتم سراغ استارباکس و وایسادم پشت سر خانمی که سفارش سرسام آوری دادن: دیکف لاته گرانده (یعنی چی مثلا یعنی لیوان خیلی بزرگ؟)  + نان فت کریم ( خامه ی بدون چربی) + وانیلا. صبر کردم این نوشیدنی قاراشمیشش آماده شد و بعد به صندوقدار گفتم آمریکانوی کوچک.

ولی چیزی که تحویل گرفتم همچنان بالای دویست میلی لیتر آب فوق العاده جوش با مقداری قهوه بود. لیوان رو کاملا سر پر و لب به لب کرده بود طوریکه هیچ چاره ای برای آدم نمی مونه که از این مقواها بندازه دور لیوان تا بتونه برای چند ثانیه لیوان رو یواش یواش که از سوراخِ دهنه ش نریزه بیرون، ببره یک گوشه ای بشینه و بعد به این فکر کنه که ریدم توی دستگاهتون که آب رو اینطوری جوش میاره. واقعا در این دما چیزی از اون پودر قهوه ای که توی ماشین می ره هم می مونه؟ از مزه ش، از عطرش؟ توی اون دمایی که این آب جوش رو به من تحویل می دن همه چیز فقط می تونه منهدم بشه.

برای همین شما بعد از اینکه این گالنِ خطرناک رو تحویل می گیرید باید دستکم بیست دقیقه درش رو باز بگذارید و گاهی فوتش کنید که از دمای خطرِ سوختگی برسه به جایی که می شه یواش هورت کشید. می دونید مزه ی چی می ده؟ مزه ی هیچی. مزه ی آب جوشِ مونده. چون بازم تکرار می کنم توی اون دمای وحشتناکی که ممکنه دست و دهانِ مارو تجزیه کنه چیزی از دانه های قهوه باقی نمی مونه.
بنابراین من انگار مین توی دستم باشه یواش یواش رفتم نشستم توی گیت پرواز و بعد به این فکر کردم که آیا واقعا می تونم نیم ساعت دیگه این وبالِ جان رو روی زمینِ فرودگاه مراقبت کنم تا قابل نوشیدن بشه؟ یعنی هی حواسم باشه کسی بهش نخوره، و اینهمه صبر کنم واسه آبی که مزه ی هیچی نمی ده.

نه.
 یک بار باید این بازیِ حالا این بار از استارباکس می گیرم چون جای دیگه ای نیست رو بندازم دور. نه. من نمی تونم این محصول رو دوست داشته باشم. می تونم از استارباکس آیس کافی بگیرم چون بهرحال که یخ و آب می بنده به قهوه ش و مهم هم نیست. ولی قهوه ی معمولی نه. انداختمش توی سطل. تمام. این نوع از روابط بین من و استارباکس تمام شد.

توی گیت دم پروازم نشسته بودم و در حالیکه داشتم ساندویچ واقعا کم کیفیتِ سیزده دلاری م رو می خوردم متوجه شدم که این گاردی که من جلوی این کشور بسته م هیچ ربطی به خوبی یا بدی کانادا نداره. من بعد از ده سال تلاش و یاد گرفتن و تقلا و عادت و جا افتادن توی اروپا امروز اومدم جایی که دوباره هیچی از مناسباتش نمی فهمم بماند، ایده آل هاش هم که شبیه جامعه ی مرفه ایرانی در ایران هست هم باشه کنار تا بعد بهش بپردازم**، ولی ورای همه ی اینها اینجا به نوعی کاملا نقطه ی عکس هرچیزی هست که من به عنوان سبکِ زندگی انتخاب کردم، یاد گرفتم و ده سال ازش لذت بردم. امروز انگار به ریش من می خندند و می گن ببین مال ما بهتره! ببین تو هم آخرش سر از اینجا در آوردی. ببین که زندگی طعمِ خوش خوراکی های تازه و محلی نیست، ببین که زندگی راه رفتن توی کوچه ها و خیابون هایی که عاشقشون می شی نیست، ببین که زندگی در مورد چیزهایی بزرگتر هم هست، مثل اینکه چندمایل پرواز مجانی برای خودت جمع کنی یا آخر سال فلان فروشگاه چندصددلار کش بهت می ده، ببین که زندگی می تونه خیلی ساده حول محورِ یک جور سیستم اعتباری مثل کردیت کارت باشه.
یعنی تو میتونی عددی باشی که موسسات مالِی خونخوار بهت به عنوانِ نمره ِ کردیت می دن و تو تمام عمر می دوی که این عدد بالاتر باشه. تو و عدد نمره ی کردیتت، همه ی چیزیه که یک سرزمین با دیدنش تصمیم می گیره که تو رو جایی استخدام کنه؟ بهت خط تلفن و گوشی بده؟ بهت خونه اجاره بده؟ بهت خونه بفروشه؟ بهت ماشین بده؟ باهات همکاری بکنه؟  دو قسمتِ مضحک هم داره:

1-نمره ی کردیتِ من حتی در دسترس خودم هم نیست. من برای انکه ی نمره ی کردیت خودم رو بدونم باید برم از یکی از دو سه تا موسسه ی خونخوارِ مالیِ دیگه حقِ مشاهده ی نمره ی خودم رو بخرم. من الان ماهی شونزده دلار می دم که هرموقع لازم شد بتونم ببینم چنده کردیتم. ولی دارم فکر می کنم کنسل ش کنم و این ماهی شونزده دلار رو بگذارم توی جیبم چون فعلا قصد خرید یا اجاره ی چیزی رو نداریم.  

2- هرکدوم از این مالکان یا صاحبانِ محصولات هربار که بخوان این عددِ نمایانگرِ ارزشِ واقعی و وزنِ اعتباری تورو ببیینن که بعدش تصمیم بگیرن تو موجودِ به در خوری هستی یا نه ، از اون نمره ی کردیتت – یا به عبارتی عددی که نمایانگر میزانِ اعتبار توست، کم می شه . از اینجا تا خط بعدی دو نقطه پرانتز.

توی این فاصله که من دارم این هارو می نویسم دختری که توی هواپیما بغل دستم نشسته یک کلاه ِ با کاموای یشمی بافته و به نظرم به زودی تمومش می کنه. من بافتن بلد نیستم و نمی دونستم چطوری گرد در میارن. سه تا میل رو مثل مثلث کنار هم گذاشته و به نظر میاد روی همه شون به ترتیب رج می زنه و هی میاد بالا.

و شاید اغراق آمیز باشه ولی امروز توی گیت به نظرم اومد ناراحتی من از همچین تصوراتیه. سوالی که هرروز توی این سه ماه و خرده ای می پرسم اینه که آیا واقعا این اون زندگی ایه که من میخواسته م؟
فکر می کنم اشتباه بزرگ بعدی این بود که ظرف همون هفته ی اول ورودمون با تجربه ی ده سال دوری از ایران با دسته ی کاملا ویژه ای از اقوام و افراد آشنا شدیم که من هنوز نمی دونم باید چطوری معاشرت مون رو باهاشون هندل یا اداره کنم. ما از جایی اومدیم که فقط یک دوستِ ایرانی داشتیم و قاره ای که توش شاید روی هم ده تا دوست ایرانی پخش و پلا بودند و واقعا و حقیقیتا ذره ای از سبک زندگی ِ کانادایی طور نداشتند،

یکی از مبهم ترین تجربیات من این روزها رفتن به کنسرت نامجو بود.

 این چیزی بود که سالهای ساله که دلم می خواسته انجام بدم. همیشه به دلیلی نمی شد ولی این بار نامجو و فستیوال تیرگان همزمان شده با حضور ما در تورنتو. انتظار عجیبی از این کنسرت نداشتم. ولی وقتی از لای جمعیت بیرون زدیم و از راه افتادیم به سمت خیابون یانگ، دل و روانم سنگین بود. احساس می کردم که بسیار یتیم تر از اونچیزی هستم که فکرش رو می کرده م. من پاشدم رفتم توی فستیوالی که ظاهرا برای معرفی و زنده نگه داشتنِ فرهنگ ایران  به صورت متنوع برگزار می شه . همه هم همزبان و هموطن من بودند، نامجو هم که مورد علاقه ی منه، در طول کنسرت هم که به قدر خوبی لذت برده م و حتی از دست نامجو خندیدیم. پس چرا با سرعت از جلوی در مرکز هنُریِ لارِنس زدیم بیرون؟ چرا نمی تونیم با هیچکس حتی یک جمله ی معنادار رد و بدل کنیم؟  فقط چندبار به صندلی های کناری گفتم ببخشید که کونم رو گرفته بودم بهشون و سعی می کردم بدون لگد کردنِ پاشون برسم به صندلی م. یک بار هم توی توالت زنونه یکی از م پرسید صف از دو طرفه؟ گفتم بله توالت دو تا در داره.

این وضعیتِ عجیب طبعا تقصیر منه. چون من می تونم خیلی راحت با اون صندوقداری که پشت دخل داره بهم قهوه می ده یک صجبت کوچولو بکنم و بخندیم و بریم، می تونم یک جوری با زحمتِ غلبه بر اضطراب و احساس خجالتم با همکارای جدیدم حرف بزنم و سعی کنم بامزه باشم. ولی از اون فضا با وحشت، فشار و احساس تلخ می زنم بیرون. فکر می کنم اون شب با بابک هم در مورد کنسرت حرفی نزدیم. ولی روز بعدش با چندنفر از دوستام درمیون گذاشتم. با بابک هم صحبت کردیم. احتمال ها جالب بود.

** یکی از تحلیل هایی که به دستم رسید رو شروین توی واتس اپ نوشته بود: اینکه تو از یک فضایی در تهران فرار کردی رفتی جایی که ایرانی خیلی کم بوده یادت رفته اساسا اون فضا چیه و باهاش چطور معاشرت یا مراوده کنی حالا داری همون فضا رو در کانادا می بینی و ته دلت بدت میاد.
البته من میخواستم این مسله رو جدا بنویسم چون الان دیگه وظیفه ی ماست که سر و ته هر نوشته ای صدبار تاکید کنیم منظور ما همه ی ایرانی ها نیست، منظور ما همه ی شما ایرانیانِ ساکن کانادا (از جمله خودم) نیست، ما داریم در مورد بخشی صحبت می کنیم که من حسبِ تصادف سعادت داشتم بیشتر از بقیه ی انواع ایرانی ها اینجا ببینم.

اینا رو دارم توی پرواز کلگری به تورنتو می نویسم چون هربار که میخوام ازتجربه ی این شوک فرهنگی توی این مهاجرتِ اخیر بنویسم همزمان گریه م می گیره ولی تو هواپیما امکاناتِ اشکریزون ندارم.

من احساس می کنم بیشتراز هر چیزی الان با یک احساس خیلی ناراحت کننده می جنگم که از وقتی از بوداپست به کُلن جابجا شدیم شروع شد. احساس اینکه یک چیزی رو که من خیلی دوست داشتم و تکه هاش رو در طول زمان کنار هم چیده بودم ازم گرفتند. حالا کی این رو گرفت؟ عمه م که نبود این تصمیم خودمون بوده. بنابراین این خشمی که الان تبدیل به فقدان و اندوه شده به احدی جز خودم و منطقی که خودمون در این راه داشتیم نمی رسه.

الان مدتیه سعی می کنم مرور کنم که چه تکه هایی، کارهایی، راهکارهایی تلخی های بعد از یک مهاجرت رو کم کم سبک تر می کنه؟
  توی ورشو که من واقعا به هیچ نتیجه ای نرسیدم. به خوبی یادمه که اون اواخر به مشاورم  می گفتم که ببین من توی این شهر که راه می رم بهش تعلق ندارم.  چهار سال و نیم گذشت و من هیچ حسی بهش ندارم. ایتس نات مای سیتی. ولی بوداپست رو تونستم و شد که خونه م بشه. ولی طول کشید. فکر می کنم دقیقا یک سال طول کشید. توی یک سال اول:

کار و پیدا کردنِ کاری که جالب بود و یهو درهای ارتباط با ده ها آدم جدید از کشورهای مختلف رو به روم باز کرد. پس کار عامل مهمی بود که من رو از خونه و تنهایی و تباهی در آورد
کار امکاناتِ مالی مون رو بهتر کرد. پس من دیگه اضطراب نداشتم که بیرون نرم یا جایی بیرون چیزی نخورم یا مغازه ها رو نبینم و چیزی نخوام چون الان به اون اندازه پول نداریم.
کار و پول باعث شد بتونم تعدادی گلدون هم بخرم که برای من اصل مهمی در شکل دادن به محل زندگی م هستند.
آوردنِ نادر فکر می کنم نقطه ی عطف دیگه ای بود. شبیه این بود که گفتیم این خونه س، با اینکه خیلی راحت و جادار و نو نیست ولی این خونه ست و اینم گربه مون که توش حال کنه.
یک عنصر حیاتی دیگه برای من این بود که با شروع اولین بهار در بوداپست، بند رختهارو بردم توی بالکن تا لباس ها توی هوای آزاد خشک بشن. من هربار که لباس ها رو بیرون از خونه پهن می کنم احساس می کنم روی زندگی کنترل و تملک دارم.
و بعد مهمترین مساله ی بعدی این بود که در طول زمان شهر رو یاد گرفتم. من باید حتما شهرِ محل زندگی م رو خودم یاد بگیرم. باید خودم توش تنهایی بچرخم و دنبال چیزی بگردم مثلا دنبالِ مغازه ای که ساعتم رو باطری کنه یا بهتریم مغازه ای که کفش مورد سلیقه ی من داره، یا اون جایی که ازش لوازم بهداشتی می خرم. پس من وقت احتیاج دارم که توی شهر بچرخم و در واقع تریتوری خودم رو خوب شناسایی کنم.

همونطور که می بینیم وقتی به مقوله ی تلخِ احساس ِ سردرگمی و غریبی در این شهر به این صورت نگاه می کنیم گریه مون نمی گیره. فقط به نظر میاد لازم نبود نیمی از عمرِ محدودِ زمینیِ وان تایم اونلی رو استفاده کنم که همه ی اینها رو خودم دونه دونه تجربه کنم. لازم بود؟

About January



همین الان بین اینکه بیام چیزهایی که چندین روزه توی ذهنم مونده رو بنویسم یا گوشت قیمه رو بگذارم بپزه، دودل بودم. آخرش گفتم فاک قیمه. واقعا فاک قیمه از کِی پختنِ خورشت قیمه با پلوی دم کرده اینقدر مهم شده؟ 

باورم نمی شه به چنین مرحله ای از اولویت بندی رسیده م. 

چندروزیه از خودم عصبانی م. بعضی وقتها اپیزودهایی از بَدعَس بودن دارم که توشون از پس همه چیز و همه کس و همه کار بر میام. بعد از اینکه هرچیزی جلوم هست رو از بیخ و از بن بر می کنم و از نو می سازم وارد اپیزودهای شل و بیهوده و ناتوان می شم. از هفته ی پیش که از آلمان برگشتم یک چنین حالی بودم. 

دو تا شال نو داشتم که نمی خواستم، گذاشته بودم برای فروش که حالا که باید دوباره مهاجرت کنیم این صد گرم شال رو با خودم نبرده باشم. یارویی که خریدار بود از همون لحظه ی اول به دلم ننشست. خیلی سوال می کرد. قدش بلند بود. دماغ بچه ی توی کالسکه ش داشت می ریخت توی دهنش و بچه می لیسید. یارو دست کرد توی جیبش و گفت من فقط پول خیلی درشت دارم، حالا که هردو رو بر می دارم تخفیف می دی؟

من مثل یک بدهکارِ مادرزاد گفتم حتما. پولی که داشت با تعدادی سکه شد اندازه ی قیمت یک شال و نصفی. واقعا چرا قبول کردم؟ اندازه ی نیم کیلو سکه ریخت توی مشتم و رفت. وقتی رفت بغض گلوم رو گرفت. مونده بودم چطور قبول کردم؟ باید برگردم بگم کارت اشتباهه؟ 

توی راه به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه چطور اینقدر بی دست و پا و بی زبون شدم؟


وقتی برگشتم خونه با استیصال بعدی م مواجه شدم. نادر باید چند روزی قرص بخوره تا عفونت ادراری ش خوب بشه. قرص اول رو با دعوا و کف و تف و وحشت به خوردش داده بودم. احساس می کردم دیگه واقعا وجودم بی معناست وقتی حتی از پس یک قرص که باید به گربه م بدم هم بر نمیام. نه تنها سلامتی ش به عهده ی منه بلکه موجودی که خودم بزرگ کرده م رو هم نمیتونم کنترل کنم. 

کنترل … از دست دادنِ کنترل روی شرایط و محیط و وقایع…


بعد یادم افتاد اتفاقِ بدی هم صبح افتاده بود. از خونه کار می کردم. سیگارم رو روشن کرده بودم و قهوه جوش می جوشید و چهاردقیقه به شروع یک جلسه ی آنلاین مونده بود که یکی کوبید به در واحدمون. 

یک دختر شاید همسن من با موهای هویجی و صورت کک مکی توی هوای منفی هفت درجه با صدای نسبتا بلند و جیغ آلودی دهانش رو گشود و یک دریا جمله ی بی معنا ریخت توی صورتم. بهش گفتم من مجاری حرف نمی زنم. گفت وای چه بهتر و ما اتفاقا به دنبالِ جذب خارجی ها هستیم.

که؟ 

همینطور که بوی گند سوختنِ سیگارم از توی آشپزخونه می اومد گفت: بزرگترین سوال بی جوابِ زندگی از نظر شما چیه؟

باورم نمی شد. هوا منفی هفت درجه بود. بهش گفتم من نمی فهمم منظورت رو؟ گفت ما از یک گروه مسیحی هستیم. پریدم توی حرفش و گفتم من مسیحی نیستم و الان هم جلسه دارم. گفت اُه. الکی خندید و ردیف دندون های بالاش رو نشون داد که بین هرکدوم راحت نیم سانت فاصله بود. بعد پمفلت ش رو در آورد و گفت پس برو روی وبسایت ما و جواب مهمترین سوال زندگیت رو..

و غیره.

بارها شده بود که این علاف های روانیِ بی عقل در خونه های من در شهرهای مختلف اروپا اومده باشند و هربار قبل از اینکه موجب تحلیل رفتن اعصاب و وقتم بشن با قاطعیت گفته بودم نه نمی خوام خدافظ.

حقیقتش من واقعا از دیدنِ اینها اذیت می شم. 

برای من شبیه اینه که یکی زورگیر بفرسته در خونه م و ازم بابتِ چیزی که به من ربطی نداره باج بگیره.

حالا چهار پنج روزی از این وقایع گذشته. قرص های نادر رو هرروز دادم و تموم شد. از پول شال ها یک سوم رو ضرر کردم. پمفلتِ روانی ها رو ریختم توی سطل. 

چیزهای دیگه ای هم فروختم، به قیمتی که خودم میخواستم. هرروز زیر دوش اِبی می خونم و حوالی عصر از تنهایی و سرما کمی دلم می گیره. هرروز می رم بیرون راه می رم. چون از ترک کردنِ بوداپست می ترسم. دیگه بودن توی بوداپست به طور مستقیم به زندگی متاهلی م وابسته نیست. با اینکه من اینجا هیچکس رو ندارم و جز کارم هیچ چیزی نیست که بودنِ من رو توی این شهر توجیه کنه، ولی فکر می کنم می تونم سالها توش همینطوری تنها و بی کس زندگی کنم و بعد هم راحت بمیرم. 


شبی که اف بی آی دنبالِ جوهر و تیمور سارنایف بود منم هم خونه ی خیابون کارملیتسکا در ورشو بودم و یادمه لپتاپم رو گذاشته بودم روی کاناپه ای که خیلی خیلی کم روش می نشستم و همینطوری دراز کشیده بودم و فید های زنده ی فاکس نیوز رو تماشا می کردم. یک بار چرتم گرفت و بعد بیدار شدم دیدم دوربین ها کنار آب از دور یک قایق رو نشون می دن. لحظاتِ غریبی بود. یادمه باورم نمی شد که بچه هه فرار کرده تا برسه به اون قایق که بعدش چی بشه؟ پارو بزنه بره گرینلند؟

یادمه شراب برداشتم و باز دراز کشیدم و تماشا کردم. بعد خوابم برد. بعد از اینکه جوهر رو زدند ، بدنش افتاده بود کف قایق که خوب معلوم نبود و من هم خوابم برد.

من سالهاست مجرمانِ مورد توجهم رو دنبال می کنم. منظورم اونهاییست که به دلیلی کارشون یا حالشون برام انقدر عجیب و تکان دهنده ست که دوست دارم بگیرمشون توی دستهام و بعد با یک معجزه تمام محتویات مغزشون جلوم بیاد تا بتونم بفهمم چی توی فکرشون می گذره. توی ویکیپدیای جوهر یک عکس هست که گویا زل زده باشه به دوربینی که بالای سلول یا اتاقکِ زندانه. عکس کیفیتِ بیخودی داره و مردمکِ چشمهای بچه به شکل غیرعادی تیره به نظر میاد.


زندگی م رو توی اپیزودهای مختلفی شبیه همین که بالا نوشتم، توی خونه ها و زندگی های دیگه ای که داشته ام به یاد میارم. امروز صبح که بیدار شدم به همین فکر کردم که زندگی من کلا تعدادی خونه و شهر بوده که هیچکدوم امن نبودند و من متوجه شدم که حضورم چیزی رو اضافه یا کم نمی کنه. 

ولی خب اول باید دید تعریف اهمیت دادن چی هست؟


این برای من از تعاریف و معانی اساسی زندگیمه. به دلیل اینکه فکر می کنم اون تعریفی که باهاش بزرگ شدم درست نبود. واقع بینانه نبود. و باید یک سری معیارهای دیگه ای رو براش در نظر می گرفتم. 

اشکالی که من توی این تعاریف و معیارها می دیدم و الان هم می بینم این بود که شبیه چهاردیواری- دیکتاتوری عجیبی می شد. اون چیزی که بیشتر از اینکه از سر دوست داشتنِ همدیگه باشه یک جور چسبندگی و وابستگی عجیب بود. اینکه همه با هم غذا بخوریم اصل و عادت خوبی بود که ناشی از اهمیت به رکنِ خانواده باشه ولی بعضی وقت ها مایه ی زجر یکی می شد. یکی عجله داشت؛ خیلی گرسنه بود، اصلا گرسنه نبود! یا با دوستش قرار داشت. البته که می تونست غذاش رو جدا بخوره. ولی اون چیزی که می خورد غذا نبود. یک قابلمه عذاب وجدان و خاک تو سری بود.




حالا من یک مثالِ سردستی انتخاب کردم. وقتی این انواعِ تعریف از اهمیت و امنیت و محبت رو ریختم دور، جاش هرچیزی می تونستم قرار بدم. توی اتاق های مختلفی از زندگیم قدم می زدم و انتخاب می کردم که چی رو می شه کجا گذاشت. 

توی یکی از اپیزودهای طولانی و بزرگِ زندگیم وقتی وارد فرهنگ اسلاو ها شدم تمام حفره های محبتی که توی وجودم بود خالی و آماده ی پذیرش هر تعریفی از اهمیت دادن، با من اومد توی اون خونواده. 


It’s like yearning for nothing


چندتا چیز از اونجا، اون فرهنگ، اون شهر، اون خونواده برداشتم و مدتی نگاهشون کردم، نگهشون داشتم. اصرار عجیبی بود که اینا، این اصول، این اخلاقیات که می بینی، بهترین اندازه های مهر به کسی هستند. وقتی یکی از این ها رو می بینی می تونی احساس امنیت رو توی دلت راه بدی. شاید چون من راه برعکس رو می رفتم احساس امنیت رو هم برعکس توی خودم ایجاد می کردم؟ جای اینکه مقداری هم به خودم گوش بدم. 

شاید هم سنگِ محکِ من خیلی ناممکن و پرت و پلا باشه. چون من فکر می کنم اون امنیت، محبت یا اهمیت دادن به کسی از بین کسان، یعنی دقیقا وقتی وضعیتِ پیچیده ای پیش میاد دست بکنیم توی کیسه ی امنِ مون و بگیم ببین من با تو مشکل دارم، حرفت رو نمی فهمم، کارت رو نمی پسندم، ولی می خوام بفهمم. 

But it’s like yearning for nothing 


احساس می کنم تنها راه نجاتم اینه که اون چیزی که می خواستم رو رها کنم

هرچی بیشتر براش سعی می کنم سرخوردگی های بیشتری رو تجربه می کنم

تقریبا هرروز یک بار با وحشت به این فکر می کنم که ته ذهنم، می دونم که توی یک جعبه ی کفش گیر افتادم، وقتی بهش فکر نمی کنم می تونم نفس بکشم. اما اگه به آرزوها و خشم های هرروزه م فکر کنم بدون شک در جا بندهای کفشی که سایز من نیست دور گردنم می پیچه و باید بدوم و از اینجا هم دور شم. یا نشم و بمیرم. 

پس همون بهتر که بهشون فکر نکنم.