صفحات


ظهر از در دانشکده اومدم بیرون، هوا  کلی آفتاب شده بود ولی باد گهی می زد زیر دامن آدم.  می خواستم از در دانشکده بزنم بیرون، بچه ها وایساده بودن توی حیاط سیگار می کشیدن، دیدم یک یارویی خوابیده روی زمین و دو نفر نگهش داشتن و یارو خیلی مست و ملنگ و چِل جیغ می کشید کوور-وا فلان کوور-وا بیسار. لنگ و لگد مینداخت و ناچارا من باید با دامنی که زیرش باد می خورد از روی این مردک و دو تا مردک دیگه هم رد می شدم. کوور-وا با تاکید شدید روی ک و ر یعنی گا، بدترین و پر استفاده ترین کلمه در ادبیات لهستانی همینه. الان بلند بگین می بینین چه حالی می ده. بهرحال من وایسادم اون بغل و یه مدتی تماشا کردم چون منتظر تراموا بودم و شنیدم که منتظر پلیس وایسادن ، واسه همینم رفتم یکی از بچه های دپارتمان ِ اُسکل ها رو گیر آوردم که داشت ساندویچ می خورد و تماشا می کرد. دپارتمان اسکل ها در واقع همون دپارتمان رواشناسی به زبون لهستانیه و ما معتقدیم که اونا خیلی شوت مشنگن. مثلا این ترم برداشتن یه سری بچه های رواشناسی اجتماعی رو که باید پروردگار طراحی تحقیق و آنالیز آماری باشن گذاشتن توی کلاس اف ام آر آی ِ ما و این بدبختا مثه بزمچه زل می زنن به مغز. عکسِ مغز.

بهرحال من از یارو پرسیدم چیه قضیه؟ یارو گفت که این یارو که کف زمینه در اون مغازه  لپ تاپ این آقایی که الان روی این یارو خوابیده رو زده. اینام تا اینجا دویدن یقه ش رو گرفتن. منم گفتم آهان و مقداری از جلوی در رفتم کنار واسه ی پروفسور سیگِل ِ گل و گلاب راه باز کردم. این بنده ی خدا پروردگار نوارمغزی و تحقیقاییه که از زمان جنگ جهانی روی مکانیزم مغز در خواب و بیداری انجام شده. یه مقدار هم علت شهرتش در اینه که سر همین آزمایش هاش کلی گربه کشته. از دید من گربه با موش هیچ فرقی نداره. از دید من آزمایش های اینطوری روی هرنوع جانوری به جز سگ مجازه. روزی خدامیلیون داره تست های خیلی زشت روی موش و قورباقه انجام می شه. این منگل های حقوق حیوانات نمی فهمن اگه همین آزمایش ها نبود یه بار عطسه می کردن می مردن؟

بمیرن. درک.

بهرحال این پروفسور مدعو از آمریکاست و یه کلام لهستانی بارش نیست. رو کرد به من با اون کلاه جیگر و دستمال گردنش گفت کوور-وا یعنی چه؟ تا من خواستم یه جوابی بدم یک دختری از جمعیت دور اون دیوونه هه فاصله کرد قدم زنان که یکی داد زد بگیرینش دزده! دختره یهو سرعت گرفت و 4 نفر مثه تیر ریختن سرش. بعد دیگه تراموا اومد و هنوز پلیس نیومده بود و یارو هم دیگه خوار و مادر ِ کوور-وا رو یکی کرده بود.

دیروز توی یه کافه ی انتلکتوال معاب بر خونه ی ما فیلم موج سبز علی صمدی اختصاصا پخش شد. لکن اینطور نبود که همینجوری پخش شه. 4 تا فیلم رو اعلام کردن بعد هم رای گیری شد روی فیس بوک و این فیلم با اقتدار همه ی حریفان رو پشت سر گذاشت. ما هم رفتیم و تعدادی بچه های ایرونی و تعداد کثیری لهستانی بودند و ما چون زود رسیدیم رفتیم یک ردیف خیلی خوبی از صندلی های کافه رو گرفتیم و تمرگیدیم.

الان بعد از 4 سال که گذشت و هیچکس فکر نمی کرد بگذره من برخورد داغونی نسبت به اون روزها دارم. بعضا مثه خیلیای دیگه تصمیم می گیرم بهش فکر نکنم و هی بگم به تخمم و اون روزا گذشت و اصلا چیزی نشد و به درک. توی این فاز ها معمولا حتی نوعی احساس گناه هم می کنم. احساس شرم می کنم که چرا اون موقع فکر کردم چیز خوبی پیش می آد!! به طور کلی فکر می کنم به خاطر امید های 22 سالگی م باید یکی برینه بهم. بعضی وقتها هم مثه یه سری دیگه مون فکر می کنم همچین اتفاقی هم نبود که اینقدر توی مخ ما ثبت شد. بچه بازی بود بابا. یه مشت خس و خاشاک بودیم باد زد هوا تمیز شد. ها؟ بعضا هم کابوس های دلچسبی می بینم و بلند می شم فکر می کنم وای ما مصیبت زده ترین نسل جهانیم. ولی در نهایت تنها چیزی که برام مونده یک تمایل غریب شده که نه بهش فکر کنم نه در موردش صحبت کنم ، نه جواب بدم. آخرین بار هفته ی پیش توی تریای دانشکده یه دختره روانی ازم سوال کرد گفتم آره بابا کتک می خوردیم هارهارهار. رفتیم دانشگاه  دیدیم بچه های خوابگاه خونین مالین نشستن جلوی هنرهای زیبا دارن زار می زنن هارهارهار. بهم گفت روانی ام. گفتم هارهارهار.

فیلم خوبی بود. مخلوطی از مستند و تجربیات ِ واقعی خود صمدی در فالب انیمیشن بود.هِی رفت و رفت و رفت و رسید به کهریزک و یکهو  انیمیشن رسید به شیشه نوشابه. سکوت وحشتناکی افتاده بود توی کافه. من یهو دیدم دیگه شیشه ی نوشابه نامردیه، این رو چرا کشید توی فیلم. فکر نکرد این دیگه نامردیه؟ و ناگهان باید بلند می شدم و می رفتم یه جایی که سکوت ِ مردم رو به گه نکشم و توی توالت وایسادم یه مقدار عر و زر کردم. توی مسیرم خیلیا برگشتن نگاه کردن که باعث شد دوباره وارد فاز خاک برسرت چیزی نشده بود شم. چشمم افتاد به همکلاسی م که فقط به خاطر شناختن ِ بیشتر من و ایران پاشده بود اومده بود شب امتحان و پروژه این فیلم رو ببینه. دیدم با پشم های وق زده به من نگاه کرد. من هم رفتم و یکم بعد برگشتم و رفتم یه گوشه نشستم و ایزاکمون اومد نگام کرد گفت کجا رفتی؟ گفتم شاش داشتم. خدایی شاش داشتم. یعنی همونطور که گریه می کردم کلی شاشیدم.


نصف شب پاشدم دیدم یکی از گروگان های آمریکایی نشسته توی مانیتور زل زده توی چشم ایزاکمون داره صحبت می کنه. قبل از اینکه دوباره خوابم بره فکر کردم این چرا نمی خوابه؟ من خودم این یاروها به تخمم نیست . بعد خیلی جالب قوامی توی سرم شروع کرد به خوندن شبی کنار چشمه پیدا شو، میان اشک من چو گل وا شو. من خیلی حساسم که این چیز ها رو توی سرم ممد اصفهانی نخونه. از دید من ممد اصفهانی ریده توی همه ی آهنگ های قدیمی. ممد اصفهانی واقعا درک نمی کنه  کنه که یه ترانه ای که واسه پروین نوشتن ، اولا واسه یه زن نوشتن، ثانیا صدای پروین ده تای صدای ممد مَرد تره؟


1 comment:

بهروز said...

بدیش هم همین گریه ها و بغض های مزخرف وامونده است . یه وقتایی فکر می کنم فقط برامون همینا ارث موند از اون سال . نه حتی مثلا یه خاطره که بشه تعریفش کرد که آره اینجوری شد که دهنمون سرویس شد . نه ، حتی خاطره هم نیست . خاطره رو باید تعریف کرد . تا دهنو وا می کنیم تعریف کنیم زرت یه چیز گنده ی احمقانه گلو رو شیار می ده . همین چیز مزخرف مونده انگار .‏