صفحات

درهایی که نبستیم


-->
مادر ِ پدرم اصولا آخوندزاده بود، دو پشتش آخوند بودند. دایی مادرش آیت الله اراکی بود که یک بار وقتی من خیلی کوچک بودم آمد تهران، مادربزرگم که خواهر زاده اش می شد بی حجاب می گشت، آقا از این بابت قهر کرد. تا پیچ شمران پیاده رفت و فحش داد که چرا جلوی من بی حجاب گشته.
مادربزرگم اصلا اینطور بود. یک زن اراکی بود. شوخی بر نمی داشت. نماز می خواند، روزه می گرفت، شبهای ماه رمضان قرآن ختم می کرد ولی لج می کرد. اهل چادر و روسری و محرم نامحرم نبود. جلوی خان دایی هم لج کرد. می گفت قبل از انقلاب زن ها کون لخت می گشتند.
وقتی می نشستیم پای اخبار شبانگاهی و تلویزیون الجز الجز می خواند، مادربزرگم رو می کرد به من می گفت جز جزَ /جز جزَ. بعد صفحه به رنگِ آبی کمرنگ می شد و یک آقایی می آمد دستش را توی هوا تکان می داد، می نشست و مردم عر و زر می کردند و آن آقا ته همه ی کلمه ها را مثل گوز مفتَح ( به فتح تا) ول می داد توی هوا و من پشت سرش تکرار می کردم: نباشهَ، نکنهَ، نگهَ. مادربزرگم حتما هرشب تاکید می کرد: داره با دستش می گه خاک تو سرتون، خاک تو سرتون.
اصلا پدر خودش که رسما آخوند بود. پدرش عماد الذاکرین بود. نگذاشته بود دخترش دیپلم بگیرد. مادربزرگم چشمهاش را گرد می کرد، صداش را کلفت می کرد، لپهاش را باد می کرد می گفت: دختر سواد داشته باشه نامه ی عاشقانه می نویسه. پدرش را دوست نداشت. بابت همین چیزها و بابت اینکه رفته بود روی مادرش، فاطمه خانم، یک زنی گرفته بود که ما بهش می گفتیم "مامان جون". و بابتِ اینکه همیشه مجبور بود با خانوم ِ آقا بحث کند که به مولا قسم تو نمی توانی از من کوچکتر باشی، د آخه پتیاره اگه تو از من کوچیکتر باشی که باید 11 سالگی زاییده باشی!
مامان جون کاملا مدعی بود که یازده سالگی شکم اول را با موفقیت تخلیه کرده! از رو هم نمی رفت. جدا از این ها با هم رفیق بودند. مامان جون سفید و برفی بود، چشمهای آبی داشت و از خلقت اش زاییدن بلد بود و خوابیدن کنار مردی که از خودش خیلی بزرگتر بود و تق تق ، کتلت های یک اندازه می پخت. این اواخر خوب من را با قصه ی نمکی چار درو بستی نمکی، یه درو نبستی نمکی، سر کار می گذاشت. وقتی می آمد پیش ما من مثل میمون وسط دوتاشان می خوابیدم و هرکار می کردند، همانکار را می کردم. قلاب می گرفتم دستم مثلا قلاب بافی می کردم، جانماز پهن می کردم پشت سرش نماز می خواندم. سجده های ستم آلودی می رفت، می رفت روی مهر و دیگر بر نمی گشت، بابت دست دندان اش سین اش هم می زد. توی سرم خون جمع می شد و کلافه سرم را بلند می کردم می دیدم هنوز رضایت نداده. نمی دانم توی سجده هاش از جان خدا و پیغمبر چی می خواست که ول نمی کرد.
مادر بزرگم را "دوتامامان" صدا می کردیم. دلیلش این بود که نوه ی ارشد را می گذاشتند پیش دوتامامان و می رفتند پی کارشان و بچه از داشتن دو تا مامان بطور همزمان کاملا گه گیجه گرفته بود. برای خودش یک سیستم شماره دار راه انداخته بود، ما هم گله ای پشت سرش تکرار می کردیم. دوتامامان مادرش را دوست داشت، اعتقاد راسخ داشت که مادرش دیوانه نبود اگر با گل ها حرف می زد و گاهی گل هارا با نوه هاش اشتباه می گرفت و حتی سکه های پول تو جیبی ِ نوه هاش را توی گلدان ها خالی می کرد. مال وقتی بود که پسر 3 ساله ش، جلال را، دوتامامان، از حوض بلند کردند. انگار یکی از گل ها سرکشی می کرده، یا گوش نمی داده، "خانوم" حواسش پرت می شود، بچه توی حوض خفه می شود. از هژده شکمی که زاییده بود، سه تا مانده بودند. خانوم هیچ عکسی ندارد، راضی نمی شد عکس بگیرند ، می گفت نامحرم می بیند.
روایت دوتامامان این بود که در را روی این مرد می بستیم، می گفت از دیوار میام بالا. چیزی بود که پدربزرگم نه انکار می کرد، نه تایید، پوزخند می زد. دختر آخوند روزی که عاشق موس موس های ( آنطور که خودش تعریف می کرد) پسر عمه ش شد، گفت زن همین می شوم و لاغیر و پدرش گفت زن همین نمی شوی و دوتامامان یک روز با مینی ژوپ ای که تا بالای ران ش بود و یک دسته موهای سیاه که روی کمرش افتاده بودند، رفت نشست توی عکاسی، تا معشوقش دست بیاندازد گردنش و نامزد بشوند. اینطور زنی بود. من برای همین دوستش داشتم، برای اینکه آرزوی دختر داشت و هشت پسر زایید و تن تک تک شان لباس های دخترانه می کرد و عکس می انداخت. برای اینکه می گفت دختر غمخوار مادر است. برای اینکه سه تا از پسرهاش را توی باغچه ی خانه ی خیابان جابری چال کرد و توی خانه ی مملو از مردش، به همه دسته جمعی می رید. پدربزرگم می گفت: خانوم از روزی که عروسی کردیم از این رو به اون رو شد.
نوه ی ارشد زحمت کشیده بود برای پدربزرگمان هم اسم ساخته بود: دوتابابا، قاعدتا.
من هرچی یادم هست حول محور دعواهای این زن و شوهر است. دوتابابا نشسته خوشمزگی می کند و جماعتی به خودشان می شاشند از خنده و از بعضی ها باد در می رود و دوتامامات آن گوشه نشسته می گوید: مرتیکه دلقک. من هیچوقت ندیدم با هم احیانا قهر نباشند. چیزی که بود، دوتامامان یک چیز را نبخشیده بود، اینکه شوهرش براش عروسی نگرفته بود، برای همین با حسرت زل می زد به عکس لباس سفیدِ عروس های طاق و جفت خودش، توی آلبوم ها و می گفت به من دروغ گفت این مرد. از این آرزو هیچوقت نگذشت.
عادت زن های قدیمی را داشت. به نظرش خانه و زندگی ما و خودشان یکی بود، می آمد دست می کرد توی یخچال ما و مامان حرص می خورد. ولی با هم می ساختند. من را بی خبر می برد گردش و مامان نصف جان می افتاد یک گوشه. ولی با هم می ساختند. من از توالت خانه شان می ترسیدم، صداش می کردم می گفتم دوتامامان، پی پی دارم. خودش را مثل دلقک می کرد می گفت چی چی داری؟ بگو شاش دارم، پی پی چیه؟ این سوسول بازیا چیه؟ بعد حالا بیا و جمعش کن اگر می رفتم به مامان می گفتم من شاش دارم! هیچوقت کانِ ما را نمی شست، می گفت ایناها، این شیلنگ، اونم دستت. حتما هر بار بهم توضیح می داد که این کونه، اونم که تو داری شاشه.
وقتی دوتابابا از دنیا رفت، می نشست روی تخت، رو به رودخانه، می گفت: دلا خو کن به تنهایی / که از تنها بلا خیزد. نه خودش می فهمید چرا این شعر اینقدر متناقض است، نه من. بعدها فهمیدم شعر را غلط می خواند: که از تن ها بلا خیزد. از تنهایی می نالید، البرز یکسره پیش دوتی بود. حال نداشت بگوید دوتامامان. اواخر دستش را می گذاشت روی پهلوهاش، راه می رفت، می گفت ضعف دارم. قریب به هفت سال یکسره هر روز همین را می گفت. دکتر اعصاب آرامبخش می داد. می خورد، می گفت توی دلم رخت می شورن. ضعف اش هیچ جور خوب نمی شد. بچه ها از آنسر دنیا براش ویتامین می فرستادند. می خورد. باز دست می گذاشت پهلوش می گفت ضعف دارم. دو روز بعد از مرگش جواب اوتوپسی این بود که سالهاست سرطان دارد، سرطانی که معلوم نیست دیگر سرطان چی چی هست، بسکه به همه ی سوراخ سنبه ها رسیده.
شبی که دوتابابا از دنیا رفت، سه نفری نشسته بودیم پای تلویزیون، آبان سال 70 بود. پرسید خانوم شام داریم؟ تازه دعوا کرده بودند. دوتامامان گفت نه، شام نداریم. بعد از آن خانه ی دوتامان روزبه روز کثیف تر شد. غذا نمی پخت، مرغ فرانسوی یا همچین چیزی می خرید که آنوقت ها خیلی توی بازار زیاد بود و یخ زده بود و همه می دانستند که نسلی که با این مرغ ها بزرگ بشوند، دختر و پسر، ریش در می آورند. اگر هم نمی دانستند الان دیگر مدرک زنده توی هر خانه ای پیدا می شود. مرغ را می انداخت توی یک قابلمه و می رفت توی خیابان ها قدم می زد و مرغ می سوخت و دود همه ی خانه را می گرفت و ما می دویدیم توی راه پله پنجره هارا باز می کردیم با کهنه ی خیس لای دودها، جیغ می زدیم. گاهی هم کته می پخت. کته هاش را نمی شد خورد. دوتابابا همیشه می گفت خانوم با خاک انداز توی غذا نمک می ریزه! کاملا صحبت صحیح و به جایی بود. کته را می ریختیم توی تراس، کلاغ ها نوک می زدند، عق می زدند، می رفتند.
مراسم ختم اش افتاده بود توی جام جهانی 98 فرانسه. روزی که فوت کرد، نوه ها را مثل یک مشت عقب افتاده انداخته بودند توی حیاط. روی تخت فنری می پریدیم شعر می خوندیم: علی دایی، سرتو با چی می شوری؟ با آب خالی! خبر نداشتیم اصلا چی شده. دختر نداشت براش زاری کند. عروس ها فین و فون می کردند. ظهر با بابا رفتیم دم بیمارستان، توی سعادت آباد. گرم بود. بیرون بیمارستان، گروه دوربین مخفی شبکه پنج، یک سکانس می گرفتند. من و البرز وایساده بودیم هاج و واج به یک آدمی نگاه می کردیم که مثل مومیایی ها باندپیچی شده بود و یک عصا دستش بود که یک سرش را چسبانده بود به یکی از دنده هاش و می خواست سوار تاکسی بشود و خب، طبیعتا نمی شد و راننده تاکسی بگا رفته بود. یارو هی تاکید می کرد: با این عصا این دنده ام رو نگه داشتم، ول کنم دنده م می افته. توی آرشیو دوربین مخفی اردیبهشت 77، یک دختری می بینید با مانتوی زرشکی و روسری گل گلی که دست یک پسر بچه ی لاغر مردنی را گرفته و زل زده اند به یک مومیایی.

1 comment:

هادی said...

خیلی جالب است که قهرمانان شما بر عکس اکثریت آدم ها انسان های معمولی هستند درست مثل قهرمان های مدرن فیلم ها و رمان های جدید .و جالب است که چقدر چیزهای مشترک دارد این نسل ما !! مثل "با دستش می گه خاک تو سرتون" و ....