صفحات

عمری دگر هم که نشاید


پارسال که توی آلمان دنبال خونه می گشتیم همون اول یک آپارتمان مبله دیدم که پیانو هم داشت. من هم یک متنی آماده کردم و با گوگل به آلمانی ترجمه کردم که اینطوری بود که ما یک زن و شوهر هستیم با یک گربه، شغلمون اینه و از فلان تاریخ دنبال اجاره هستیم. عکس آپارتمان شمارو دیدیم و خیلی خوشمون اومده و من هم خودم پیانو می زنم. اگه می شه فلان روز بیاییم محل رو ببینیم.
بعد من چون روزی ده دوازده جا پیام می دادم متنم رو به آلمانی آماده نگه می داشتم و فقط تاریخ دیدنِ خونه رو تغییر می دادم و فرت و فرت این متن رو می فرستادم که مثلا از هر ده تا سه نفر جواب می دادن و معمولا هم می گفتن که شرمنده خونه اجاره رفته یا ما گربه قبول نمی کنیم.
اخیرا رفتم متنم رو دیدم و متوجه شدم که این قسمت" من هم پیانو می زنم" رو از توی تمپلیت برنداشته بودم و در نتیجه به همه همین رو فرستاده بودم! می تونم تصور کنم هر صاحبخونه ای اون متن رو خونده فکر کرده عجب زن خلی! به 
تخمم که پیانو می زنی یا نمی زنی.

من الان یک سنگر دفاعی دارم نسبت به زندگی در کانادا. هرچی آدمهای کاناداییزه شده ی اطرافم از خونه ی بزرگتر و ماشین ِ به روزتر و تخفیف های چرب و چیلی که تور می کنن بیشتر می گن من بیشتر گارد می بندم و توی دلم فحش رو می کشم به جد و آباد کاپیتالیسم. به پدر و مادر اون سیستمی که توش همیشه مقروضی ولی لذتِت اینه که هر پنج سال ماشین عوض می کنی و میتونی بری توی کاسکو بسته های سی تایی رب گوجه ی کاملا بی کیفیت و بسته های هویج رنده شده ی پنج کیلویی بخری که سه چهارماه هم توی یخچال بمونه هیچی شون نمی شه. چنین 
استقامتی از هویج بعیده.

الان فکرمی کنم ایکاش روز سومی که پامون رو وارد کانادا کردیم ما رو نبرده بودند کاسکو. کاسکو تجلی همه ی چیزهایی بود که من ازش منزجر و مضطرب می شم. کاسکو الان ترکیبی از همه ی دلایلِ گارد دفاعی من در برابر کاناداست. امروز توی فرودگاه دنبالِ یک قهوه ی آمریکانوی بدون هیچچی در سایز کوچک بودم. 

توی فرودگاه کلگری در سالن بی، دوتا قهوه فروشی هست: استارباکس و تیم هورتونز که زنجیره ای کانادایی ست و به مراتب از استارباکس بدتره. پس من مستاصل رفتم سراغ استارباکس و وایسادم پشت سر خانمی که سفارش سرسام آوری دادن: دیکف لاته گرانده (یعنی چی مثلا یعنی لیوان خیلی بزرگ؟)  + نان فت کریم ( خامه ی بدون چربی) + وانیلا. صبر کردم این نوشیدنی قاراشمیشش آماده شد و بعد به صندوقدار گفتم آمریکانوی کوچک.

ولی چیزی که تحویل گرفتم همچنان بالای دویست میلی لیتر آب فوق العاده جوش با مقداری قهوه بود. لیوان رو کاملا سر پر و لب به لب کرده بود طوریکه هیچ چاره ای برای آدم نمی مونه که از این مقواها بندازه دور لیوان تا بتونه برای چند ثانیه لیوان رو یواش یواش که از سوراخِ دهنه ش نریزه بیرون، ببره یک گوشه ای بشینه و بعد به این فکر کنه که ریدم توی دستگاهتون که آب رو اینطوری جوش میاره. واقعا در این دما چیزی از اون پودر قهوه ای که توی ماشین می ره هم می مونه؟ از مزه ش، از عطرش؟ توی اون دمایی که این آب جوش رو به من تحویل می دن همه چیز فقط می تونه منهدم بشه.

برای همین شما بعد از اینکه این گالنِ خطرناک رو تحویل می گیرید باید دستکم بیست دقیقه درش رو باز بگذارید و گاهی فوتش کنید که از دمای خطرِ سوختگی برسه به جایی که می شه یواش هورت کشید. می دونید مزه ی چی می ده؟ مزه ی هیچی. مزه ی آب جوشِ مونده. چون بازم تکرار می کنم توی اون دمای وحشتناکی که ممکنه دست و دهانِ مارو تجزیه کنه چیزی از دانه های قهوه باقی نمی مونه.
بنابراین من انگار مین توی دستم باشه یواش یواش رفتم نشستم توی گیت پرواز و بعد به این فکر کردم که آیا واقعا می تونم نیم ساعت دیگه این وبالِ جان رو روی زمینِ فرودگاه مراقبت کنم تا قابل نوشیدن بشه؟ یعنی هی حواسم باشه کسی بهش نخوره، و اینهمه صبر کنم واسه آبی که مزه ی هیچی نمی ده.

نه.
 یک بار باید این بازیِ حالا این بار از استارباکس می گیرم چون جای دیگه ای نیست رو بندازم دور. نه. من نمی تونم این محصول رو دوست داشته باشم. می تونم از استارباکس آیس کافی بگیرم چون بهرحال که یخ و آب می بنده به قهوه ش و مهم هم نیست. ولی قهوه ی معمولی نه. انداختمش توی سطل. تمام. این نوع از روابط بین من و استارباکس تمام شد.

توی گیت دم پروازم نشسته بودم و در حالیکه داشتم ساندویچ واقعا کم کیفیتِ سیزده دلاری م رو می خوردم متوجه شدم که این گاردی که من جلوی این کشور بسته م هیچ ربطی به خوبی یا بدی کانادا نداره. من بعد از ده سال تلاش و یاد گرفتن و تقلا و عادت و جا افتادن توی اروپا امروز اومدم جایی که دوباره هیچی از مناسباتش نمی فهمم بماند، ایده آل هاش هم که شبیه جامعه ی مرفه ایرانی در ایران هست هم باشه کنار تا بعد بهش بپردازم**، ولی ورای همه ی اینها اینجا به نوعی کاملا نقطه ی عکس هرچیزی هست که من به عنوان سبکِ زندگی انتخاب کردم، یاد گرفتم و ده سال ازش لذت بردم. امروز انگار به ریش من می خندند و می گن ببین مال ما بهتره! ببین تو هم آخرش سر از اینجا در آوردی. ببین که زندگی طعمِ خوش خوراکی های تازه و محلی نیست، ببین که زندگی راه رفتن توی کوچه ها و خیابون هایی که عاشقشون می شی نیست، ببین که زندگی در مورد چیزهایی بزرگتر هم هست، مثل اینکه چندمایل پرواز مجانی برای خودت جمع کنی یا آخر سال فلان فروشگاه چندصددلار کش بهت می ده، ببین که زندگی می تونه خیلی ساده حول محورِ یک جور سیستم اعتباری مثل کردیت کارت باشه.
یعنی تو میتونی عددی باشی که موسسات مالِی خونخوار بهت به عنوانِ نمره ِ کردیت می دن و تو تمام عمر می دوی که این عدد بالاتر باشه. تو و عدد نمره ی کردیتت، همه ی چیزیه که یک سرزمین با دیدنش تصمیم می گیره که تو رو جایی استخدام کنه؟ بهت خط تلفن و گوشی بده؟ بهت خونه اجاره بده؟ بهت خونه بفروشه؟ بهت ماشین بده؟ باهات همکاری بکنه؟  دو قسمتِ مضحک هم داره:

1-نمره ی کردیتِ من حتی در دسترس خودم هم نیست. من برای انکه ی نمره ی کردیت خودم رو بدونم باید برم از یکی از دو سه تا موسسه ی خونخوارِ مالیِ دیگه حقِ مشاهده ی نمره ی خودم رو بخرم. من الان ماهی شونزده دلار می دم که هرموقع لازم شد بتونم ببینم چنده کردیتم. ولی دارم فکر می کنم کنسل ش کنم و این ماهی شونزده دلار رو بگذارم توی جیبم چون فعلا قصد خرید یا اجاره ی چیزی رو نداریم.  

2- هرکدوم از این مالکان یا صاحبانِ محصولات هربار که بخوان این عددِ نمایانگرِ ارزشِ واقعی و وزنِ اعتباری تورو ببیینن که بعدش تصمیم بگیرن تو موجودِ به در خوری هستی یا نه ، از اون نمره ی کردیتت – یا به عبارتی عددی که نمایانگر میزانِ اعتبار توست، کم می شه . از اینجا تا خط بعدی دو نقطه پرانتز.

توی این فاصله که من دارم این هارو می نویسم دختری که توی هواپیما بغل دستم نشسته یک کلاه ِ با کاموای یشمی بافته و به نظرم به زودی تمومش می کنه. من بافتن بلد نیستم و نمی دونستم چطوری گرد در میارن. سه تا میل رو مثل مثلث کنار هم گذاشته و به نظر میاد روی همه شون به ترتیب رج می زنه و هی میاد بالا.

و شاید اغراق آمیز باشه ولی امروز توی گیت به نظرم اومد ناراحتی من از همچین تصوراتیه. سوالی که هرروز توی این سه ماه و خرده ای می پرسم اینه که آیا واقعا این اون زندگی ایه که من میخواسته م؟
فکر می کنم اشتباه بزرگ بعدی این بود که ظرف همون هفته ی اول ورودمون با تجربه ی ده سال دوری از ایران با دسته ی کاملا ویژه ای از اقوام و افراد آشنا شدیم که من هنوز نمی دونم باید چطوری معاشرت مون رو باهاشون هندل یا اداره کنم. ما از جایی اومدیم که فقط یک دوستِ ایرانی داشتیم و قاره ای که توش شاید روی هم ده تا دوست ایرانی پخش و پلا بودند و واقعا و حقیقیتا ذره ای از سبک زندگی ِ کانادایی طور نداشتند،

یکی از مبهم ترین تجربیات من این روزها رفتن به کنسرت نامجو بود.

 این چیزی بود که سالهای ساله که دلم می خواسته انجام بدم. همیشه به دلیلی نمی شد ولی این بار نامجو و فستیوال تیرگان همزمان شده با حضور ما در تورنتو. انتظار عجیبی از این کنسرت نداشتم. ولی وقتی از لای جمعیت بیرون زدیم و از راه افتادیم به سمت خیابون یانگ، دل و روانم سنگین بود. احساس می کردم که بسیار یتیم تر از اونچیزی هستم که فکرش رو می کرده م. من پاشدم رفتم توی فستیوالی که ظاهرا برای معرفی و زنده نگه داشتنِ فرهنگ ایران  به صورت متنوع برگزار می شه . همه هم همزبان و هموطن من بودند، نامجو هم که مورد علاقه ی منه، در طول کنسرت هم که به قدر خوبی لذت برده م و حتی از دست نامجو خندیدیم. پس چرا با سرعت از جلوی در مرکز هنُریِ لارِنس زدیم بیرون؟ چرا نمی تونیم با هیچکس حتی یک جمله ی معنادار رد و بدل کنیم؟  فقط چندبار به صندلی های کناری گفتم ببخشید که کونم رو گرفته بودم بهشون و سعی می کردم بدون لگد کردنِ پاشون برسم به صندلی م. یک بار هم توی توالت زنونه یکی از م پرسید صف از دو طرفه؟ گفتم بله توالت دو تا در داره.

این وضعیتِ عجیب طبعا تقصیر منه. چون من می تونم خیلی راحت با اون صندوقداری که پشت دخل داره بهم قهوه می ده یک صجبت کوچولو بکنم و بخندیم و بریم، می تونم یک جوری با زحمتِ غلبه بر اضطراب و احساس خجالتم با همکارای جدیدم حرف بزنم و سعی کنم بامزه باشم. ولی از اون فضا با وحشت، فشار و احساس تلخ می زنم بیرون. فکر می کنم اون شب با بابک هم در مورد کنسرت حرفی نزدیم. ولی روز بعدش با چندنفر از دوستام درمیون گذاشتم. با بابک هم صحبت کردیم. احتمال ها جالب بود.

** یکی از تحلیل هایی که به دستم رسید رو شروین توی واتس اپ نوشته بود: اینکه تو از یک فضایی در تهران فرار کردی رفتی جایی که ایرانی خیلی کم بوده یادت رفته اساسا اون فضا چیه و باهاش چطور معاشرت یا مراوده کنی حالا داری همون فضا رو در کانادا می بینی و ته دلت بدت میاد.
البته من میخواستم این مسله رو جدا بنویسم چون الان دیگه وظیفه ی ماست که سر و ته هر نوشته ای صدبار تاکید کنیم منظور ما همه ی ایرانی ها نیست، منظور ما همه ی شما ایرانیانِ ساکن کانادا (از جمله خودم) نیست، ما داریم در مورد بخشی صحبت می کنیم که من حسبِ تصادف سعادت داشتم بیشتر از بقیه ی انواع ایرانی ها اینجا ببینم.

اینا رو دارم توی پرواز کلگری به تورنتو می نویسم چون هربار که میخوام ازتجربه ی این شوک فرهنگی توی این مهاجرتِ اخیر بنویسم همزمان گریه م می گیره ولی تو هواپیما امکاناتِ اشکریزون ندارم.

من احساس می کنم بیشتراز هر چیزی الان با یک احساس خیلی ناراحت کننده می جنگم که از وقتی از بوداپست به کُلن جابجا شدیم شروع شد. احساس اینکه یک چیزی رو که من خیلی دوست داشتم و تکه هاش رو در طول زمان کنار هم چیده بودم ازم گرفتند. حالا کی این رو گرفت؟ عمه م که نبود این تصمیم خودمون بوده. بنابراین این خشمی که الان تبدیل به فقدان و اندوه شده به احدی جز خودم و منطقی که خودمون در این راه داشتیم نمی رسه.

الان مدتیه سعی می کنم مرور کنم که چه تکه هایی، کارهایی، راهکارهایی تلخی های بعد از یک مهاجرت رو کم کم سبک تر می کنه؟
  توی ورشو که من واقعا به هیچ نتیجه ای نرسیدم. به خوبی یادمه که اون اواخر به مشاورم  می گفتم که ببین من توی این شهر که راه می رم بهش تعلق ندارم.  چهار سال و نیم گذشت و من هیچ حسی بهش ندارم. ایتس نات مای سیتی. ولی بوداپست رو تونستم و شد که خونه م بشه. ولی طول کشید. فکر می کنم دقیقا یک سال طول کشید. توی یک سال اول:

کار و پیدا کردنِ کاری که جالب بود و یهو درهای ارتباط با ده ها آدم جدید از کشورهای مختلف رو به روم باز کرد. پس کار عامل مهمی بود که من رو از خونه و تنهایی و تباهی در آورد
کار امکاناتِ مالی مون رو بهتر کرد. پس من دیگه اضطراب نداشتم که بیرون نرم یا جایی بیرون چیزی نخورم یا مغازه ها رو نبینم و چیزی نخوام چون الان به اون اندازه پول نداریم.
کار و پول باعث شد بتونم تعدادی گلدون هم بخرم که برای من اصل مهمی در شکل دادن به محل زندگی م هستند.
آوردنِ نادر فکر می کنم نقطه ی عطف دیگه ای بود. شبیه این بود که گفتیم این خونه س، با اینکه خیلی راحت و جادار و نو نیست ولی این خونه ست و اینم گربه مون که توش حال کنه.
یک عنصر حیاتی دیگه برای من این بود که با شروع اولین بهار در بوداپست، بند رختهارو بردم توی بالکن تا لباس ها توی هوای آزاد خشک بشن. من هربار که لباس ها رو بیرون از خونه پهن می کنم احساس می کنم روی زندگی کنترل و تملک دارم.
و بعد مهمترین مساله ی بعدی این بود که در طول زمان شهر رو یاد گرفتم. من باید حتما شهرِ محل زندگی م رو خودم یاد بگیرم. باید خودم توش تنهایی بچرخم و دنبال چیزی بگردم مثلا دنبالِ مغازه ای که ساعتم رو باطری کنه یا بهتریم مغازه ای که کفش مورد سلیقه ی من داره، یا اون جایی که ازش لوازم بهداشتی می خرم. پس من وقت احتیاج دارم که توی شهر بچرخم و در واقع تریتوری خودم رو خوب شناسایی کنم.

همونطور که می بینیم وقتی به مقوله ی تلخِ احساس ِ سردرگمی و غریبی در این شهر به این صورت نگاه می کنیم گریه مون نمی گیره. فقط به نظر میاد لازم نبود نیمی از عمرِ محدودِ زمینیِ وان تایم اونلی رو استفاده کنم که همه ی اینها رو خودم دونه دونه تجربه کنم. لازم بود؟