صفحات

به خود خزيده و محكم چو كوهساران زى

صبح یکشنبه دست کردم توی صندوق پست و دیدم یک عدد کارت تبریک عید از طرف سفارت اومده که باعث شد در فاصله ی بین صندوق تا در آپارتمان مقداری فحش و بد وبیراه بدم و بعد جلوی در با دو عدد زن پیر مواجه شدم که راه من رو بد آورده بودند و مشغول در به در پخش اعلامیه بودند. این قضایا که توی هوای گه سگ لرز اینها روزهای یکشنبه راه می افتند و در خونه هارو می زنن و آدم رو به حضور در " عیسی شناسی"  هاشون دعوت می کنن خیلی هم رایجه. بهرحال من سلام کردم یعنی که این در خونه ی منه و اونها خیلی خوشحال شدند چونکه کسی در رو روشون باز نمی کرد و سریع یک کاغذی دادند که روش عکس عیسی بود و درشت نوشته یک نفر برای همه مُرد، و در این حین قارقار کنان در مورد مراسم زر می زدند و من ناگهان دیگه عصبانی نبودم بلکه داشتم فکر می کردم که نه عیسی به تخم من است و نه کلیسا و نه اینکه این مملکت رو همین ها می توانند به زیبایی به منجلاب بکشند و حتی لبخند زدم و کاغذ رو گرفتم و اضافه کردم من کاتولیک نیستم ولی ممنون. و حتی بعد گفتم خیلی ممنون. و کاغذ رو آوردم تو و انداختم روی میز و پاکت تبریک رو باز کردم و دیدم که بیچاره کارت یک عکس از یه ستونی توی پاسارگاد ئه. و حتی توی کارت تمام عبارات حساسیت برانگیز با احتیاط انتخاب شده بودند و نوشته بود خورشیدی، نوروز باستانی، و مهین عزیزمان ایران، که نه اسلامی بود، نه شمسی، نه پای پیغمبر و خون شهدا رو وسط کشیده بود.   
خاک توی سرت که توام مغزت مثه همه ی آدمای متعصب در بیرون کشیدن کلیشه های اجتماعی-روانی اتوماتیزه شده. 
چقدر خوبه که تمام چیزهای این شهر از من یه فاصله ی خوشایندی دارند.
-
خیلی شاکی آلوده بودم و هستم و خواهم بود تا کونم پاره. چرا که من یه زمانی که اینجا جا افتادم و دیگه غصه کمتر می خوردم و سرم رو کردم توی درسم چونکه حس می کردم ننه بابام دارن پول می دن که من درس خونده و باسواد بشم ، دوستان گلم ازم فاصله های غریبی گرفتن. دوستان گلم ناگهان من رو آدمی دیدن که از کون شانس خرکی آورده و دیگه غمی هم نداره چرا که پسر مو بلوند چشم قشنگی پیدا کرده که اتفاقا پسر آدم حسابی ای هم هست و چون خوشحاله لذا از ما نیست و لذا به ما نیازی نیست و خدافظ شما. و البته این شامل همه نمی شه، باید بگم افرادی بودن و هستن که برعکس رفتار می کنن.
ولی من می رفتم هی سراغ اونهایی که با طعنه یا بی طعنه و صادقانه از من فاصله می گرفتن و می گفتم که ای مردم با من حرف بزنید که ما مشترکاتمون رو از دست ندادیم که اگه ما زندگی کنونی مشابهی نداریم، دستکم گذشته ی مشترکی داشتیم و با من حرف بزنین و به من بگین زندگیتون چه جوریه و من گوش می دم و می خوام بشنوم و گم و گور نکنم رشته های ایرانم رو . و اونها گاهی گفتن و بعد رفتن و هی من رفتم گفتم ای آدمها با من حرف بزنین و اینقدر به من یادآوری نکنین که من از کون شانس آوردم و من چرا وقتی میام که با شما حرف بزنم از خوشحالی ته دلم اینقدر شرمسارم و چرا انگار که ایزاک مون نعل اسبه روی پیشونی ِ من؟ چرا این ها بین من و شما اینقدر فاصله انداخته؟
و من دیروز خیلی داغان بودم ، یهو به پدرام گفتم که این چرا اینطور شد و اون برای یکی از معدود دفعات سعی کرد از دهن حرف بزنه و دسته بندی هایی کرد در واکنش های آدمها به معقوله ی مهاجرت دوستان و از دست رفتن مشترکات. و البته نشانه ها از آسمان می باریدند که اگر من در هوای منفی 17 درجه سفره ی هفت سین می چینم و ماهی قرمز می خرم آدمی هستم که معقوله های خیلی عمیقی رو درک نمی کنم و دلیل این افت ادراک من که چیز خیلی جدیدیه که من می شنوم همین شانسی بوده که از کونِ خر آوردم. و نشانه ها می باریدند که اصولا رشته ای طویل از مسائل در اینکه من بایکوت بشم وجود داشته اند.
و من رفتم به آدمها گفتم چرا هیچوقت شما نمیاید از من بپرسید به ما بگو زندگی تو چه فرقی کرده و ما می خوایم که تورو با فرق هات دوست داشته باشیم و فرق هات رو هم بپذیریم و اصلا به ما بگو که ایزاک ت اگه خوبه ما برات خوشال باشیم و ته دلمون جبهه نگیریم و تو بدون که اگه یه روز با ایزاکمون اومدی ایران ما هستیم که دوستات باشیم و تو مجبور نخواهی بود به ایزاکتون بگی که بله من یه زمانی دوستانی داشتم ولی حالا ندارم چون من تصمیم داشتم که بیام و اونجا بمونم و تورو دیدم و حتما بمونم و البته از کون هم شانس آورده بودم.
من حتی از سعید پرسیدم که آیا من کجا ریدم و اگه داشتم می ریدم چرا هیچکس به من نگفت عزیزم داری می رینی؟ آیا من عنی بودم که وایسم بگم نخیر من نریدم؟ آیا من در زندگیم چنین عنی بوده م؟ و من شاید خیلی منگلم که برای خودم یک قابی درست کردم که توش پر از عکس همین دوستان گلم هست که بعد قاب گرفتم و زدم به دیوار برای عید چون وقتی به زندگیم فکر می کردم اینها مهم بودند.
خاک توی مغزم.
هه.