صفحات

About January



همین الان بین اینکه بیام چیزهایی که چندین روزه توی ذهنم مونده رو بنویسم یا گوشت قیمه رو بگذارم بپزه، دودل بودم. آخرش گفتم فاک قیمه. واقعا فاک قیمه از کِی پختنِ خورشت قیمه با پلوی دم کرده اینقدر مهم شده؟ 

باورم نمی شه به چنین مرحله ای از اولویت بندی رسیده م. 

چندروزیه از خودم عصبانی م. بعضی وقتها اپیزودهایی از بَدعَس بودن دارم که توشون از پس همه چیز و همه کس و همه کار بر میام. بعد از اینکه هرچیزی جلوم هست رو از بیخ و از بن بر می کنم و از نو می سازم وارد اپیزودهای شل و بیهوده و ناتوان می شم. از هفته ی پیش که از آلمان برگشتم یک چنین حالی بودم. 

دو تا شال نو داشتم که نمی خواستم، گذاشته بودم برای فروش که حالا که باید دوباره مهاجرت کنیم این صد گرم شال رو با خودم نبرده باشم. یارویی که خریدار بود از همون لحظه ی اول به دلم ننشست. خیلی سوال می کرد. قدش بلند بود. دماغ بچه ی توی کالسکه ش داشت می ریخت توی دهنش و بچه می لیسید. یارو دست کرد توی جیبش و گفت من فقط پول خیلی درشت دارم، حالا که هردو رو بر می دارم تخفیف می دی؟

من مثل یک بدهکارِ مادرزاد گفتم حتما. پولی که داشت با تعدادی سکه شد اندازه ی قیمت یک شال و نصفی. واقعا چرا قبول کردم؟ اندازه ی نیم کیلو سکه ریخت توی مشتم و رفت. وقتی رفت بغض گلوم رو گرفت. مونده بودم چطور قبول کردم؟ باید برگردم بگم کارت اشتباهه؟ 

توی راه به هیچ چیز فکر نمی کردم جز اینکه چطور اینقدر بی دست و پا و بی زبون شدم؟


وقتی برگشتم خونه با استیصال بعدی م مواجه شدم. نادر باید چند روزی قرص بخوره تا عفونت ادراری ش خوب بشه. قرص اول رو با دعوا و کف و تف و وحشت به خوردش داده بودم. احساس می کردم دیگه واقعا وجودم بی معناست وقتی حتی از پس یک قرص که باید به گربه م بدم هم بر نمیام. نه تنها سلامتی ش به عهده ی منه بلکه موجودی که خودم بزرگ کرده م رو هم نمیتونم کنترل کنم. 

کنترل … از دست دادنِ کنترل روی شرایط و محیط و وقایع…


بعد یادم افتاد اتفاقِ بدی هم صبح افتاده بود. از خونه کار می کردم. سیگارم رو روشن کرده بودم و قهوه جوش می جوشید و چهاردقیقه به شروع یک جلسه ی آنلاین مونده بود که یکی کوبید به در واحدمون. 

یک دختر شاید همسن من با موهای هویجی و صورت کک مکی توی هوای منفی هفت درجه با صدای نسبتا بلند و جیغ آلودی دهانش رو گشود و یک دریا جمله ی بی معنا ریخت توی صورتم. بهش گفتم من مجاری حرف نمی زنم. گفت وای چه بهتر و ما اتفاقا به دنبالِ جذب خارجی ها هستیم.

که؟ 

همینطور که بوی گند سوختنِ سیگارم از توی آشپزخونه می اومد گفت: بزرگترین سوال بی جوابِ زندگی از نظر شما چیه؟

باورم نمی شد. هوا منفی هفت درجه بود. بهش گفتم من نمی فهمم منظورت رو؟ گفت ما از یک گروه مسیحی هستیم. پریدم توی حرفش و گفتم من مسیحی نیستم و الان هم جلسه دارم. گفت اُه. الکی خندید و ردیف دندون های بالاش رو نشون داد که بین هرکدوم راحت نیم سانت فاصله بود. بعد پمفلت ش رو در آورد و گفت پس برو روی وبسایت ما و جواب مهمترین سوال زندگیت رو..

و غیره.

بارها شده بود که این علاف های روانیِ بی عقل در خونه های من در شهرهای مختلف اروپا اومده باشند و هربار قبل از اینکه موجب تحلیل رفتن اعصاب و وقتم بشن با قاطعیت گفته بودم نه نمی خوام خدافظ.

حقیقتش من واقعا از دیدنِ اینها اذیت می شم. 

برای من شبیه اینه که یکی زورگیر بفرسته در خونه م و ازم بابتِ چیزی که به من ربطی نداره باج بگیره.

حالا چهار پنج روزی از این وقایع گذشته. قرص های نادر رو هرروز دادم و تموم شد. از پول شال ها یک سوم رو ضرر کردم. پمفلتِ روانی ها رو ریختم توی سطل. 

چیزهای دیگه ای هم فروختم، به قیمتی که خودم میخواستم. هرروز زیر دوش اِبی می خونم و حوالی عصر از تنهایی و سرما کمی دلم می گیره. هرروز می رم بیرون راه می رم. چون از ترک کردنِ بوداپست می ترسم. دیگه بودن توی بوداپست به طور مستقیم به زندگی متاهلی م وابسته نیست. با اینکه من اینجا هیچکس رو ندارم و جز کارم هیچ چیزی نیست که بودنِ من رو توی این شهر توجیه کنه، ولی فکر می کنم می تونم سالها توش همینطوری تنها و بی کس زندگی کنم و بعد هم راحت بمیرم. 


شبی که اف بی آی دنبالِ جوهر و تیمور سارنایف بود منم هم خونه ی خیابون کارملیتسکا در ورشو بودم و یادمه لپتاپم رو گذاشته بودم روی کاناپه ای که خیلی خیلی کم روش می نشستم و همینطوری دراز کشیده بودم و فید های زنده ی فاکس نیوز رو تماشا می کردم. یک بار چرتم گرفت و بعد بیدار شدم دیدم دوربین ها کنار آب از دور یک قایق رو نشون می دن. لحظاتِ غریبی بود. یادمه باورم نمی شد که بچه هه فرار کرده تا برسه به اون قایق که بعدش چی بشه؟ پارو بزنه بره گرینلند؟

یادمه شراب برداشتم و باز دراز کشیدم و تماشا کردم. بعد خوابم برد. بعد از اینکه جوهر رو زدند ، بدنش افتاده بود کف قایق که خوب معلوم نبود و من هم خوابم برد.

من سالهاست مجرمانِ مورد توجهم رو دنبال می کنم. منظورم اونهاییست که به دلیلی کارشون یا حالشون برام انقدر عجیب و تکان دهنده ست که دوست دارم بگیرمشون توی دستهام و بعد با یک معجزه تمام محتویات مغزشون جلوم بیاد تا بتونم بفهمم چی توی فکرشون می گذره. توی ویکیپدیای جوهر یک عکس هست که گویا زل زده باشه به دوربینی که بالای سلول یا اتاقکِ زندانه. عکس کیفیتِ بیخودی داره و مردمکِ چشمهای بچه به شکل غیرعادی تیره به نظر میاد.


زندگی م رو توی اپیزودهای مختلفی شبیه همین که بالا نوشتم، توی خونه ها و زندگی های دیگه ای که داشته ام به یاد میارم. امروز صبح که بیدار شدم به همین فکر کردم که زندگی من کلا تعدادی خونه و شهر بوده که هیچکدوم امن نبودند و من متوجه شدم که حضورم چیزی رو اضافه یا کم نمی کنه. 

ولی خب اول باید دید تعریف اهمیت دادن چی هست؟


این برای من از تعاریف و معانی اساسی زندگیمه. به دلیل اینکه فکر می کنم اون تعریفی که باهاش بزرگ شدم درست نبود. واقع بینانه نبود. و باید یک سری معیارهای دیگه ای رو براش در نظر می گرفتم. 

اشکالی که من توی این تعاریف و معیارها می دیدم و الان هم می بینم این بود که شبیه چهاردیواری- دیکتاتوری عجیبی می شد. اون چیزی که بیشتر از اینکه از سر دوست داشتنِ همدیگه باشه یک جور چسبندگی و وابستگی عجیب بود. اینکه همه با هم غذا بخوریم اصل و عادت خوبی بود که ناشی از اهمیت به رکنِ خانواده باشه ولی بعضی وقت ها مایه ی زجر یکی می شد. یکی عجله داشت؛ خیلی گرسنه بود، اصلا گرسنه نبود! یا با دوستش قرار داشت. البته که می تونست غذاش رو جدا بخوره. ولی اون چیزی که می خورد غذا نبود. یک قابلمه عذاب وجدان و خاک تو سری بود.




حالا من یک مثالِ سردستی انتخاب کردم. وقتی این انواعِ تعریف از اهمیت و امنیت و محبت رو ریختم دور، جاش هرچیزی می تونستم قرار بدم. توی اتاق های مختلفی از زندگیم قدم می زدم و انتخاب می کردم که چی رو می شه کجا گذاشت. 

توی یکی از اپیزودهای طولانی و بزرگِ زندگیم وقتی وارد فرهنگ اسلاو ها شدم تمام حفره های محبتی که توی وجودم بود خالی و آماده ی پذیرش هر تعریفی از اهمیت دادن، با من اومد توی اون خونواده. 


It’s like yearning for nothing


چندتا چیز از اونجا، اون فرهنگ، اون شهر، اون خونواده برداشتم و مدتی نگاهشون کردم، نگهشون داشتم. اصرار عجیبی بود که اینا، این اصول، این اخلاقیات که می بینی، بهترین اندازه های مهر به کسی هستند. وقتی یکی از این ها رو می بینی می تونی احساس امنیت رو توی دلت راه بدی. شاید چون من راه برعکس رو می رفتم احساس امنیت رو هم برعکس توی خودم ایجاد می کردم؟ جای اینکه مقداری هم به خودم گوش بدم. 

شاید هم سنگِ محکِ من خیلی ناممکن و پرت و پلا باشه. چون من فکر می کنم اون امنیت، محبت یا اهمیت دادن به کسی از بین کسان، یعنی دقیقا وقتی وضعیتِ پیچیده ای پیش میاد دست بکنیم توی کیسه ی امنِ مون و بگیم ببین من با تو مشکل دارم، حرفت رو نمی فهمم، کارت رو نمی پسندم، ولی می خوام بفهمم. 

But it’s like yearning for nothing 


احساس می کنم تنها راه نجاتم اینه که اون چیزی که می خواستم رو رها کنم

هرچی بیشتر براش سعی می کنم سرخوردگی های بیشتری رو تجربه می کنم

تقریبا هرروز یک بار با وحشت به این فکر می کنم که ته ذهنم، می دونم که توی یک جعبه ی کفش گیر افتادم، وقتی بهش فکر نمی کنم می تونم نفس بکشم. اما اگه به آرزوها و خشم های هرروزه م فکر کنم بدون شک در جا بندهای کفشی که سایز من نیست دور گردنم می پیچه و باید بدوم و از اینجا هم دور شم. یا نشم و بمیرم. 

پس همون بهتر که بهشون فکر نکنم.