صفحات

اینجا که منم

صبح توی مترو متوجه شدم چیزهای عجیبی هستند به لحاظ شکل و کاربرد که من تاحالا ندیده ام اما به قدری کاربردی هستند که توی مترو به فروش سرشاری می رسند. تمام مدتی که زن فروشنده یک شی آلومینیومی ِ خیلی عجیب به شکل هاونی که سرش پَخ شده باشه رو توی واگن تکون می داد، هدفون توی گوشم بود و به عقلم نمی رسید که گوش بدم این چیه. درست لحظه ای که هدفون رو در آوردم خانم بغل دستی م گفت "وای چقدر لازمش داشتم" و اون چیز عجیبی که خریده بود رو انداخت توی کیفش.

وقتی رسیدم دفتر روزنامه، توی گوگل به دنبال چیز عجیبی که شبیه هاونه گشتم. بی دلیل. انگار می خواستم به خودم ثابت کنم که چیز مهمی نیست که توی گوگل هم نیست.

قبل از اینکه مدیرمسئول بهم زنگ بزنه و از ایده ی جدید و فوق العاده ش بگه منتظر باز شدن رله ی اخبار بودم، و لذا اینستاگرام رو شخم می زدم. بیشتر به دلیل کامنت ها : ) . (اگر از این به بعد سیستمی وارد شه که این صورتک ها هم وارد متن کتاب ها بشه خیلی چیزها راحتتر می شه). زیر یکی از عکس ها بساط ِ تولید و راه اندازی هشتگ هایی برای 7 روزِ باقی مانده به اعلام نتایج لاتاری راه افتاده بود. یک نفر که بی تابانه پیشنهاد می ریخت وسط اینطور نوشته بود که شک نداره تا آمریکا فقط یک هفته فاصله داره. محتوای هشتگ ها هم چیزی شبیه جنگ جنگ تا پیروزی، بلاه بلاه تا آمریکا بود. تعجب کردم. آدم های زیادی بودند که روی یک پروسه ای که اسمش لاتاری ست (اصل و واقعیتش مد نظرم نیست) چقدر فکر می کردند؟ چقدر امید می بستند؟ چقدر امید داشتند! چیزی نمی فهمیدم از چیزهایی که می خوندم ، شاید چون من به اینکه دماغم فردا همینجا که هست باشه هم نه اعتماد دارم، نه دوست دارم که اعتماد داشته باشم.

بهرحال، مدیر مسئول تماس گرفت و من رو مشعشع کرد. پیشنهاد داشت که با معاون وزیر امور خارجه ی لهستان که به زودی به ایران میاد مصاحبه ای لهستانی ترتیب بدیم. پشتش اضافه کرد که هیچ اجباری نیست فقط چون من نوشته م که لهستانی هم کمی بلدم این به فکرش رسید.

مدیر مسئول رو کاملا می فهمم. تمام حرکاتش رو می فهمم. هیچ بازی ِ مخفی ای نداره برای من.

نگاهی به سالن بزرگی که  نمی دونم چند ده نفر توی کیوبیکال هاش نشسته اند و فول تایم انگلیسی حرف می زنند و می نویسند و می خونند کردم و گفتم من مشکلی ندارم، ولی وقتی همه ی ما و اون خانم به انگلیسی مسلط هستیم، به نظرتون فکر خوبیه ما مصاحبه رو به لهستانی الکنِ من جمع کنیم و بعد بشینیم دوباره انگلیسی پیاده کنیم؟ لبهاش رو غنچه کرد. توی گوشی تلفن دیدم.

چهل دقیقه ی آخر ساعت کاری که مرتب فکر جدول مزایا و معایب زندگی شخصی خودم بودم، خبری باز شد که نقل از بنده ی خدایی به نام دکتر موید ِ فلان بود. به همکار بغلی م که تا امروز دوستش دارم ، چون بی نهایت خوش خلق و شوخ طبعه گفتم این اسم رو بخون؟ یک ربع درگیر درک و فهم اسمی بودیم که فارسی ش رو نمی دونستیم و طبعا انگلیسی ش رو هم نمی تونستیم رد کنیم و این وسط بابک توضیحی داد در مورد اینکه کارش در شرکت فلان چیست، یعنی وقتی می گه تکنیکال منظورش فیلد نیست بلکه مستقیم با... مغزم در ها رو بست، حرف بابک سر عبارت ِ فیلد رفت توی اولین محفظه ی خالی ای که دیشب توش پر از پرنده های عزیز بود، و بعد یکی پَرِشون داده بود.

پرنده هام رو بابک شب قبل پر داده بود و بعد امروز پرسیده بود برگشتند؟ گفتم نه، فعلا بر نمی گردند. وقتی تکلیف اسم موید رو روشن کردیم و خبر رد شد، متوجه شدم که در این مدت یک قرار با یک استاد روسی برای سفرش به ایران ظرف 4 روز آینده رو هماهنگ کرده بودم، و با مامان مقدار زیادی در مورد اینکه خونه ی میلاد چی ببرم بحث کرده بودم.

پرنده ها آشوب بودند.

فاصله ی دفتر روزنامه تا سر هفت تیر یک ماشین دنبالم می اومد. 7-8 سال از آخرین باری که چنین همراه و همپای کسمغزی پیدا کرده بودم گذشته بود. راستش اولش فکر کردم چیزی می خواد. خب در اصل چیزی می خواست. اما بعد واقعا متعجب بودم که چیزی که می خواد رو تا کِی طلب می کنه؟ واقعا دوست داشتم بفهمم تا کجا با من میاد. تا تهش اومد. وقتی رسیدیم دم میدون زد کنار و من فکر کردم ای بابا... همراه عزیز! اسید در نیاری؟! در نیاورد. به من نگاه کرد. شبیه این بود که "واقعا کی تا حالا این همه باهات راه اومده بود؟" ، بهش گفتم هیشکی. واقعا بلند توی فضای خالی صندلی کمک راننده که بین من و اون بود گفتم هیشکی.

بعد سعی کردم هیشکی رو برای خودم حلاجیِ واقعیت-درمانی کنم. به خودم گفتم نه ، درست نیست، همین پریروز سعید همین مسیر رو باهات پیاده اومد که تنها نباشی. از عجایب روزگار من و سعید و ندا فعلا یک جا کار می کنیم.

از پله های پل هوایی میدون هفت تیر بالا می رفتم ، توی گوشم جواب شیخ به سوال دیشب خودم بود. سوالم که مثل همه ی سوال های دیگه م در قالب یک بیت، یا یک مصرع بود رو با یک بیت ( و گاهی یک مصرع یا  چندین و چند بیت) جواب داده بود. اون لحظه که به بالاترین نقطه ی پل هوایی می رسیدم و مواظب بودم له و لورده نشم باد خورد توی صورتم و مجبور شدم برگردم به پشت سرم نگاه کنم و بعد حس کردم که یکی داد زد در سابقه ت باد وزان است. که خب البته حسم درست بود.
 در سابقه م چیز دیگه ای هم بود که فرصت نمی کردم فکرش رو بکنم. جلوی پام سر اولین پیچ پل هوایی ای که به سمت قائم مقام می رفت یک نفر تعداد زیادی هدفون می فروخت. توی مسیر سعی کردم دوباره به آرامش ِ تسلط فکر کنم اما زیر پام توی میدون، به سمت مفتح دعوای عجیبی شده بود و ماشین های کوچولوی سبز و زرد تنگ هم به هم می مالیدن و من دوست داشتم وایسم اون ها رو تماشا کنم.

وایسادم.

سعی کردم همونجایی بایستم که روی زمین امکانش نیست. جایی وسط میدون، لابه لای جدول و گل و چمن. اونجا همونجایی بود که فقط توی هوا می شد روش ایستاد.

این رو همون لحظه فهمیدم. خورشید می رفت و من روی هوا بودم، روی نقطه ای که آرامش ِ تسلطش زیبا بود، شهرِزیر پاش بی نهایت زیبا و کوچیک و دور و بی اهمیت بود، و اطرافش بلبشوی زندگی از کنار من رد می شد ولی من نقطه ی خوبم رو پیدا کرده بودم.

 اگر پام رو روی زمین می گذاشتم، از دست می رفت.

تصمیم گرفتم از وسط پل هوایی رد شم. فردا یا روز بعدش دوباره از همین جا رد می شدم. هفته ی بعد که رد می شدم یکی لاتاری رو برده بود و یکی باخته بود.


آدم چهارم

اندوه 240 بار طولانی تر از هر احساس خوب و بد دیگه ای با آدم می مونه. این عبارت توی وایبر اومد و چون به نظرم تحقیق جالبی اومد رفتم سراغ اصل مقاله. به طور میانگین اندوه 120 ساعت، یعنی 5 روز فکر و جان آدم رو در خودش می گیره. با این حساب از اندوه راه خلاصی نیست. شاید هم هست. چون من اوقات زیادی رو به یاد دارم که اندوهی نداشته ام. شب هایی که با اندوه بزرگی چراغ رو خاموش می کنم شاید بزرگترین امیدم اینه که اون شب یک جا آتیش بگیره و ما بریم خاموشش کنیم. یکی ش هم سه شب پیش بود که مثل همیشه شهر موش ها آتیش گرفته بود. بچه ها می سوختن. ما که رسیدیم ، توی یونیفورم های سورمه ای با خط های افقی شبرنگ ِ سفید، بچه ها از ساختمون آجری هوار می زدن.
 لای دود- منم،
 لای دود- تویی، 
لای دود - یک ساختمون هزار طبقه پر از بچه ست که می سوزند. 
اما شهر، شهر موش هاست.

با اینکه کف و دود و بوی سوختگی همه جا رو گرفته بود لباس های خوبی داشتیم که ما رو از همه چیز محافظت می کرد. گاهی یک چیزی مثل کف یا هجوم ِخاکستر می ریخت توی صورتم اما بدون شک همه چیز در کنترل ما بود. وقتی جای  شعله ها دود خاکستری و سنگین از پنجره ها شره کرد اون بچه که همیشه با کیف قرمز می دوه و کفش های لیمویی داره و پسر کوچولویی بیش نیست که وقتی می دوه کیفش لق می زنه از ساختمون آجری زد بیرون. مامانش پشت سرش می دوید. اون شب هم نشستیم کنار همون حلبی های روبروی ساختمون آجری، شهرداری از اینا می زنه دور محل گودبرداری، ما تکیه می دیم بهشون. خسته شده بودیم. خیلی خسته. دیگه فقط خس خس دود از اینور و اونور می زد بیرون. سرم رو گذاشتم روی شونه ی آدم چهارم، که بتونم صبح پاشم و اندوهم رو بگذارم توی جیبم و از خونه بزنم بیرون. 

آدم اول

صبح جمعه بیدار شدم دیدم خشایار نیرومند یک موجود واقعی ست که من رو اد کرده. طبعا چون نمی شناختمش درخواست رو با خرسندی و احساس توانمندی پاک کردم. از اونجایی که میز تحریر خودم بعد از مهاجرتم از اتاقم خارج شد و بعد هم ناپدید شد، بابا یک میز چهارنفره ی غذاخوری گذاشته جاش، جلوی پنجره ی رو به حیاط و رودخونه. میز تاشو قبلا توی آشپزخونه بود و چهارتا صندلی ناراحت و پایه بلند داره. من هم روزی که به سفر دور و درازم اومدم لپتاپ رو انداختم توی اتاق کامپیوتر، چون این لپتاپ سال های قشنگی از زندگی من رو از من گرفته. سال ها ست که لپتاپ وسیله ی کسب علم، کسب پول، کسب ارتباط، کسب خبر، و کسب خشم و اندوه بوده. حالا که دیگه نه علمی مونده، نه پول و ارتباطی که وابسته به کمپانی Asus  باشه. دو شب پیش لپتاپ رو آوردم توی اتاقم و روی میز غذاخوری گذاشتم. اول پشتم رو به پنجره گرفتم که به در اتاق مسلط باشم. اتاق من وسط راه تعبیه شده. این البته اتاق من نبوده، اتاق مادربزرگم بوده، اما بعدها من از زیرزمین به طبقه ی همکف ارتقا یافتم. صبح به خاطر داغی آفتاب پشتم رو کردم به در ولی تسلطم بر رفت و آمد ها و اتفاق های مهمی که توی خونه ی های مجهز به تلویزیون می افته مخدوش شده بود. درحالیکه لپتاپ رو به سومین ضلع می کشوندم به دکتر فالک-ییتر نوشتم که اون تستی که می خواد بگیره هیچ ربطی به اون کاری که داره می کنه نداره. دکتر هم درجا جواب زد که حتما اون تست رو می خواد بگیره، ضرورت ِ تحقیق رو بعدا سرهم می کنیم. از جای جدیدم راضی ام. هم به پنجره و چنارها و بن بست اونور رودخونه مسلط هستم و هم از توی آینه ی میز توالت می تونم ژرفای خونه رو ببینم. در اون عمقی که من از توی آینه می بینم یک بار هم یک آدمی از پله ها بالا میاد که آدم منه.

دسته بندی آدم های مهم زندگی م به تبع شرایطم به شدت تغییر کرده. شاید شش ماه پیش آدم اول رو به خودم و شرایطم نزدیک حس می کردم؛ در واقع روابط پیچیده و در عین حال خیلی ساده ای که پیدا کرده بودیم باعث ِ ایجاد حس صمیمیت دوست داشتنی ای شده بود. بعد از سفر این بارم به ایران متوجه شدم که اون شکل از دوستی وارد مرحله ی انبساط شده. حالا طبع شرایط هرکدام از ما باعث شده که دیگری، بیشتر از هرچیزی، رانده و گسسته و دور بشه. شاید این رو بیش از هر زمانی وقتی توی یک چلوکبابی نشسته بودیم فهمیدم. انبساط توی یک دیالوگ ِ کوتاه و گذرا بود که با خروج من به سمت مستراح قطع شد. متن دیالوگ نشان از بحرانزدگی هردوی ما داشت. با تفاوت های زیادی که در هر صورت به یک جا و یک شباهت ِ بامزه ختم می شد. هردو با سرعت به سمتی می رفتیم که ترسناک بود. این ترس مشترک بود. احتمالا تنها تلخی این دیالوگ برای من در این واقعیت بود که درهای حرف زدن از چیزی که خودم رو می خورد رو بسته دیدم. من هیچوقت به کنش های توی دوستی ها گیر نمی دم. اگر دوستی داره می ره می گذارم که بره، اگر سکوت داره، سکوتش رو می پذیرم و بیشتر از هرچیزی به این تفاوت های ِ دوران ها و بحران ها اهمیت می دم. عجیب این بود که بحران از یک جنس بود ولی باعث گسست ِ بزرگی توی دل من شد.

این اتفاق مال دستکم دو ماه پیش بود اما دیشب که از میان ِ جمعی که توش آدم سوم هم بود، بر می گشتم به این فکر می کردم که میزان ِ حضور چیه؟ کجاست که آدم از هزار ها کیلومتر فاصله پشت درهای بسته ی سنگین ترین تنهایی ها هنوز زنده می مونه به امید اینکه یک نفر، دو نفر، ده نفر، هستند که ... بهرحال هستند. چه حرف بزنند و چه نزنند. و چطور می شه که سر یک میز این فاصله می تونه ناگهان تمام دریا ها رو رد کنه و آدم ها رو پرت کنه جاهای دور از هم. جاهای دوری که تا وقتی روبروی هم نبودند ، آرزو داشتند که نزدیک تر باشند. آدم سوم رو باید توی یک متن جدا برای خودم دستکم بنویسم تا تصویرش از ابهام  در بیاد. آدم سوم به تلفظ های من می خنده و همه ی اعراب گذاری های ظاهرا نامتعارفم رو در متن صحبت های شلوغ می شنوه. *دونقطه پرانتز*.و این احتمالا برای من یعنی حضور. روی همین فکرها خوابیدم و خواب دیدم مهمون های زیادی داریم و من دچار بحران ِ انتخاب یک لباس هستم. می دونستم که سعید نشسته بیرون و گاهی می اومد دم اتاق از من می پرسید که خوبم؟ مشکلی دارم؟ و من روم نمی شد بگم که 4 تا بلوز جلوم هست که همه شون تقریبا یک رنگ هستند ولی نمی دونم کدوم رو بپوشم. صابر در اتاق رو زد و گفت دیگه توی خونه جا نیست و باید یک فکری برای مهمون ها کرد. صبح به این فکر کردم که به صابر بگم که خوابش رو دیدم. من نمی تونستم بین لباس هایی که هیچ فرقی با هم نداشتند و همه توی طیف سبز پسته ای بودند یکی رو انتخاب کنم. تحلیل نیمه فرویدی خواب رو خیلی خوب می دونم. اضطراب لحظه به لحظه ی زیاد شدن مهمون ها و فشار انتخابی که لحظه به لحظه غیر ممکن تر می شد با یک حجم عظیمی از ورودِ آدم اول تموم شد. از خواب بیدار شدم.


آدم اول وارد اتاق شده بودو انگار که تمام راه رو دویده باشه با خستگی عجیبی گفته بود " مهمونا رفتن، دیگه فرقی نمی کنه".