صفحات

آدم اول

صبح جمعه بیدار شدم دیدم خشایار نیرومند یک موجود واقعی ست که من رو اد کرده. طبعا چون نمی شناختمش درخواست رو با خرسندی و احساس توانمندی پاک کردم. از اونجایی که میز تحریر خودم بعد از مهاجرتم از اتاقم خارج شد و بعد هم ناپدید شد، بابا یک میز چهارنفره ی غذاخوری گذاشته جاش، جلوی پنجره ی رو به حیاط و رودخونه. میز تاشو قبلا توی آشپزخونه بود و چهارتا صندلی ناراحت و پایه بلند داره. من هم روزی که به سفر دور و درازم اومدم لپتاپ رو انداختم توی اتاق کامپیوتر، چون این لپتاپ سال های قشنگی از زندگی من رو از من گرفته. سال ها ست که لپتاپ وسیله ی کسب علم، کسب پول، کسب ارتباط، کسب خبر، و کسب خشم و اندوه بوده. حالا که دیگه نه علمی مونده، نه پول و ارتباطی که وابسته به کمپانی Asus  باشه. دو شب پیش لپتاپ رو آوردم توی اتاقم و روی میز غذاخوری گذاشتم. اول پشتم رو به پنجره گرفتم که به در اتاق مسلط باشم. اتاق من وسط راه تعبیه شده. این البته اتاق من نبوده، اتاق مادربزرگم بوده، اما بعدها من از زیرزمین به طبقه ی همکف ارتقا یافتم. صبح به خاطر داغی آفتاب پشتم رو کردم به در ولی تسلطم بر رفت و آمد ها و اتفاق های مهمی که توی خونه ی های مجهز به تلویزیون می افته مخدوش شده بود. درحالیکه لپتاپ رو به سومین ضلع می کشوندم به دکتر فالک-ییتر نوشتم که اون تستی که می خواد بگیره هیچ ربطی به اون کاری که داره می کنه نداره. دکتر هم درجا جواب زد که حتما اون تست رو می خواد بگیره، ضرورت ِ تحقیق رو بعدا سرهم می کنیم. از جای جدیدم راضی ام. هم به پنجره و چنارها و بن بست اونور رودخونه مسلط هستم و هم از توی آینه ی میز توالت می تونم ژرفای خونه رو ببینم. در اون عمقی که من از توی آینه می بینم یک بار هم یک آدمی از پله ها بالا میاد که آدم منه.

دسته بندی آدم های مهم زندگی م به تبع شرایطم به شدت تغییر کرده. شاید شش ماه پیش آدم اول رو به خودم و شرایطم نزدیک حس می کردم؛ در واقع روابط پیچیده و در عین حال خیلی ساده ای که پیدا کرده بودیم باعث ِ ایجاد حس صمیمیت دوست داشتنی ای شده بود. بعد از سفر این بارم به ایران متوجه شدم که اون شکل از دوستی وارد مرحله ی انبساط شده. حالا طبع شرایط هرکدام از ما باعث شده که دیگری، بیشتر از هرچیزی، رانده و گسسته و دور بشه. شاید این رو بیش از هر زمانی وقتی توی یک چلوکبابی نشسته بودیم فهمیدم. انبساط توی یک دیالوگ ِ کوتاه و گذرا بود که با خروج من به سمت مستراح قطع شد. متن دیالوگ نشان از بحرانزدگی هردوی ما داشت. با تفاوت های زیادی که در هر صورت به یک جا و یک شباهت ِ بامزه ختم می شد. هردو با سرعت به سمتی می رفتیم که ترسناک بود. این ترس مشترک بود. احتمالا تنها تلخی این دیالوگ برای من در این واقعیت بود که درهای حرف زدن از چیزی که خودم رو می خورد رو بسته دیدم. من هیچوقت به کنش های توی دوستی ها گیر نمی دم. اگر دوستی داره می ره می گذارم که بره، اگر سکوت داره، سکوتش رو می پذیرم و بیشتر از هرچیزی به این تفاوت های ِ دوران ها و بحران ها اهمیت می دم. عجیب این بود که بحران از یک جنس بود ولی باعث گسست ِ بزرگی توی دل من شد.

این اتفاق مال دستکم دو ماه پیش بود اما دیشب که از میان ِ جمعی که توش آدم سوم هم بود، بر می گشتم به این فکر می کردم که میزان ِ حضور چیه؟ کجاست که آدم از هزار ها کیلومتر فاصله پشت درهای بسته ی سنگین ترین تنهایی ها هنوز زنده می مونه به امید اینکه یک نفر، دو نفر، ده نفر، هستند که ... بهرحال هستند. چه حرف بزنند و چه نزنند. و چطور می شه که سر یک میز این فاصله می تونه ناگهان تمام دریا ها رو رد کنه و آدم ها رو پرت کنه جاهای دور از هم. جاهای دوری که تا وقتی روبروی هم نبودند ، آرزو داشتند که نزدیک تر باشند. آدم سوم رو باید توی یک متن جدا برای خودم دستکم بنویسم تا تصویرش از ابهام  در بیاد. آدم سوم به تلفظ های من می خنده و همه ی اعراب گذاری های ظاهرا نامتعارفم رو در متن صحبت های شلوغ می شنوه. *دونقطه پرانتز*.و این احتمالا برای من یعنی حضور. روی همین فکرها خوابیدم و خواب دیدم مهمون های زیادی داریم و من دچار بحران ِ انتخاب یک لباس هستم. می دونستم که سعید نشسته بیرون و گاهی می اومد دم اتاق از من می پرسید که خوبم؟ مشکلی دارم؟ و من روم نمی شد بگم که 4 تا بلوز جلوم هست که همه شون تقریبا یک رنگ هستند ولی نمی دونم کدوم رو بپوشم. صابر در اتاق رو زد و گفت دیگه توی خونه جا نیست و باید یک فکری برای مهمون ها کرد. صبح به این فکر کردم که به صابر بگم که خوابش رو دیدم. من نمی تونستم بین لباس هایی که هیچ فرقی با هم نداشتند و همه توی طیف سبز پسته ای بودند یکی رو انتخاب کنم. تحلیل نیمه فرویدی خواب رو خیلی خوب می دونم. اضطراب لحظه به لحظه ی زیاد شدن مهمون ها و فشار انتخابی که لحظه به لحظه غیر ممکن تر می شد با یک حجم عظیمی از ورودِ آدم اول تموم شد. از خواب بیدار شدم.


آدم اول وارد اتاق شده بودو انگار که تمام راه رو دویده باشه با خستگی عجیبی گفته بود " مهمونا رفتن، دیگه فرقی نمی کنه".

No comments: