صفحات

من عطار تذکره الاولیا رو دوست ندارم ولی گاهی که تب می کنم از کشاکش های روزمره می رم سراغ ده تا جمله ای که از تذکره برداشته م و دوباره می خونم. مثل بادی هستند که توی آفتاب داغ جانم رو روشن می کنن. شاید به خاطر اینکه تذکره رو در عجیب ترین دوران زندگیم خوندم. بیست و هشت و نه سالگی برای من سالهای غریبی بودند که زندگیم رو تغییر دادن. شاید تا یک سال پیش تصور می کردم ارزشمندترین داشته های عمرم دوستانم هستند.  فاصله و دوری و شکل زندگی ها به شکلی شد که از دوستانم دور شدم. الان دیگه تنها دوستم همسرمه. تنها کسی که اینقدر تنگاتنگ و طولانی باهاش زندگی و دوستی و اختلاف داشته م. کنارش هنوز سعی می کنم خودم رو بشناسم. چندروز پیش یک عمل سرپایی داشتم. راحت نبودم. باید لباس زیرم رو در می آوردم. دستم رو گرفته بود و بهم عکس های زنان قاجار رو نشون می داد. منم دستش رو محکم گرفته بودم و با هم به پاهای پشمالوی زنان فربه ی حرمسرای ناصرالدین شاه می خندیدیم.

No comments: